خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان۹۸|بهترین انجمن رمان نویسی
به نام خالق عشق میان آدم و حوّا
نام رمان: از فصیله تا لویرات
نویسنده: وحیده السادات
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر رمان: M O B I N A
خلاصه:
درکشوری که روز به روز پیشرفت می‌کند و پابه پای قدرت های جهان قدم بر می‌دارد، هنوز سنت های ترک خورده و بی اساسی در جریان است که زندگی و آینده‌ی دختران سرزمینم را تحت تاثیر قرار می‌دهد...
سنت هایی که ابتدا به نیت خیر به وجود آمدندو سپس وسیله ای شدند برای اعمال ظلم...
این رمان اختصاصی انجمن رمان ۹۸هستش وهرگونه کپی برداری از آن شرعا ایراد دارد.


در حال تایپ رمان از فصیله تا لویرات | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Mobina.85، MĀŘÝM، Tabassoum و 48 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
می‌گویند پسرها «مامانی» اند و دخترها «بابایی» !
ولی...
اگر هرکدامشان نباشند، غم و حسرت نداشتنشان، دختر و پسر ندارد...
تابه حال دیده اید پسری که سایه‌ی پدر بالای سرش نیست چه تندی هایی میکند و کنترل رفتارش چه سخت می‌شود؟
یا دختری که مادر ندارد و ناخودآگاه رفتارهایش خانوم وار می‌شود تاجای مادری که نیست را بگیرد؟
هرکدام که نباشند، تومی‌خواهی جای آن را بگیری تا خلا نبودش را حس نکنی، دختر و پسر هم ندارد...
تنها تفاوت این است که پسرها احساساتشان را به همه نمی‌گویند و تلنباراحساساتشان می‌شود پرخاش و داد و فریاد، می‌شود غرور و نخوت...
می‌شود انتقام!...
سخن نویسنده:
این رمان بر اساس تخیلات و تصورات خود من نوشته شده و هیچ کدام از شخصیت ها وجود خارجی ندارن...
ایده ی اصلی رمان حقیقته و من به چشم اینطور مسائل رو دیدم ولی چون تو بطن
این مسائل نبودم و نمیدونستم تو همچین زندگی ای چه اتفاقی میافته با تکیه به تصوراتم نوشتم، میدونم که قلمم شایسته ی به تصویر کشیدن این موضوع پر اهمیت نیست، ولی وظیفه ی خودم دونستم که یه قدمی هرچند کوچیک تو این مسیر بردارم
یاعلی مدد:گل:
و.س. شفاخواه
۱۳۹۹/۰۷/۰۴


در حال تایپ رمان از فصیله تا لویرات | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mobina.85، MĀŘÝM، Tabassoum و 47 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۱
چادر خاکیم رو روی صورتم کشیدم تا اشکام رو پنهون کنم، نفس هام سخت حرکت می‌کرد و با حرکتش میسوزوند ریه هام رو؛ دستهام رو پر از خاک کردم و با هر دو دست پر از خاک به سرم کوبیدم، باز بغضم ترکید و بالاخره صدام سوزان از ته گلوم بیرون اومد:
-امیر محمد، چه کردی تو با من؟ محمد پاشو، منو بین، تنهام، دلت اومد لامروت؟ پاشو بی وجدان من تنهام...
با هق هق ادامه می‌دادم و با مشت به سـ*ـینم می‌کوبیدم:
-چه خاکی به سرم بریزم من؟ فکر منو نکردی؟ مگه نمیگفتی بابات رفت میشم سایه‌ی سرت؟ خب کجایی الان؟
انقدر تو سر و صورتم زده بودم که جای ناخونام رو تمام صورتم بود و از بین خراش ها خون زده بود بیرون، چادر عربیم که کنار رفت چهره مغموم و جدی محمد علی رو دیدم، دست راستش رو به سـ*ـینه گرفته بود ودست چپش تکیه گاه چونش شده بود، با صورت پر اخم به من نگاه می‌کرد و گاهی قطره ای اشک از چشمش می‌چکید، همه فکر می‌کردن گریه‌ام بخاطر مردن محمد نیست، دوسش نداشتم که الان برای رفتنش عزاداری کنم، عزاداریم برای بخت سیاهمه که از اول با تنهایی نوشته شده، ولی من واقعا امیر محمد رو دوسش داشتم، هرچند که اون ...
ولی من عاشقش بودم...
انقدر تو صورتم زدم که این چهل روز غذا نخوردن ها و بی قراری ها هم بهم فشارآورد و آخر دستام شل شد و کنارم بدنم افتاد، سرم سنگین شد و افتادم تو بـ*ـغل مامان امیر محمد که کنارم، سمت چپم نشسته بود، چشمام بسته شد ولی هنوز صداها رو می‌شنیدم:
-خاک برسرم، محمد علی مادر این بچه رفت، بیا کمک
به سمت راستم که مامانم نشسته بود صدا زد:
-زری خانوم عزیزم گریه نکن بیا کمک این بچه جونش رفت...
همهمه‌ی بدی شدودیگه متوجه چیزی نشدم.
***
پلک‌هام به هم چسبیده بود و از اشک خشک شده کنارشون نمیتونستم مژه هام رو از هم باز کنم، دست‌هام رو بالا آوردم تا بکشم به چشم‌هام و بتونم بازشون کنم که دست چپم به شدت سوخت و متوجه شدم سرمم کشیده شده، با دست راست روی مژه هام دست کشیدم و به سختی چشم های به هم چسبیده‌ام رو باز کردم، همه جا تاریک بود و از شیشه‌ی بالای درِاتاق نور به داخل می‌اومد، کمی گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم، نور کمی داخل می اومد و سخت جایی رو می‌دیدم، تو اتاق خونه خودم بودم، بالا سرم به چوب لباسی سِرم آویزون بود و از جای سوزن دستم هم کمی خون اومده بود.
سرم رو چرخوندم و اتاق رو از نظر گذروندم: تـ*ـخت دونفره‌ی مشکی و زرشکی که از چوب گردو بود و جزو جهیزیه ام بود، پرده های حریر دور تـ*ـخت که خیلی جذاب جمع شده بود و همیشه امیر محمد می‌گفت:
-چه وضعه اتاق چیدنه؟ آدم میاد تو اتاق یه حالی میشه، وفیدا توروخدا از این رنگا استفاده نکن...
لبخند غمگینی رو صورتم نشست، هرچی بود مردم بود، پشت و پناهم بود، وقتی عادت میکنی به زیر سایه ی یه مرد بودن، حتی اگر دوستش نداشته باشی باز وقتی بره و نباشه زجر میکشی چه برسه به من که امیر محمد رو دوست هم داشتم.
باز به اتاق نگاه کردم، رنگ زرشکی و قرمز اتاق که خیلی جیغ بود و تو چشم می‌زد، عروسی که نداشتیم طبق رسوم ولی چند ماه پیش یهو زد به سرش که بریم چهار تا عکس بگیریم و الان همون عکس ها شده بود آینه دق من، فرش اتاق به سلیقه امیر محمد بود و صدفی_زرشکی، همش غر می‌زدم که چرا سفید آوردی تو این اتاق؟! اتاق خواب باید رنگای گرم باشه امیر محمدم سر تکون می‌داد:
-دیوونه ای بخدا


در حال تایپ رمان از فصیله تا لویرات | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mobina.85، MĀŘÝM، Tabassoum و 44 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۲
تو کل هفت سال زندگیمون حتی یکبار دستش روم بلند نشد، حتی یکبار اخم نکرد بهم، همیشه مهربون بود، دوستم نداشت ولی بد باهام تا نمی‌کرد.
تمام اتاق قرمز و مشکی و زرشکی بود، حتی تا برس من و امیر محمد، همین‌جور خیره به عکس بزرگ روبروم بودم و داشتم بی صدا اشک می‌ریختم، یاد روزی افتادم که این عکس رو گرفتیم، چقدر از دستش خندیدم، مرد سنگینی بود و حالت هایی که عکاس برای ایستادنمون می‌گفت به مزاقش خوش نمی‌اومد، به چهره اش نگاه کردم، مثل مردای عرب نبود، شبیه کردا بود حالتاش، قدبلند وچهار شونه ولی تقریبا لاغر، نرمال بود هیکلش، نه خیلی درشت و پر نه خیلی لاغر و استخونی، نرمال نرمال بودوالبته بینی ای عملی، خودم تو بچگیم دماغشو شکونده بودم، اون هم تا حالش بهترشد رفت عمل کرد، اون موقع ها ۱۷_۱۸سالیش بود، نفس های عمیق می‌کشیدم که صدای گریه ام بلند نشه، لـ*ـب های قیطونیش، دستهای کشیده اش که رگهاش از رو پوست پیدا بود، از بچگی هم قشنگ بود، بین همه پسرا یه جور دیگه دوست داشتنی بود، وقتی تو محرما دشداشه مشکی می‌پوشیدن و با محمدعلی می‌شدن مرکز جلب توجه مجلس، نوکری می‌کردن برا امام حسین و با جون و دل تلاش می‌کردن، یا با اون شال های سبز بزرگ دور گردنشون که گاهی روی سر می‌انداختنش و تمام اشکهای محرمشون سهم همون شال ها بود، کسی نمی‌دونست امیر محمد افتاده تو کار خلاف، من هم تا پار سال خبر نداشتم، اگر محمد علی نگفته بود و داد نزده بود من هم نمی‌فهمیدم، یاد روزی افتادم که سر به دامنم گذاشت و مثل پسر بچه‌ها دستهام رو روی سرش گذاشت که یعنی نوازشم کن، همون روزم بود که توبه کرد و همه چیز عوض شد، اون موقع یک شش سالی از عروسیمون میگذشت.
به کت و شلوار سرمه ایش تو عکس نگاه کردم، عجیب بهش می‌اومد. صدای در زدن اومد و بعد محمد علی از پشت در صدا زد:
-وفیدا خانم، زن داداش، بیدارین؟
-بله، آقامحمد علی بیدارم، بفرمائید داخل.
سریع شال عربی مشکی رو روی سرم کشیدم و دم نفسم رو بیرون دادم، کمی مکث کرد و بعد با احتیاط داخل اومد، تنها پسر خاندان که بور بود، محمد علی بود، کل خاندان همه چشم و ابرو مشکی بودند جز محمد علی که به مادر بزرگ مادریش رفته بود و رنگ وآب روشنی داشت با چشمهای عسلی_سبز_طوسی تیره و ترکیبی غربی، مامانش همیشه با دیدن محمد علی به سـ*ـینه می‌زد و قربون صدقه می‌رفت، می‌گفت دردونه‌امه‌ سرفرازیمه، جونش در می‌رفت برای ته تغاریش و یه جور دیگه ای عاشقش بود، فک محکمش از فشار دندونهاش روی هم منقبض شده بودند، با غرش صداش تو گلو به خودم اومدم:
-زن داداش،کفن داداش خشک نشده...
خجالت کشیدم و همزمان با محکم گزیدن لـ*ـبم زیرزبون گفتم:
-هیع، نگید توروخدا آقا محمد علی، فکرم اینجا نبود
پوزخند بدی زد که دلم رو سوزوند:
-منکه توضیح نخواستم
سعی کردم به روم نیارم، محمد همیشه می‌گفت:
-محمد علی بد دله، زبونش زبره برای همینم حاج خانوم زن نمی‌گیره براش، از اون مرداست که خون زن رو تو شیشه می‌کنه، تا حالا فقط هیفا حاضر شده بود محمد علی حتی خواستگاری بره، بعد هم که بله نداد و قضیه کنسل شد کلا...
سرم رو از ترس توبیخ بعدی بالا نیاوردم، فقط زیر لـ*ـب زمزمه کردم:
-کاری داشتین؟
-دکتر اومد، سرم زد و دارو نوشت، مامان اینا نموندن، رفتن برای مسجد، من مونده بودم، دکتر هم گفت، گفت بهتره یه آزمایش بدین، این حال و روز نشونه ی بارداریه...
نفسم بند اومد و سریع به سمت تقویم کنار تـ*ـخت هجوم بردم، ۳۱مرداد؟ وایی چرا نفهمیدم؟
تا رنگ و روی پریده ام رو دید تا ته قضیه رو خوند و باز پوزخندی تحویلم داد، ناخوآداگاه خودم رو جمع کردم و سعی کردم بلند شم...


در حال تایپ رمان از فصیله تا لویرات | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mobina.85، MĀŘÝM، Tabassoum و 40 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۳
همونجورکه سربه زیر داشتم بلند می‌شدم و به تقویم نگاه میکردم انگار با تبر پشت زانوم زدن و با زانو به لـ*ـب تـ*ـخت خوردم و بی تعادل با درد رو تـ*ـخت نشستم:
-وای... وای،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از فصیله تا لویرات | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mobina.85، MĀŘÝM، Tabassoum و 40 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۴

با اشک خودم رو جمع کردم و به تاج تـ*ـخت تکیه زدم، با اخمهای در هم نگاهم می‌کرد و مثل پسر بچه ها با نوک پاش به زمین می‌کوبید:
-برم زنگ بزنم اورژانس؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از فصیله تا لویرات | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mobina.85، MĀŘÝM، Tabassoum و 37 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۵
زن‌عمو خندید و مامان محکم لـ*ـب گزید:
-خاک به سرم، زشته بچه، حیا کن
امیر محمد که۱۳_۱۴ساله بود اومد به طرفم و با ذوق منو تو بـ*ـغلش کشید:
-ووی ننه، زبون دراز!

***
به خودم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از فصیله تا لویرات | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mobina.85، MĀŘÝM، Tabassoum و 34 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۶
نشسته بودم و بقیه هم تقریبا آروم شده بودن و داشتن از سنگ قبر و کارا و برنامه ها حرف میزدن که در بی هوا باز شد و محمد علی به هوای اینکه فقط من هستم و منم تو اتاقم اومد داخل، تا متوجه کفش ها شد جلو تر نیومد و همونجور که نگاهش به من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از فصیله تا لویرات | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mobina.85، MĀŘÝM، Tabassoum و 33 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۷
عمو سری تکون داد و چرخید به سمت محمد علی:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از فصیله تا لویرات | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mobina.85، MĀŘÝM، Tabassoum و 26 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۸
اون شب با کلی من من به عمو گفتم مامان رفته و محمدعلی هم به بهونه کار و دوش گرفتن برگشت خونشون و قرار شد فرداش بیاد دنبالم باهم بریم آزمایشگاه......

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از فصیله تا لویرات | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mobina.85، MĀŘÝM، Tabassoum و 23 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا