خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
ساعت از ده و نیم گذشته بود که احساس کردم پیپم را لازم دارم. لائورا آن‌قدر رنگ‌پریده به نظر می‌آمد که بهتر دیدم داخل خانه نکشم. بنابراین گفتم:
- بیرون پیپ می‌کشم.
- من هم میام.
- امشب نه عزیزم، کم‌کم برو بخواب؛ خیلی خسته شدی.
او را بـ*ـو*سیدم و داشتم می‌چرخیدم که بروم که او ناگهان بازوانش را دور گردنم حلقه کرد و مرا به‌سمت خودش کشید و گفت:
- هیچ وقت دوست ندارم از پیشم بری. لطفاً زیاد اون بیرون نمون.
- نمی‌مونم.
به آرامی از در جلوی خانه خارج شدم و قفلش نکردم. چه شبی بود؛ آسمان پر از ابرهای تیره‌ای بود که با سرعت می‌گذشتند و مه نازکی مانع از دیدن ستاره‌ها می‌شد. ماه در بالاترین نقطه شناور بود؛ گاهی پشت رودی از ابر ناپدید می‌گشت و گاه بیرون می‌آمد و به درخت‌هایی می‌تابید که بی‌صدا با باد به رقص درآمده بودند. آن شب نور خاکستری‌رنگ عجیبی بر تمام زمین تابیده می‌شد.
کمی برای خودم قدم زدم. همه جا ساکت بود. حالا جریان باد آن‌قدر از زمین فاصله داشت که حتی برگ‌های خشک روی زمین هم ساکن و بی‌صدا شده بودند. از میان مزارع می‌توانستم برج کلیسا را ببینم که رو به آسمان بالا رفته بود. زنگ کلیسا را شنیدم. به همین زودی یازده شده بود.
چرخیدم تا به داخل خانه برگردم؛ اما شب مرا مجذوب کرده بود. نمی‌شد به همین زودی بروم. تصمیم گرفتم تا کلیسا پیاده بروم. به نحو عجیبی حس می‌کردم باید بروم و به‌خاطر داشتن همسری وفادار و دوست‌داشتنی دعا کنم. سپس به زندگی طولانی و شیرینی که قرار بود کنار هم داشته باشیم اندیشیدم.
همان‌طور که از گوشه جنگل عبور می‌کردم، صدایی از میان درخت‌ها سکون شب را شکست. توانستم به وضوح صدای پایی را بشنوم که تعقیبم می‌کرد. فکر کردم «حتماً یکی از روستایی‌هاست که دنبال شاخه‌های افتاده روی زمین می‌گرده تا هیزم جمع کنه یا می‌خواد با استفاده از تاریکی یه حیوونی چیزی شکار کنه. ولی جداً باید رو سبُک‌تر راه رفتنش کار کنه.»
وارد جنگل شدم. حالا انگار صدای پا از پشت سرم می‌آمد. به خودم گفتم «شاید صدای پای خودمه که اکو می‌شه!»
کمی بعد از حیاط کلیسا گذشتم و مقابل نیمکتی که من و لائورا رویش غروب خورشید را تماشا کرده بودیم، اندکی ایستادم. سپس متوجه شدم در کلیسا باز است. از اینکه بار آخری که آنجا آمده بودیم، درش را خوب نبسته بودیم، احساس عذاب وجدان کردم؛ چرا که ما تنها افرادی بودیم که غیر از یکشنبه هم به آنجا سر می‌زدند. ناگهان یادم افتاد که این همان روز و ساعتی است که روستایی‌ها باور داشتند در آن مردان مرمری شروع به راه رفتن می‌کنند.
می‌دانستم باید داخل بروم. قصد داشتم به خانم دورمان بگویم که شوالیه‌ها ساعت یازده شب هالووین سر جایشان بودند و آن داستان فقط یک افسانه احمقانه است و نه بیشتر. وقتی وارد شدم، همه چیز در تاریکی مطلق بود.
به طرف خروجی غربی کلیسا رفتم. حس کردم بزرگ‌تر از قبل شده است. همان موقع ماه تابید و دلیلش را فهمیدم؛ مجسمه‌های مرمری رفته بودند.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 4 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
آیا دیوانه شده بودم؟ جلوتر رفتم و دستم را روی دیوار و جای خالی مجسمه‌ها کشیدم. آیا کسی آن‌ها را دزدیده بود؟ ترس غیرقابل وصفی وجودم را پر کرد و لرزیدم. اتفاق بسیار بدی داشت رخ می‌داد. می‌دانستم. از کلیسا بیرون دویدم. لـ*ـبم را گاز می‌گرفتم تا فریاد نزنم.
از بین مزرعه‌ها به‌سمت نوری که از پنجره خانه‌مان دیده می‌شد، می‌دویدم. ناگهان کسی از تاریکی جلویم درآمد. دیوانه‌وار به‌سمتش رفتم و داد زدم:
- از سر راهم برو کنار!
ولی دستی بازویم را گرفت و محکم فشارش داد. دکتر تنومند ایرلندی من را تکان داد تا به خودم بیایم.
- هی!
فریاد کشیدم:
- بذار برم! تو متوجه نیستی! مجسمه‌های مرمری از کلیسا ناپدید شدن!
او بلند خندید.
- معلومه زیاد به خرافات روستایی‌ها گوش دادی.
- من جای خالیشون رو دیدم. باور کن دیدم!
- ببین یه کاری می‌کنیم. من دارم می‌رم خونه پالمر پیر؛ دخترش مریضه. می‌تونیم سر راه یه نگاهی هم به کلیسا بندازیم و تو چیزی رو که فکر می‌کنی دیدی بهم نشون بدی.
- خیلی خب!
تا موقع ورود به حیاط کلیسا او همچنان بازویم را گرفته بود. با هم وارد شدیم و به طرف جای همیشگی مجسمه‌ها رفتیم. چشمانم را بسته بودم. می‌دانستم که آنجا نیستند. شنیدم که کِلی کبریتی را آتش زد.
- این هم از این‌ها؛ سر و مر و گنده.
چشمانم را باز کردم و زیر نور کبریت کلی توانستم دو مجسمه را که سر جایشان بودند ببینم.
- آه ممنونم! احتمالاً توهم زدم؛ شاید هم زیادی کار کردم اخیراً! نمی‌دونم، مطمئنم که اینجا نبودن.
- می‌فهمم. فقط اجازه نده افکارت کنترلت رو به دست بگیرن.
او به مجسمه سمت راست خیره شده بود که چهره سنگی‌اش شیطانی و مرگبار به نظرم می‌رسید. به چیزی اشاره کرد و گفت:
- این رو ببین؛ دستش شکسته.
درست می‌گفت. اما من مطمئن بودم که بار آخری که من و لائورا آنجا بودیم، دستش کاملاً سالم بود. دکتر به آرامی گفت:
- شاید کسی سعی داشته اون‌ها رو بدزده!
- ولی این همچنان نمی‌تونه چیزی رو که یه‌کم قبل‌تر دیدم توضیح بده.
او خندید.
- ولی نقاشی و پیپ کشیدن زیاد می‌تونه.
حالم کمی بهتر شده بود. گفتم:
- دیگه بریم؛ خانمم نگران می‌شه. بیا خونه‌مون و یه نوشیدنی مهمون من باش؛ به سلامتی توضیحات منطقیت و اشباح دوره‌گرد!
- باشه. دیگه دیروقته؛ فردا صبح می‌رم خونه پالمر.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 2 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
با بحث کردن در مورد وجود یا عدم وجود اشباح، به خانه من رسیدیم. همان‌طور که نزدیک می‌شدیم، متوجه شدم در جلویی خانه باز است و نور از داخل به بیرون می‌زد. آیا لائورا بیرون رفته بود؟
گفتم:
- بفرمایید!
و دکتر کلی به دنبال من وارد اتاق نشمین شد. به واسطه تعداد زیادی شمع روشن، نور فضای اتاق را پر کرده بود. فکر کردم شاید لائورا خواسته تا به این شکل ترسش را کم کند. دختر بیچاره! چقدر احمق بودم که تنهایش گذاشتم! اما اصلاً خودش کجا بود؟
سپس به‌سمت پنچره باز چرخیدم و دیدمش. آیا به آنجا رفته بود تا ببیند که کی برمی‌گردم؟ و چه چیزی به دنبالش در اتاق نشیمن آمده بود؟ چرا صورتش اینگونه پر از وحشت است؟ همسر بیچاره‌ام! شاید فکر کرده که صدای پای من را شنیده و وقتی برگشته با... با چه چیزی مواجه شده است؟
چیزی باعث شده بود او جلوی پنجره از حال برود و حالا روی مبل کنار پنجره افتاده بود. سرش رو به عقب بود و موهای بلند و نبافته‌اش فرش را لمس می‌کرد. لـ*ـبش میان دندان‌هایش گیر بود و چشمانش از شدت ترس کاملاً باز مانده بودند. حالا دیگر چیزی را نمی‌دید. آخرین چیزی که دیده بود، چه بود؟
دکتر خواست به‌سمتش برود؛ اما من او را به کناری هل دادم و درحالی‌که می‌گریستم، به‌سمتش دویدم.
- چیزی نشده عزیزم! تو الان دیگه در امانی، دیگه در امانی!
بدن نرمش روی من افتاد. من اسمش را مدام صدا می‌زدم و می‌بـ*ـو*سیدمش؛ اما فکر می‌کنم که خودم هم می‌دانستم که دیگر مرده است. جفت دست‌هایش بسته بودند. در یکیشان چیزی را سفت نگه داشته بود. وقتی مطمئن شدم که مرده و هیچ چیزی دیگر اهمیتی نداشت، اجازه دادم تا دکتر کلی دستش را باز کند تا ببیند چه چیزی توی مشتش است.
آن چیز یک انگشت خاکستری مرمری بود!


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 2 نفر دیگر

زهرا.م

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
819
امتیاز
263
سن
25
محل سکونت
Rain City
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 26 دقیقه

ترجمه شما به کنترل کیفی منتقل می‌شود
قلمتان مانا و سرچشمه ذهنتان همیشه جوشان:گل:

Saghár✿


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Saghár✿ و 3 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,430
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
مترجمان عزیز Nazgol.H و Erarira
ترجمه‌ی زیبای شما بر روی صفحه‌ی اصلی به جهت دانلود قرار گرفت.
لینک صفحه:

کادر مدیریت رمان 98 برای شما آرزوی موفقیت دارد. :گل:


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • جذاب
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و Erarira
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا