خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

بنظرتون چطور بود؟

  • عالی بود

    رای: 0 0.0%
  • بد نبود

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

delaram02001

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
123
امتیاز واکنش
1,713
امتیاز
163
زمان حضور
9 روز 4 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام داستان کوتاه: ممدِ تنها
ژانر: طنز
نام ناظر: niloofar.H
نام نویسنده: delaram02001
خلاصه:
ممد یه پسریه که خیلی بیخیاله و تنبل... همه از این تنبل بودنش کلافه شدن...
تا اینکه یه روز یه دخترو میبینه و ...


داستان کوتاه ممد تنها | delaram02001 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 6 نفر دیگر

delaram02001

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
123
امتیاز واکنش
1,713
امتیاز
163
زمان حضور
9 روز 4 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
گفته بودم که تو را می خواهم
آری، آری، به خـدا می خواهــم
عاشقــم،جرم من این است فـقط
ذره ای مهر و وفا می خـواهـم
آن قدَر خوشــگل و خوش اطواری
که یکی نه، دو سه تا می خواهم!
چشــم نامحرم اگــر دید تو را
چشمش از کاسه جدا می خواهــم
کاش یــک ذره تـپل تر بــودی
تا بگویم که چرا می خواهـم؟!
بنده از جنـس بـشر بـــیزارم
بلکه یک مرغ دو پا می خواهم!


داستان کوتاه ممد تنها | delaram02001 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 5 نفر دیگر

delaram02001

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/6/20
ارسال ها
123
امتیاز واکنش
1,713
امتیاز
163
زمان حضور
9 روز 4 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
اقا یه روز خواستم برم ولی نرفتم. حالا کجاشو ول کنید، هرجا بود، بود دیگه.
اصلا من حال ندارم حرف بزنم. امروزم مثل دیروز، دیروزم مثل امروز بود. هی جمله‌هام مثل خودم سنگینه، البته سنگینیه من وزنی بودا.
در همون حالی که ولو شده بودم انگشتم و توی نافم فرو می‌کردم. واقعا برام سوال شده بود، می‌خواستم بدونم انگشتم تا کجا میره تو!
بی کار بودیم دیگه. انگشتمم از شدت فشار زده بود بیرون... مشغول کار بودم که صدای مامانم به گوشم خورد:
-ممد، هوی ممد. بیا ناهار بخور هی ورچُلُسپیدی اونجا، کپک زدی بدبخت.
ای خدا الان کی حال داره جواب مامانم و بده؟
دستم و گرفتم به کناره پشتی و با هزار تا بدبختی از جام پا شدم. ماشالله شکمم جلوتر از خودم بود. نشستم سر سفره و بشقاب ماکارونی رو خالی کردم تو دهنم و یه لیوان دوغم سُر دادم روش.
مامانم دست هاش رو تو هم گره کرده، وایساده بود بالا سرم و با اخم نگام می‌کرد. دیگه صبرش سر اومده بود داد زد:
-کوفتِت کِرد؟ چَرا نمی‌ری دیَه؟
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و دوباره برگشتم به کنج اذلت خودم.
جای سرم قشنگ روی دیوار نقش بسته بود، شمردم شده بود سی و دو روز. اخ جون سی و دو روز بود که حموم نرفته بودم.
رنگ سفید رکابیم دیگه به خردلی میزد؛ اصلا مرد باس اینجوری باشه! مرد باس بوی گربه مرده بده.
یدفعه صدای مامانم بلند شد.
-ممد، هوی ممد. گوشیت شهید شد بیا جواب دِه دیَه!
به سختی زبونم و توی دهنم چرخوندم‌ و گفتم:
-برام بیارش.
گوشی‌و محکم پرت کرد که خورد توی سرم و مغز چاقالوم جا به جا شد. با ناله رو به مامانم گفتم:
-اخه چرا.
داد زد:
-حرف نزن!
صفحه‌ی گوشیم و نگاه کردم ژان ژان یار گوگولیم بود!
حال نداشتم جوابش و بدم.
بهش اس دادم
-ج، ل، د، م؟
اگه گفتین یعنی چی؟ یعنی:
جانم لعنتیه دوست داشتنیه من؟
اونم گفت:
-ز، ب، س، ق.
فهمیدم یعنی چی، یعنی بیا سر قرار.
منم گفتم:
-س، چ؟
یعنی ساعت چند.
اونم گفت: پنج.
اوه اوه الان که چهار و نیم بود! سریع یه پیرهن پوشیدم ورفتم بیرون.
همیشه کافه فرنگیس قرار می‌ذاشتیم. رفتم توی کافه دیدم منتظرم بود.
-پیف چرا بوی گربه مرده میدی؟.
می‌خواستم سلامش کنم ولی پشیمون شدم. منم خیلی ریلکس گفتم:
-من همیشه وقتی گربه میبینم بوی گربه می‌گیرم واقعا نمی‌دونم چرا؟
باجیغ گفت:
-ممد.
کیفش و برداشت خواست پاشه گفتم:
-بشین.
با کلافگی نشست و به بالا نگاه کرد گفت:
-خدایا اخه چرا؟
یکی زدم رو میز و گفتم:
-چون پنچرم بابا.
با عصبانیت نگام کرد و گفت:
-برو بابا.
با صدای بلند گفتم:
-حالا دستا بره بالا...
بعد از جام پاشدم وگفتم:
-بده چپ، بده راست، بده هروری دلت خواست.
دستم و گرفتن و اروم اروم هدایتم کردن بیرون. اصلا بیخیال این یارو. دخترا لیاقت منو ندارن. یکم به فکر نیاز داشتم.
چپیدم تو اتاق فکرم. دیگه خودتون میدونید اتاق فکر کجاست.
یه چیزی خیلی ذهنم و مشغول کرده بود. علامت سوال بزرگی توی ذهنم نقش بسته بود، سوالم این بود که ایا اون حرکت: بده چپ/ بده راست رو من درست انجام دادم؟ نه بابافکر نکنم، نه، نه... ای بابادیگه فکرم نمیومد. از اتاق فکرم اومدم بیرون. خواستم برگردم به کنج اذلتم که دیدم ای دل غافل بسته س. نوشته ای که روی در زده شده بود نگاه کردم:
(ورود حیوانات بخصوص ممد ممنوع.)
ای بابا اینجارم که ممنوع کرده مامانم. حوصله نداشتم دستگیره ی درو بکشم پایین ولی حس شیشمم بهم میگفت که در قفله. گرسنه‌م شده بود رفتم دم یخچال، توشو که نگاه کردم سیر شدم کلا. همینطوری داشتم نگاه میکردم که صدایی شنیدم:
-اق ممد درو ببند لطفا، در خونه ی خودتم یکی اینجوری باز میکرد چیکار میکردی؟
صدای یکی دیگه م بلند شد:
-راس میگه اقا ممد‌.
نگاهی اندرسفیهانه به جمع عنکبوتان جوان انداختم و در یخچال‌و محکم بستم ورفتم تو هال. هه مامانم اونجارو ممنوع کرد. اینجارو که نمیتونه ممنوع کنه. اینجا پاتوق ممد شعبه ی دومه. سرجام ولو شدم. اها راستی برم سراغ ادامه ی کارم. پیرهنم‌و زدم بالا و انگشتم وکردم تو نافم. همینطور درحال تلاش بودم که مامانم با داییم اومدن تو. یاامامزاده کامبیز. دایی من یه بیماری داشت به اسم: وسواس...
و همیشه به من گیر میداد میگفت حاضرم هر کس رو ببینم ترو نبینم از بس کثیفی. توجه کنید که منظورش از کثیف بدنم بود نه ذاتم.
بله من بچه ی خوبیم. به محض ورودشون مامانت با حرص گفت:
-داداش این ر‌و میشناسی؟
داییم چونه شو خاروند و با دقت زل زده بود به من. بعد از چند ثانیه با حالت مشکوکی رو به مامانم گفت:
-نه والا ابجی نمیشناسم دزدی چیزیه؟.
مامانم اومد جلو و دسته ای از موهامو گرفت تو دستش و کشید و با داد گفت:
_نه داداش، دزد نیست، ممد.
داییم یه جیغ بنفش مایل به نارنجی کشید و گفت:
-این چرا اینجوریه یا ابلفض..‌.
مامانم گفت:
-یه هفته نه دو هفته، ممد حموم نرفته...
گفتم:
-ببخشید میزنم تو حرفتونا ولی من کارم از یه هفته و دو هفته گذشته. بنده تقریبا یه ماهی هست حموم نرفتم...
داییم یکی زد رو پیشونیش که جیگرم سوخت. بعد نوک استینمو با چندش گرفت و پرتم کرد تو حموم و درو قفل کرد. بعد صورتشو چسبوند پشت شیشه ی حموم و گفت:
-قشنگ میشوریاخب؟
با بغض گفتم:
ای دایی تورو به خدا.
داد زد:
_ بشور...
بعد رفت. منم چاره ی دیگه ای نداشتم. تصمیم گرفتم خودمو تمیزه تمیز بشورم تا فعلنا حموم نرم. لعنت به هرچی آب و حمومه. 5بار کیسه کشیدم دوتا شامپو شبنم و یه بسته صابون گلنار رو خودم خالی کردم... یه دست پیراهن ابرومندانه تنم کردم و اومدم بیرون. مامانم با دیدن من چشاش برق زد. با خنده گفت:
-عافیت باشه پسرم
با غرور گفتم:
-سلامت باشید مادر.
یهو چشمم به دایی افتاد که به طرز عجیبی با چاقو و دستمال افتاده بود به جون دیوار تای جای سره منو پاک کنه. گفتم:
-دایی...
زد تو حرفم
-بزار تو حال خودم باشم نه نمیخوام پاشم
منم گذاشتم تو حال خودش باشه، والا... چرا اذیت کنم بچه رو. داشتم موهام‌و خشک میکردم که صدای زنگ در بلند شد. مامانم میخواست بره درو باز کنه که گفتم:
- ایست خودم میرم...
-سرت خیسه سرما میخوری.
-نه نمیخورم.
بعد رفتم درو باز کردم.
واو چه کیس مناسبی. سیمایش که به دلمان نشست. گفت:
-بفرمایید نذری.
صداشم عالی بود. اصلا لامصب صدا سیمایی بود برا خودش!
کاسه ی آشو ازش گرفتمو بی هیچ حرفی اومدم تو و درو بستم.
آش نذری رو دادم دست مامانم و یه گوشه نشستم و دو دستی زدم تو سرم. مامانم اومد جلو و محکم زد تو مغزم وگفت:
-کی بود ورپریده؟ چه میکنی؟ سرته می‌زنی؟ چشده؟ ای بمیری من که مِدونِستَم تو اخرش اینجوری میشی بدبخت. اخه خطا مَه چِه بود که تو افتادی تو دامنم؟
زدم تو حرفش:
-مامان من عاشق شدم.یکی زد تو صورتش و گفت:
-نکنه عاشق اون دختره شدی که آش اورد؟
سریع گفتم:
-اره اره همون.
دستشو گاز گرفت و گفت:
-بدبخت اون نامزد داره
یه لحظه صدای شکستن قلبمو شنیدم ولی سکوت کردم. با خودم عهد کردم که بخاطر این شکست عشقیم تاسه ماه از جام تکون نخورم.
حالا سه ماه از اون ماجرا میگذره...
موهام رسیده تا کمر، میشه یه کیلو روغن گرفت ازشون
یه بوییم میدم که نگو ممد با رایحه ی سگ خیس فرانسوی.
اصن عزم و اراده فقط خودم
از خودم ممنونم که اینقدر قاطعم.
این داستان ادامه دارد...


داستان کوتاه ممد تنها | delaram02001 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 2 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا