رمان۹۸| رمان انجمن ۹۸
خودم رو جمع جور کردم و یک اهماهم کردم که گلوم باز بشه. فکر نمیکردم که یک تیمارستان بتونه اینقدر بزرگ باشه. اطراف من پر بود؛ از درختهای کاج و بلند، که قدشون تا آسمون بود. ترسناک بود! انگار فیلم ترسناکِ و قرارِ من رو توی اونجا بکشن. ترسیدم، خواستم برگردم! خواستم برم خونه؛ اما یک حسی بهم میگفت: "نباید برم؛ باید اینجا باشم." به رو به رو نگاه کردم. قسمتی که سنگ فرش شده بود، انتهاش یک ساختمون بزرگ و چند طبقه بود. اولین قدم رو گذاشتم. نمیدونم چرا، اما انگار قدرت گرفته بودم. برای قدمهای بعدی! دیگه به ساختمون رسیده بودم، دستگیره سرد رو تو دستم گرفتم و در رو باز کردم. اونجا چند تا پرستار با روپوش سفید بودن؛ که با چند تا بیمار در حال حرف زدن بودن. با صدای در به سمت من برگشتن. معذب بودم!
-سلام. و یک لبخند زدم. همه برگشتن سر کارشون.
بعد از چندثانیه پرستاری اومد سمتم و برگه استخدام رو گرفت و من رو سمت یک اتاق، راهنمایی کرد. داخل تیمارستان، هتر از بیرونش بود.
بعد چند دقیقه یه پیرمرد حدودا ۵۰ ساله، با روپوش سفید وارد اتاق شد.
بلند شدم گفتم:
-سلام. و خودم رو معرفی کردم. لبخند زد و پشت میز نشست. خودش رو معرفی کرد؛ دکتر پورخسروانی متخصص روان و درمان. به نظرم مرد مهربون و خون گرمی بود. بهم گفت که میتونم از همین امروز، کارم رو شروع کنم و اینکه باید چه کارهایی رو انجام بدم.
-فکر کنم همه چیزهایی که نیاز باشه رو بهت گفتم.
-بله ممنونم، لطف کردید.
گفت:
-فقط به بیمار اتاق شمارهدو...
صدای در مانع از ادامه حرف دکتر شد. در باز شد. یه پسر قد بلند و چهارشونه وارد شد.
-چه خوب شد که اومدید. میخواستم بیام و ایشون رو بهتون معرفی کنم.
نگاهی به سمتش انداختم. تا نگاهم رو دید روش رو ازم ن برگردوند. چه بیشعور!
دکتر ادامه داد که ایشون اقای امیر محمدی هستند همکار شما هستند . دکتر اومد ادامه بده و منو معرفی کنه ک حرف دکتر رو قطع کرد و گفت برای پرونده ۳۱۳ اومدم .
(چقدر یک بشر میتونه بی شعور باشه اخه.)
دکتر پرونده ای از کمد در اورد و و بهش داد . و سریع از اونجا خارج شد.( چشه ملت رد دادن واقعا)
دکتر بنده خدا ادامه داد؛ببخشید زیاد به دل نگیرید پسر خوبیِ.
بعد اتاق من رو نشونم داد از اون چه ک فکر میکردم، بهتر بود؛یک تـ*ـخت بود برای شب کاریام ویک میز بزرگ و صندلی چرخ دار و از همه مهم تر یک پنجره بزررررگ رو به حیاط .خوشحال بودم ک برنگشتم و خونه نرفتم.روی صندلیم نشستم .سرموروی میز گذاشتم و .
با صدای داد و فریاد از خواب پریدم سرمو از روی میز برداشتم تازه بعد از چند دقیقه فهمیدم ک توی تیمارستانم سرم رو تو دستم گرفتم یک صدای جیغ دیگه هم اومد با تعجب به رو به رو نگا کردم بلند شدم.بیرون رفتم. صدای داد و فریاد از طبقه اخر میامد؛اخه تیمارستان سه طبقه بود .اسانسور خراب بود؛ مجبور شدم از پله ها بالا برم.پله های اخر رسیدم و نفس نفس میزدم،پرستارهای زیادی جمع شده بودن .کنار یک در یکیشون از داخل اتاق شماره ۲ اومد بیرون مانتو سفیدش قرمز شده بود،قرمزی خون بود .اینجا چ خبره؟
خواستم برم سمت اتاق ک برج زهرمار اومد.همه پرستار ها با التماس میگفتن:
-اقای دکتر!اقای دکتر!
ی نگاه به من کرد و گفت:
پاتو از گلیمت دراز تر کردی مگه بهت نگفتن، ک اینجا ممنوعه است.
با تعجب نگاش کردم! انگار لال شده بود؛ ممنوع یعنی چی؟ مگه اینجا چی هست ک ممنوعه؟
از کنارم رد شد و ی تنه بهم زد.
خواستم برم داخل اتاق ک پرستار هانذاشتن و گفتن:باید برم پایین.
دق کرده بودم، با حرص حرکت کردم؛ سمت پله ها که صدای داد دوباره اومد! برگشتم به عقب؛صدای داد ی مرد بود؟چی اونجا بود ک من نباید خبر داشته باشم!
از پله ها پایین رفتم.
بعد از چند دقیقه دیگه صدای داد نیامد. برای شب برگشتم، خونه روز اول کاریم بد تو روحیم خورده بود
رمان ۹۸|انجمن رمان ۹۸