خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,307
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: حس خاکستری
نام نویسنده: ساغر هاشمی مقدم
ناظر: Ryhwn
ژانر: عاشقانه

خلاصه:
بعضی وقت‌ها، به یک نقطه از زندگی‌ات می‌رسی که نمی‌دانی باید چه‌کنی، کجا بری؛ اما ناگهان بین همین تلاطم ذهنت، یک حس زندگی‌‌ات را عوض می‌کند.
حسی که به ظاهر شیرین؛ اما در درون تلخ است. یک حس خاکستری که هیچکس نمی‌تواند جلویش را بگیرد؛ الا خودت!

#ساغر_هاشمی_مقدم
#حس_خاکستری
#رمان_حس_خاکستری


در حال تایپ رمان حس خاکستری I ساغر کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: نگار 1373، سویل، Parisa❤ و 33 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,307
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
به آیینه‌ قلبت که می‌نگری چه چیزی را مشاهده می‌کنی؟
یک حس!
حسی که در کنار دشواری ها و سختی هایش؛ بهترین روز های عمرت را رقم زد.
حسی که در کنار تلخی هایش؛ شیرینی را برایت رقم زد.
حسی که در کنار پستی هایش؛ بلندی را برایت رقم زد.
حسی که مانند باران، بر کویر خشک و سوزان دلت بارید و به آن حیاتی دوباره بخشید.
حسی که مانند طوفان؛ به یکباره خانه‌ی دلت را در هم شکست و آن را به خانه‌ی ابدی خودش تبدیل کرد.
به راستی که این حس خاکستری، عجیب ترین حس دنیاست!

#ساغر_هاشمی_مقدم
#حس_خاکستری
#رمان_حس_خاکستری


در حال تایپ رمان حس خاکستری I ساغر کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: نگار 1373، سویل، Parisa❤ و 31 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,307
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
در خانه‌ی کهنه و قدیمی‌شان را باز کرد و تن خسته و بی‌رمقش را توی حیاط انداخت. خدا می‌دانست که او این فاصله را چگونه طی کرده بود. شصت ساعت بود که درست و حسابی نخوابیده بود و خستگی را می‌شد از چهره‌ی معصوم و کودکانه‌اش دید. در دلش خدا را شاکر بود که حداقل این خانه‌ی خودشان است و گرنه سر و کله زدن با صاحب خانه را هم باید به لیست‌اش اضافه می‌کرد.
صدای ولیچر مادر را که شنید، قامتش را صاف کرد و لبخند زد. اصلا دوست نداشت که مادر این چهره‌ی خسته و غمگین را ببیند. دوست نداشت مادر ناراحت بشود و در دلش خودش را نفرین کند که اگر حواسش را بیشتر جمع می‌کرد به این حال و روز نمی‌افتاد، و دیگر لازم نبود دختر جوان و کم سن و سالش کار کند و خرجشان را بدهد.
پلاستیک غذا ها را روی تـ*ـخت چوبی و کهنه‌ای که براثر برف و باران چوب‌اش بف کرده و رنگ‌اش پریده بود گذاشت و با همان لبخند تصنعی که سعی در طبیعی جلوه دادنش داشت گفت:
ـ سلام مامان جان حالت خوبه؟ الحمد‌الله مثل اینکه امروز بهتری.
ـ سلام نورا جان؛ خدا رو شکر امروز حالم بهتره!
ـ خب خداروشکر.
مادر به خانه برگشت. نورا نفس عمیقی کشید و کفش های کهنه و رنگ و رو رفته‌اش را که بار ها پاره شده بود و او آنها را دوخته بود، از پایش در آورد و گوشه‌ای از حیاط انداخت.
پاهایش را که در آب حوض قرار داد، اشک از چشمانش جاری شد. پاهایش بدجور درد می‌کرد. کفش ها تنگ بودند و بعد از گذشت 13 ساعت معلوم بود که همچین بلایی را سر پاهایش می‌آورد.
با حقوق بخور و نمیری که می‌گرفت؛ خرج خانه و دارو های مادر را که می‌داد دیگر چیزی برای خودش نمی‌ماند. نهایتا در حدی که بتواند کارت مترو و اتوبوس را شارژ کند که مجبور نشود این مسافت یکساعتی را که البته با اتوبوس و مترو یکساعت بود با پای پیاده طی کند. در غیر این صورت همین پا هم برایش باقی نمی‌ماند و از روز های بعد بایستی کنار مادر روی ویلچر بنشیند و از پشت پنجره پرنده ها را تماشا کند که همراه مادرشان در حال خوردن دانه و آواز خواندن هستند. یا به ماهی های توی حوض که آرام و بی دغدغه از این سر حوض، به آن سر حوض می‌روند و با دم یکدیگر بازی می‌کنند.
یا شاید هم به گربه سفید با خال های مشکی که هر روز پشت تک درخت چنار خانه کنار دیوار کز می‌کرد تا هر وقت که مادر از پای پنجره کنار رفت، با یک حرکت ماهرانه یکی از ماهی های توی حوض را نوش جان کند.
هر چه که بود؛ رفتن به سر کار و سر و کله زدن با رئیس و مشتری را ترجیح می‌داد به بودن در خانه، آرام از سر جایش بلند شد و دمپایی های پلاستیکی قرمز رنگش را پوشید و پلاستیک غذا ها را از روی تـ*ـخت برداشت و راه خانه را در پیش گرفت.
مادر سفره را چیده و منتظر بود تا دختر خوش قیافه‌اش که هر روز دعا می‌کرد در کوچه و خیابان گیر آدم نا درست نیوفتد بیاید تا با هم شام بخورند.
نورا پلاستیک غذا ها را کنار سفره گذاشت. بعد از آوردن دوغ از یخچال، ابتدا برای مادر کمی پلو و جوجه کشید. مادر از نورا تشکر کرد و مشغول خوردن و تعریف کردن از نورا شد.

#ساغر_هاشمی_مقدم
#حس_خاکستری
#رمان_حس_خاکستری


در حال تایپ رمان حس خاکستری I ساغر کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: نگار 1373، سویل، Parisa❤ و 31 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,307
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
شام را با تعریف و تمجید های مادر خوردند و بعد از آن نورا مشغول شستن ظرف ها شد و مادر هم مشغول دیدن سریال مورد علاقه‌اش، بعد از اینکه تمام کار ها را انجام داد به اتاقش پناه برد تا دور از چشم مادر و بی سر و صدا از درد پا ها و کمرش ناله کند. کمر و پاهایش درد می‌کرد و امکان نداشت با این درد کمر و پا امشب را راحت بخوابد.
در کیفش به جست و جوی قرص های مسکنی پرداخت که در چنین مواقعی از آنها استفاده می‌کرد. بالاخره بعد از چند دقیقه گشتن قرص ها را یافت. قرص را در دهان گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت و یک لیوان آب را یک نفس سر کشید.
رخت خواب مادر را گوشه هال پهن کرد و دستان مادر را نوازش کرد و بعد از گفتن " شب بخیر" به اتاقش بازگشت. دلش از تمام دنیا و آدم هایش گرفته بود اما عادت به ناله و نفرین و ایراد گرفتن از خدا نداشت و معتقد بود که حتما حکمتی در کار خدا بوده که وضع زندگی‌اش را اینگونه قرار داده است.
از طرفی هم به این فکر می‌کرد که بالاخره نمی‌شود همه‌ی مردم ثروتمند و غنی باشند؛ چون در آن صورت دنیا جای خیلی مضحکی می‌شد.
به نظر او همین فاصله‌ی طبقاتی بود که دنیا را زیبا و جذاب و البته بی‌رحم قرار داده بود. رسم دنیا همین است که بعضی ها پولدار و ثروتمند بدنیا بیایند و در حالی که پول از حلق هایشان بیرون می‌زند بمیرند. بعضی ها هم مثل او در فقر و ناتوانی چشم باز کنند و با همان فقر و در حالی که جز استخوان هایشان چیز دیگری برایشان باقی نمانده چشم از دنیا فرو ببندند.
اما در این میان کسانی هم بودند که با فقر بدنیا می‌آمدند و با پول و ثروت می‌مردند که تعدادشان محدود بود.
خواب در پشت چشمانش لم داده بود و به او این اجازه را نمی‌داد که بیشتر درباره‌ی رسم دنیا و روالش فکر کند. از طرفی؛ مسکن هم تازه اثر خود را گذاشته بود و دیگر دردی را در کمر و پاهایش احساس نمی‌کرد. به همین دلیل فرصت را غنیمت شمرد و تا قبل از اینکه اثر قرص از بین برود، چشمانش را بست و طولی نکشید که به خواب فرو رفت.
با صدای اذان که از که از گلدسته های طلایی رنگ مسجد کوچه پایینی به گوش می‌رسید از خواب بلند شد. صدای مسجد آنقدر واضح به گوش می‌رسید که نورا احساس می‌کرد خادم مسجد بلندگو را دقیقا کنار پنجره‌ی اتاقش تنظیم کرده است.
روز هایی که سر کار می‌رفت با این صدا مشکلی نداشت بلکه خوشحال هم بود که او را از خواب بیدار می‌کند اما روز های جمعه بدجور عصبانی می‌شد؛ چون بعد از شش روز کار کردن قصد خواب داشت و این صدا به او اجازه خواب نمی‌داد.
با هر سختی که بود، از رخت‌خواب بلند شد و راه دستشویی را در پیش گرفت. اوایل مهر ماه بود و هوای اول صبح سرمای عجیبی داشت. دست و صورتش را با همان آب سرد لوله شست، و با گام های بلند به خانه برگشت.
نورا چایی را دم کرد و سفره‌ صبحانه را چید. دلش نیامد که مادر را از خواب بیدار کند. مطمئن بود که مادر دیشب تا دیر وقت تلویزیون تماشا کرده، برای همین خودش صبحانه خورد و سفره را برای مادر پهن گذاشت و بعد از اینکه آماده شد، به ایستگاه اتوبوس رفت.
ساعت 6 صبح بود و هنوز شهر کاملا روشن نشده بود، کنار زن سالخورده و چروکیده‌ای روی صندلی های ایستگاه نشست و منتظر ماند تا اتوبوس از راه برسد.
بعد از چند دقیقه، اتوبوس زرد رنگی از دور نمایان شد و نورا و پیر زن از سر جایشان بلند شدند تا به محض رسیدن اتوبوس، بی درنگ سوار شوند.

#ساغر_هاشمی_مقدم
#حس_خاکستری
#رمان_حس_خاکستری


در حال تایپ رمان حس خاکستری I ساغر کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: نگار 1373، سویل، Parisa❤ و 29 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,307
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
طبق روال همیشه، سر ساعت7 به محل کارش رسید. کرکره‌ی اغذیه فروش را بالا زد و بعد از بستن پیش‌بند و گذاشتن کلاه مخصوص، مشغول کار شد.
ساعت 12 ظهر بود که آقای جوادی و آقای منتظری مشاوره املاک کنار اغذیه فروشی، وارد مغازه شدند. نورا بلافاصله از آشپزخانه بیرون آمد و به پشت پیشخوان رفت.
ـ سلام خانوم رستمی حال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حس خاکستری I ساغر کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: نگار 1373، سویل، Parisa❤ و 27 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,437
امتیاز واکنش
51,307
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
این غم چهره‌اش را مانند همیشه نمی‌توانست پنهان کند. دلش می‌خواست ساعت ها یه گوشه کز کند و به اشک هایش اجازه‌ی ریزش دهد.
طبق معمول، مادر تا صدای در را شنید به ایوان آمد. نورا هر کاری کرد نتوانست غم چهره‌اش را پنهان کند. با همان غم بزرگ لبخندی زد و سلام کرد.
ـ سلام دختر گلم، چیزی شده؟ انگار ناراحتی.
نورا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حس خاکستری I ساغر کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: نگار 1373، سویل، Parisa❤ و 23 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا