- عضویت
- 12/6/20
- ارسال ها
- 2
- امتیاز واکنش
- 18
- امتیاز
- 73
- سن
- 28
- زمان حضور
- 3 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماجرای جدایی آنها کوتاه بود و حتی اندک ظرافتی هم نداشت که بتوان از آن یک داستان عاشقانه نوشت. مثل تمام جداییها: تلخ، منزجر کننده و دردآور. البته تمام آدمهای اطراف فقط یک چیز میگفتند: "زمان همه چیز را حل میکند."
اما نه! زمان چیزی را حل نکرد، فقط تمام ناکامیها تهنشین شدند. رفتند تا عمیقترین نقطهی وجود هر کدام، در تاریکترین بخش روحشان، جایی که خاطرات برای همیشه جاودانه میشوند.
سالها گذشت. آنها فکر کردند همانطور که همه میگفتند، زمان همه چیز را حل کرده است. راستش، حتی به این هم فکر نکردند؛ چون همه چیز را فراموش کرده بودند. اما دیری نپایید که فهمیدند چیزی حل نشده، بلکه با هر تکانی که زندگیشان میخورد، ذره ذره این خاطرات از جا برمیخیزند و میخواهند به جایگاه اصلی خود بازگردند. آنگاه، درست زمانی که به خود یادآوری میکردند سالها از آن ماجرا گذشته و دیگر هیچچیز مانند قبل نیست، خاطرات مثل آوار روی سرشان خراب میشدند و آن وقت بود که سردردها آغاز میشدند...
بدتر از همه این بود که نمیشد دلیل این سردردها را به کسی گفت، زیرا دیگران دیگر چیزی به خاطر نمیآوردند. این رنجی بود درونی، مانند دیگر رنجهای عمیق انسان؛ باید تنها تحملش میکردند و علاوه بر آن، رنج تنهایی را نیز به جان میخریدند.
زمان باز هم گذشت. هر کدام از آنها به حصار دستان دیگری پناه بردند اما باز هم با هر تکانی که در هنگام معاشقه میخوردند، خاطرات از جایشان تکان خورده، به سمت مغزشان هجوم میبردند و آنگاه، به صورت ابراز محبتهای آتشین بیرون میریختند.
دیری نگذشت که آنها از زندگی کردن هم خسته شده و تصمیم گرفتند از این جهان مهاجرت کنند. آن وقت در نیمههای یک شب یا شاید هم نزدیکیهای بامداد، در حالی که سعی داشتند باور کنند این جهان هنوز هم ارزش زیستن دارد، چشمهای خود را بستند و آن راز غمانگیز را برای همیشه با خود بردند. آن راز را که میگفت: "زمان هیچچیز را حل نمیکند."
نویسنده: الهه بهشتی
اما نه! زمان چیزی را حل نکرد، فقط تمام ناکامیها تهنشین شدند. رفتند تا عمیقترین نقطهی وجود هر کدام، در تاریکترین بخش روحشان، جایی که خاطرات برای همیشه جاودانه میشوند.
سالها گذشت. آنها فکر کردند همانطور که همه میگفتند، زمان همه چیز را حل کرده است. راستش، حتی به این هم فکر نکردند؛ چون همه چیز را فراموش کرده بودند. اما دیری نپایید که فهمیدند چیزی حل نشده، بلکه با هر تکانی که زندگیشان میخورد، ذره ذره این خاطرات از جا برمیخیزند و میخواهند به جایگاه اصلی خود بازگردند. آنگاه، درست زمانی که به خود یادآوری میکردند سالها از آن ماجرا گذشته و دیگر هیچچیز مانند قبل نیست، خاطرات مثل آوار روی سرشان خراب میشدند و آن وقت بود که سردردها آغاز میشدند...
بدتر از همه این بود که نمیشد دلیل این سردردها را به کسی گفت، زیرا دیگران دیگر چیزی به خاطر نمیآوردند. این رنجی بود درونی، مانند دیگر رنجهای عمیق انسان؛ باید تنها تحملش میکردند و علاوه بر آن، رنج تنهایی را نیز به جان میخریدند.
زمان باز هم گذشت. هر کدام از آنها به حصار دستان دیگری پناه بردند اما باز هم با هر تکانی که در هنگام معاشقه میخوردند، خاطرات از جایشان تکان خورده، به سمت مغزشان هجوم میبردند و آنگاه، به صورت ابراز محبتهای آتشین بیرون میریختند.
دیری نگذشت که آنها از زندگی کردن هم خسته شده و تصمیم گرفتند از این جهان مهاجرت کنند. آن وقت در نیمههای یک شب یا شاید هم نزدیکیهای بامداد، در حالی که سعی داشتند باور کنند این جهان هنوز هم ارزش زیستن دارد، چشمهای خود را بستند و آن راز غمانگیز را برای همیشه با خود بردند. آن راز را که میگفت: "زمان هیچچیز را حل نمیکند."
نویسنده: الهه بهشتی
داستانک راز غم انگیز | Heavenly Goddess کاربر انجمن رمان ٩٨
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: