خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ممنونم از اینکه وقت می ذارین و رمان منو مطالعه میکنید لطفا در نظر سنجی شرکت کنید نظرتون مهمه:)


  • مجموع رای دهندگان
    19
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,079
امتیاز واکنش
10,096
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق عشق...♡
نام رمان: انتهای درد
نام نویسنده: ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: Ryhwn
ژانر:
عاشقانه، جنایی_پلیسی
خلاصه فصل اول: ماهور دختر جوونی که توو کودکیش خانوادشو جلوی چشماش قتل عام کردن اون ناخواسته گیر یه کنیه‌ی قدیمی افتاده تا اینکه با پارسا ازدواج می کنه و این مقدمه‌ای برای بقیه‌ی اتفاقات می‌شه...
خلاصه فصل دوم:فریال دختر خاله‌ی ماهور که با خواهرش فرجام و پدر و مادرش زندگی می‌کنه اون دختری از خانواده‌ی پولداریه که فقط به فکر خوش گذرونی و خرج کردن پوله اون فکر می‌کنه عشق یه چیز الکیه و اصلا وجود نداره همچنین هر کیو عاشق می‌شده مسخره می‌کرده تا اینکه قلب اونم درگیر عشق شد و...


در حال تایپ رمان انتهای درد | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، • Zahra • و 31 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,079
امتیاز واکنش
10,096
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
IMG 20210529 WA0005

مقدمه: تورو دارم تو روزایی که دنیا دلگیره میای و حس دلتنگی و دوری از دلم میره.

سخن نویسنده:
با سلام خدمت تمام عزیزانی که افتخار دادن و رمان انتهای درد که اثری از بنده است رو مطالعه می کنن. امیدوارم که رمان بنده مورد پسند شما قرار گرفته باشه. در واقع این کتاب دارای دو فصل و محتوای متفاوت است؛ فصل اول یعنی انتهای درد درباره ماهور نوشته شده و فصل دوم درباره ی فریال نوشته شده.
خوشحال می شم که درباره ی این رمان نظر بدید؛ نظر شما بسیار مهم و تاثیر گذار بر قلم بعدی بنده هست.


در حال تایپ رمان انتهای درد | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، • Zahra • و 31 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,079
امتیاز واکنش
10,096
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۱
از خواب پریدم. ساعت به دیوار رو برویی من اویزون شده بود، ولی بدون این که به ساعت نگاه کنم و یا چراغ اتاق رو روشن کنم، از جام بلند شدم.
با ترس تموم خونه رو گشتم تا مطمئن شم کسی به جز من و پارسا توو خونه نیست.
وقتی که مطمئن شدم که کسی توی خونه نیست نفس راحتی کشیدم و برگشتم تا برم بخوابم که یه دفعه پارسا رو پشت سرم دیدم. ترسیدم و جیغ بلندی کشیدم‌.
پارسا که از جیغ من تعجب کرده بود با تعجب گفت:
- چته...مگه جن دیدی؟!
- من چمه یا تو که نصف شب زاغ سیاه منو چوب می زنی مگه من بچه ام که افتادی دنبالم؟
لبخندی زد و سریع خندش رو خورد، با چشمای درشتش به چشمای خاکستریم زل زد و گفت:
- یواش تر ماهور خانم، کم مونده بخوریم. دیدم خواب نیستی. خب نگران شدم اومدم دنبالت اینکه این همه دعوا و مرافعه نداره.
چشمامو چرخوندم و گفتم:
- یه ل*حظه بیدار شدم، خونه رو چک کنم خیالم راحت شه کسی بجز منو تو خونه نیست. الانم که خیالم راحت شد می خوام برم بخوابم. شب بخیر.
می خواستم برم بخوابم که دستاش رو توی هوا تکون داد و کلافه گفت:
- باز که از داری خونه رو چک می کنی بس کن دیگه هی من هیچی نمی گم، این کار هر شبته که از خواب بیدار می شی خونه رو چک می کنی، بیست سال از اون اتفاق گذشته کی می خوای اون اتفاق رو فراموش کنی؛ هیچکس کاری با تو نداره. این افکار بچگانت رو همین امشب تموم کن.
به چشمای آبیش که به صورت سفیدش میومد نگاه کردم و با حالت زاری گفتم:
- نه داری اشتباه می کنی پارسا اونا نمی ذارن یه آب خوش از گلومون پایین بره، همون طور که نذاشتن یه آب خوش از گلوی خانوادم پایین بره، خیلی وحشیانه خانواده مو کشتن جلوی چشام؛ اونا حتی می خواستن منو تیکه تیکه کنن ولی این زیبایی من بود که مانع این کار شد.
می خواستم حرفام رو ادامه بدم که پارسا دستش رو توی موهای سیاهش کشید و کلافه تر از قبل گفت:
- تمومش کن؛ دیگه اصلا به این چیزا فکر نکن. برو بخواب.
***
از خواب بیدار شدم. چشمام رو باز کردم نور آفتاب تیز تر از همیشه زد توو چشمم. مثل همیشه طبق عادت همیشگیم اول از هر چیز به پارسا نگاه کردم دیدم خوابه؛ تعجب کردم چون همیشه ۴۵ دقیقه زودتر از من بیدار می شد. نگاه به ساعت خاستری که به دیوار رو به روم آویزون بود انداختم دیدم ساعت ۸:۱۵ صبحه! با خودم گفتم بخاطر همینه که بیدار نشده چون همیشه ساعت ۹ صبح از خواب بیدار می شه منو باش فکر کردم ساعت یه ربع به ۱۰ صبحه!.
نمی دونم چرا برای یه لحظه خندم گرفت. بلند شدم و از اتاق بیرون. رفتم سمت حمام در چوبیش رو باز کردم، چراغ حمام رو روشن کردم، شیر آب رو باز کردم و دست و صورتم رو شستم. صورتم رو با حوصله نارنجیم خشک کردم و به خودم توی آینه خیره شدم خیره تو چشم های خاکستری دختر توی آینه بودم ولی ذهنم درگیر؛ لـ*ـباش سرخ تر از همیشه دیده می‌‌شد و موهای بور شونه نشده صورت سفید و گردش رو قاب گرفته بود. شبیه من بود...من بود!. حس می‌کردم یه نفر دیگه اس. حس می کردم دو تا آدم رو به رو هم ایستادن؛ یکی در قالب آینه، یکی در قالب انسان!. توی حال خودم نبودم. انگار یکی توی از ته اعماق وجودم دیوونه وار داد می زد، اون آدمی که آینه به تصویر کشیده بهتره توعه. خیلی بهتر؛ هم ظاهرش هم باطنش. چرا من این حس رو داشتم. اون آدمی که توی آینه جا خوش کرده که خود منم! خودم از خودم بهترم!




در حال تایپ رمان انتهای درد | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، • Zahra •، . faRiBa . و 30 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,079
امتیاز واکنش
10,096
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۲
با ماهور ماهور کردن پارسا متوجهش شدم و سرمو برگردوندم نگاهش کردم؛ تکیه داده بود به در حموم. گیج ولی مهربون گفتم:
- جان ماهور؟
با خنده جواب داد:
- صبح بخیر عزیزم. می بینم که صبح زودتر از من بیدار شدی. اومدی داری خودت رو توی آینه نگاه می کنی. می خوای ببینی که چقدر خوشکلی، خانمی این قدر به آینه زل زدی آینه ی بدبخت رنگش رفت کجایی خانوم؛ ۲ دقیقه متنظرت ایستادم. بیا به داد آقا پارسا برس تا از گشنگی تلف نشده.
گیج تر گفتم:
- چی؟ دو دقیقه هست که دم در حموم وایستادی؟ مگه می شه؟ چرا من نفهمیدم؟ صبر کن ببینم پارسا، داری با من شوخی میکنی؟ نکنه سر صبح شوخیت گرفته؟
تند گفت:
- نه شوخی چیه. من الان دو دقیقه ایستادم اینجا، منتظر توام. من فکر کردم تو می دونی من ایستادم داری فیلم بازی می کنی.
آروم ولی شرمنده گفتم:
- ببخشید عزیزم، من نفهمیدم.
- مهم نیست؛ فدا سرت ایستادم که ایستادم. ولش کن.
خندیدم و گفتم:
- بی خیال پارسا بریم صبحانه بخوریم.
-گل گفتی ماهور گلی، بریم که خیلی گشنمه.
سفره رو پهن کردیم و باهم صبحانه خوردیم. بعداز اینکه صبحانه مون تمام شد پارسا ظرف ها رو جمع کرد منم ظرف ها رو شستم.
بعد از شستن ظرف ها من رفتم نشستم ۱۰ دقیقه گذشت. من حوصلم سر رفته بود، پارسا هم که داشت فیلم می دید. حوصله ی دیدن اون فیلم مسخره رو نداشتم، تصمیم گرفتم با گوشیم بر دارم که حوصلم بیاد سرجاش. گوشیمو روشن کردم که دیدم فریال بهم پیام داده، خوشحال شدم و فورا پیام رو باز کردم نوشته بود:
- سلام دختر خاله جون خودم، چه خبرا خوبی دیگه یادی از ما نمی کنی یه زنگ بزن خوشکله -. خندیدم و سریع به فریال زنگ زدم.
- سلام فریال خوبی؟
- سلام به روی ماهت ممنون، چه خبرا؟
- عزیزمی، منم خوبم سلامتیت خبر خاصی ندارم راستی گفته بودی زنگ بزنم. کارم داری؟ بگو می شنوم.
- اها راست میگی پاک فراموش کردم؛ این قدر از شنیدن صدات خوشحال شدم که اصلا یادم رفت واسه چی بهت گفته بودم زنگ بزنی. فردا شب آقای احسانی به مناسبت اینکه تولد دخترشه یه مهمونی بزرگ توی یکی از بهترین تالارای تهران گرفته.
- خب؟
- گفت که تورو هم دعوت کنم بقیه دخترای فامیلونم هستن.
- اها بسلامتی. اگر کاری برام پیش نیومد چرا که نه حتما میام. ولی چرا خودش منو دعوت نکرد؟ چرا به تو گفت منو دعوت کنی؟
- وا یادت نیست، تو که یک هفته پیش شمارت و خونت رو عوض کردی نذاشتی هیچ کسی بهفمه خونت کجاست یا شمارت چیه؛ برای همین آقای احسانی شمارت رو نداشت و آدرست رو هم نمی دونست، برای همین از من خواست که تورو توی مهمونی که برای دخترش نهال گرفته دعوت کنم.
- اره درسته راست می گی. ممنونم که دعوتم کردی فریال جون.
- عزیز دلی کاری نکردم که؛ فقط می مونه آدرس تالار که لوکیشونو برات می فرستم. اگر باهام کاری نداری من برم.
- ممنون. نه کاری ندارم خداحافظ.
- خداحافظ.



در حال تایپ رمان انتهای درد | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، • Zahra •، . faRiBa . و 29 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,079
امتیاز واکنش
10,096
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۳
گوشی رو قطع کردم، رفتم توی فکر. پارسا تلویزیون رو خاموش کرد رو به من کرد و گفت:
_ چی شده؟
_ آقای احسانی ما رو برای جشن تولد نهال دعوت کرده، باید بریم.
با تعجب گفت:
- واقعا می خوای فردا شب بری تولد نهال؟
- اره معلومه که باید برم مگه میشه که نرم، آقای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان انتهای درد | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، • Zahra •، . faRiBa . و 29 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,079
امتیاز واکنش
10,096
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۴
- دخترم من کاملا تورو درک می کنم. اگر دیدی من به تو این حرفا رو زدم، فقط بخاطر این بود که تورو خیلی دوست دارم و دوست ندارم تو از من جدا بشی. خوشحال می شم از این به بعد به خونه ی خودت سر بزنی یا حداقل به من زنگ بزنی.
ل*بخند زدم و گفتم:
- ممنون از اینکه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان انتهای درد | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، • Zahra •، . faRiBa . و 29 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,079
امتیاز واکنش
10,096
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۵
هیچی نگفتم بقیه ی غذام رو خوردم اونم کم کم شروع به غذا خوردن کرد. غذا خوردمون حدود ۴۰ دقیقه طول کشید. سفره رو جمع کردیم و پارسا ظرفا رو شست؛ امروز نوبت اون بود که ظرفا رو بشوره. رفتم توی اتاق و روی ت*خ*ت خوابیدم تا با گوشیم بازی کنم. سرگرم چت کردن با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان انتهای درد | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، • Zahra •، . faRiBa . و 27 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا