چنگ بر گلو میاندازم تا دستان بغضی که گلویم را میفشارد را از خود برانم!
اما مگر زورم میرسد؟
مگر میشود عزیزترینم را با چشمانِ بسته و دستان سرد و بیجان ببینم و بغض گریبانگیرم نشود؟
مگر میشود او را اینچنین بیجان ببینم و از غصه نمیرم؟
بغضم طغیان میکند…
از پس اشکهای داغ و خروشانم، به چشمان بستهای خیره میشوم، که روزی دنیایم را در آنها نظاره میکردم.
نه! بی تو بودن کار من نیست.
آروزی زندگی را از من مگیر!
من بی تو بودن را تاب نخواهم آورد.
چشم باز کن!
یا چشم باز کن و دنیای مرا به من بازگردان،
یا مرا هم با خود ببر!
*****
در تاریک و روشن فضا خود را از جمعی که لاقید و بیخیال ناخوشیهایشان را با لذتی کاذب سرکوب میکردند عقب کشیدم و در حالی که نفس نفس میزدم خود را روی اولین مبلی که به آن رسیدم رها کردم.
صدای بینهایت بلند موزیک در و دیوار خانه را به لرزه درآورده بود و صدای جیغ و هیجان دختر و پسرهایی که سرخوش و بیمهابا شادی میکردند را در خود گم میکرد.
لحظهای بعد چشم از جمع گرفتم و به کتی که با لیوانی نوشیدنی مقابلم ظاهر شد نگاه کردم.
کنارم خم شد و با صدای خیلی بلندی گفت:
- پس چرا نشستی؟
بلندتر از او طوری که بشنود گفتم:
- خسته شدم.
خندید و با چشم به لیوان اشاره کرد:
- بیا این و بزن روشن شی، خستگیتم در میره.
دستش را پس زدم و گفتم:
- نه کتی دوتای دیگه که به خوردم دادی کار خودشو کرد، نمیخوام دیگه بدتر از این شم، بیا بریم دیگه!
- من که تا انرژیم رو خوب تخلیه نکنم جایی نمیرم، گفته باشم.
- کتی من ساعت ده باید خونه باشم، حالا این بوی گند رو چیکارش کنم؟
- اوه، حالا کو تا ده؟ تازه سر شبه. قبلش هم میبرمت خونهی خودم، تا هم حالت جا بیاد هم واسه بوی گندت یه فکری بکنیم. خواهشا دیگه ضدحال نزن یه کم دیگه میریم.
بعد که بالاخره کتی کوتاه آمد و مهمانی را ترک کردیم به محض رسیدن به خانهاش، هرکدام از فرط خستگی، لایعقل و خواب آلود روی مبلی ولو شدیم.
نمیدانم چقدر گذشته بود، با صدای زنگ گوشی که روی میز مقابلم بود چشمان خمارم را باز کردم و همانطور که به پهلو افتاده بودم بدون اینکه تکانی به خود بدهم به نام مامان که روی صفحه خودنمایی میکرد چشم دوختم. بیجواب گذاشتمش و در میان خواب و بیداری صدای بلند و عصبیاش را میشنونم، صدایی که چون ناخن بر آهن کشیدن دلم را ریش میکند و زانوهایم را سست!
- من باید برم و توام حق نداری جلوی من و پیشرفتم رو بگیری، فهمیدی!
مثل همهی وقتهایی که میترسیدم، مضطرب ناخنهایم را میجوم، گریه میکنم و از لابهلای در نیمه باز اتاقم، بابا را میبینم نفسش را بیرون میدهد، تکیهاش را از مبل میگیرد و خسته و کلافه سرش را میان دستانش میگیرد و زیرلب میگوید:
- هستی چی میشه؟ بدون مادر چیکار کنه؟ میدونی چه بلایی به سرش میاد؟
مامان عصبیتر از قبل برمیخیزد و درحالی که موهای صاف و بلوندش را پشت گوشش میزند، فریاد میزند:
- به درک!
قلب من تکه تکه میشود و هر ذرهاش زیر پایم میافتد و بابا با بهت سر بلند میکند، ناباور نگاهش میکند و لحظهای بعد چانهاش از خشم منقبض میشود و از میان دندانهای کلید شدهاش میغرد:
- با این حرف ثابت کردی که لیاقت مادر بودن رو نداری، حیف اسم مادر که روی تو گذاشته بشه. تو یه دندون لقی که باید کشید و انداختت دور، تا الانم اگه تحملت کردم به خاطر هستی بوده. وگرنه تو نه لیاقت سر و همسری من رو داری نه لیاقت مادری بچهی من رو، برو به درک! دیگه حتی یه لحظه هم نمیخوام ببینمت.
از جایش بلند میشود و درحالی که رگهای گردنش از عصبانیت بیرون زدهاند به طرف در اشاره میکند و فریاد میزند:
- برو گمشو از خونهی من بیرون!
مامان رفت...!
یک “به درک” گفتن و شکستن قلب من مجوزی شد برای آزادیاش، رفت و به قول خودش از قفس رها شد!
و من آن شب تلخ کذایی را سر بر شانهی بابا گذاشتم، با دستان کوچکم همهی دنیایم را در حصار دستانم گرفتم و آنقدر گریستم تا به خواب رفتم… .
با صدای دوبارهی زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. به سختی چشم باز کردم و در همان حالت، باز هم نام ”مامان‘’ را دیدم که روی صفحه خودنمایی میکرد، با این تفاوت که اینبار قلب سرخ رنگی کنار اسمش جا خوش کرده بود و با عشق برایش میتپید!
تکانی به بدن کوفتهام دادم و برخاستم. گوشی را برداشتم صدایم را صاف کردم و جواب دادم:
- جانم مامان، سلام.
- وای هستی هیچ معلوم هست کجایی؟ گوشیت رو چرا جواب نمیدی؟
متعجب گفتم:
- گوشیم رو؟! جواب دادم که!
با حرص ادامه داد:
- الان بله، دو ساعتِ مادرجون اینا دارن بهت زنگ میزنن جواب نمیدی مجبور شدن به ما زنگ بزنن…
زیرلب وای بیصدایی گفتم لـ*ـبم را به دندان گرفتم و آرام برسرم کوبیدم.
- کجایی تو؟ هستی دارم از نگرانی میمیرم، مگه قرار نبود ساعت ده خونه باشی، کجایی میگم؟
چشم از ساعت روی دیوار که دوازدهونیم بامداد را نشان میداد گرفتم و شرمگین از دروغهایم، گفتم:
- وای مامان ببخشید توروخدا، اینقدر غرق درس خوندن و تست زدن شدیم که به کلی زمان و فراموش کردم، گوشیم هم سایلنت بود الان رفتم سروقتش که خودت زنگ زدی.
- خدا بگم چیکارت نکنه دخترهی سر به هوا، خیلی خب الان به سپهر زنگ میزنم بیاد سراغت.
- مامان الان دیگه دیر وقته نمیشه شب رو اینجا بمونم؟ خیلی خستهام خوابم میاد.
سکوت کرد و ملتسمانه ادامه دادم:
- مامان توروخدا اجازه بده.
نفسش را بیرون داد و گفت:
- خیلی خب، مواظب خودت باش، خودم به مامان خبر میدم که شب اونجا میمونی. خداحافظ.
خندیدم و گفتم:
- قربونت برم بهترین مامان دنیا، خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و از اینکه مجبور نبودم با وضع آشفتهام به خانه بروم نفس آسودهای کشیدم.
کتی که با صدای من بیدار شده بود، کوسنِ زیر سرش را جابجا کرد و خواب آلود گفت:
- چته بابا؟ میذاری کپمون رو بذاریم؟
تماسهای از دست رفته را چک کردم و طلبکار گفتم:
- بفرمایید کتی خانم اینم از دسته گل جنابعالی، من باید ساعت ده میرفتم، خونه که نرفتم هیچ حتی یادم رفته بهشون خبر بدم و اینقدر غرق خواب بودم که متوجه تماسهاشون هم نشدم، بیچاره مادرجون اینا کلی نگرانم شدن.
- بگیر بکپ بابا حال داری.
و درحالی که ادایم را درمیآورد با دهان کجی ‘’مادرجون اینا” را تکرار کرد و پشتش را به طرفم کرد.
زیرلب بیشعوری نثارش کردم دوباره دراز کشیدم و به خواب رفتم.
و خدا میداند فردای آن روز که به خانه رفتم، چقدر از دروغهایی که به مادرجون گفته بودم عذاب وجدان داشتم، و چقدر از قربان صدقه رفتنها و نگاه مهربانش شرمگین و خجالتزده شدم و از رفتن به میهمانی پشیمان!
و قطعا اگر پشیمانی شاخ داشت، شاخم تا به آسمان میرسید!
*****
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com