خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان : آتشِ جان
نویسنده: زهرا مرادی‌گرپی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: *RoRo*
خلاصه:
روایت برهه‌ای از زندگی دختری است که برای محقق شدن رویاهایش، راهی شهری دیگر می‌شود و عشقی که با پستی و بلندی‌هایش از او استقبال می‌کند و ناخواسته مسیر زندگی‌اش را عوض می‌کند.


در حال تایپ رمان آتش جان | زهرا مرادی ‌گرپی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، mahaflaki، * رهــــــا * و 13 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
《بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم》

آه که نبودت به من آتشِ جان زد!
سوختم از این عشق که تو را بی وفا کرد...
دل به تو دادم که غمم برهانی
نشوی تو همان کس، که به درد بکشانی
کاش که شود باز، که یک روز تو بیایی و، بمانی!

***


در حال تایپ رمان آتش جان | زهرا مرادی ‌گرپی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *KhatKhati*، mahaflaki و 11 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
چنگ بر گلو می‌اندازم تا دستان بغضی که گلویم را می‌فشارد را از خود برانم!
اما مگر زورم می‌رسد؟
مگر می‌شود عزیزترینم را با چشمانِ بسته و دستان سرد و بی‌جان ببینم و بغض گریبانگیرم نشود؟
مگر می‌شود او را این‌چنین بی‌جان ببینم و از غصه نمیرم؟
بغضم طغیان می‌کند…
از پس اشک‌های داغ و خروشانم، به چشمان بسته‌ای خیره می‌شوم، که روزی دنیایم را در آنها نظاره می‌کردم.
نه! بی تو بودن کار من نیست.
آروزی زندگی را از من مگیر!
من بی تو بودن را تاب نخواهم آورد.
چشم باز کن!
یا چشم باز کن و دنیای مرا به من بازگردان،
یا مرا هم با خود ببر!

*****
در تاریک و روشن فضا خود را از جمعی که لاقید و بی‌خیال ناخوشی‌هایشان را با لذتی کاذب سرکوب میکردند عقب کشیدم و در حالی که نفس نفس می‌زدم خود را روی اولین مبلی که به آن رسیدم رها کردم.
صدای بی‌نهایت بلند موزیک در و دیوار خانه را به لرزه درآورده بود و صدای جیغ و هیجان دختر و پسر‌هایی که سرخوش و بی‌مهابا شادی می‌کردند را در خود گم می‌کرد.
لحظه‌ای بعد چشم از جمع گرفتم و به کتی که با لیوانی نوشیدنی مقابلم ظاهر شد نگاه کردم.
کنارم خم شد و با صدای خیلی بلندی گفت:
- پس چرا نشستی؟
بلندتر از او طوری که بشنود گفتم:
- خسته شدم.
خندید و با چشم به لیوان اشاره کرد:
- بیا این و بزن روشن شی، خستگیتم در میره.
دستش را پس زدم و گفتم:
- نه کتی دوتای دیگه که به خوردم دادی کار خودشو کرد، نمی‌خوام دیگه بدتر از این شم، بیا بریم دیگه!
- من که تا انرژیم رو خوب تخلیه نکنم جایی نمیرم، گفته باشم.
- کتی من ساعت ده باید خونه باشم، حالا این بوی گند رو چیکارش کنم؟
- اوه، حالا کو تا ده؟ تازه سر شبه. قبلش هم می‌برمت خونه‌ی خودم، تا هم حالت جا بیاد هم واسه بوی گندت یه فکری بکنیم. خواهشا دیگه ضدحال نزن یه کم دیگه میریم.

بعد که بالاخره کتی کوتاه آمد و مهمانی را ترک کردیم به محض رسیدن به خانه‌اش، هرکدام از فرط خستگی، لایعقل و خواب آلود روی مبلی ولو شدیم.
نمی‌دانم چقدر گذشته بود، با صدای زنگ گوشی که روی میز مقابلم بود چشمان خمارم را باز کردم و همانطور که به پهلو افتاده بودم بدون اینکه تکانی به خود بدهم به نام مامان که روی صفحه خودنمایی می‌کرد چشم دوختم. بی‌جواب گذاشتمش و در میان خواب و بیداری صدای بلند و عصبی‌اش را می‌شنونم، صدایی که چون ناخن بر آهن کشیدن دلم را ریش میکند و زانوهایم را سست!
- من باید برم و توام حق نداری جلوی من و پیشرفتم رو بگیری، فهمیدی!
مثل همه‌ی وقت‌هایی که می‌ترسیدم، مضطرب ناخن‌هایم را میجوم، گریه می‌کنم و از لابه‌لای در نیمه باز اتاقم، بابا را می‌بینم نفسش را بیرون میدهد، تکیه‌اش را از مبل می‌گیرد و خسته و کلافه سرش را میان دستانش می‌گیرد و زیرلب می‌گوید:
- هستی چی میشه؟ بدون مادر چیکار کنه؟ می‌دونی چه بلایی به سرش میاد؟
مامان عصبی‌تر از قبل برمی‌خیزد و درحالی که موهای صاف و بلوندش را پشت گوشش میزند، فریاد میزند:
- به درک!
قلب من تکه تکه می‌شود و هر ذره‌اش زیر پایم می‌افتد و بابا با بهت سر بلند می‌کند، ناباور نگاهش می‌کند و لحظه‌ای بعد چانه‌اش از خشم منقبض می‌شود و از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد:
- با این حرف ثابت کردی که لیاقت مادر بودن رو نداری، حیف اسم مادر که روی تو گذاشته بشه. تو یه دندون لقی که باید کشید و انداختت دور، تا الانم اگه تحملت کردم به خاطر هستی بوده. وگرنه تو نه لیاقت سر و همسری من رو داری نه لیاقت مادری بچه‌‌ی من رو، برو به درک! دیگه حتی یه لحظه هم نمی‌خوام ببینمت.
از جایش بلند می‌شود و درحالی که رگ‌های گردنش از عصبانیت بیرون زده‌اند به طرف در اشاره می‌کند و فریاد می‌زند:
- برو گمشو از خونه‌ی من بیرون!
مامان رفت...!
یک “به درک” گفتن و شکستن قلب من مجوزی شد برای آزادی‌اش، رفت و به قول خودش از قفس رها شد!
و من آن شب تلخ کذایی را سر بر شانه‌ی بابا گذاشتم، با دستان کوچکم همه‌ی دنیایم را در حصار دستانم گرفتم و آنقدر گریستم تا به خواب رفتم… .
با صدای دوباره‌ی زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. به سختی چشم باز کردم و در همان حالت، باز هم نام ”مامان‘’ را دیدم که روی صفحه خودنمایی می‌کرد، با این تفاوت که این‌بار قلب سرخ رنگی کنار اسمش جا خوش کرده بود و با عشق برایش می‌تپید!
تکانی به بدن کوفته‌ام دادم و برخاستم. گوشی را برداشتم صدایم را صاف کردم و جواب دادم:
- جانم مامان، سلام.
- وای هستی هیچ معلوم هست کجایی؟ گوشیت رو چرا جواب نمی‌دی؟
متعجب گفتم:
- گوشیم رو؟! جواب دادم که!
با حرص ادامه داد:
- الان بله، دو ساعتِ مادرجون اینا دارن بهت زنگ می‌زنن جواب نمی‌دی مجبور شدن به ما زنگ بزنن…
زیرلب وای بی‌صدایی گفتم لـ*ـبم را به دندان گرفتم و آرام برسرم کوبیدم.
- کجایی تو؟ هستی دارم از نگرانی می‌میرم، مگه قرار نبود ساعت ده خونه باشی، کجایی می‌گم؟
چشم از ساعت روی دیوار که دوازده‌و‌نیم بامداد را نشان می‌داد گرفتم و شرمگین از دروغ‌هایم، گفتم:
- وای مامان ببخشید توروخدا، اینقدر غرق درس خوندن و تست زدن شدیم که به کلی زمان و فراموش کردم، گوشیم هم سایلنت بود الان رفتم سروقتش که خودت زنگ زدی.
- خدا بگم چیکارت نکنه دختره‌ی سر به هوا، خیلی خب الان به سپهر زنگ می‌زنم بیاد سراغت.
- مامان الان دیگه دیر وقته نمی‌شه شب رو اینجا بمونم؟ خیلی خسته‌ام خوابم میاد.
سکوت کرد و ملتسمانه ادامه دادم:
- مامان توروخدا اجازه بده.
نفسش را بیرون داد و گفت:
- خیلی خب، مواظب خودت باش، خودم به مامان خبر می‌دم که شب اونجا می‌مونی. خداحافظ.
خندیدم و گفتم:
- قربونت برم بهترین مامان دنیا، خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و از اینکه مجبور نبودم با وضع آشفته‌ام به خانه بروم نفس آسوده‌ای کشیدم.
کتی که با صدای من بیدار شده بود، کوسنِ زیر سرش را جابجا کرد و خواب آلود گفت:
- چته بابا؟ می‌ذاری کپمون رو بذاریم؟
تماس‌های از دست رفته را چک کردم و طلبکار گفتم:
- بفرمایید کتی خانم اینم از دسته گل جنابعالی، من باید ساعت ده می‌رفتم، خونه که نرفتم هیچ حتی یادم رفته بهشون خبر بدم و اینقدر غرق خواب بودم که متوجه تماس‌هاشون هم نشدم، بیچاره مادرجون اینا کلی نگرانم شدن.
- بگیر بکپ بابا حال داری.
و درحالی که ادایم را درمی‌آورد با دهان کجی ‘’مادرجون اینا” را تکرار کرد و پشتش را به طرفم کرد.
زیرلب بیشعوری نثارش کردم دوباره دراز کشیدم و به خواب رفتم.
و خدا می‌داند فردای آن روز که به خانه رفتم، چقدر از دروغ‌هایی که به مادرجون گفته بودم عذاب وجدان داشتم، و چقدر از قربان صدقه رفتن‌ها و نگاه مهربانش شرمگین و خجالت‌زده شدم و از رفتن به میهمانی پشیمان!
و قطعا اگر پشیمانی شاخ داشت، شاخم تا به آسمان می‌رسید!
*****


در حال تایپ رمان آتش جان | زهرا مرادی ‌گرپی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *KhatKhati*، mahaflaki و 11 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
گاهی دیدمان به زندگی چقدر ساده و دوست‌داشتنی می‌شود.
آن هنگام که به سادگی از روزمره‌گی‌هایمان عبور نمی‌کنیم و با آرامش در دریای زندگی غرق می‌شویم و لذ‌ت می‌بریم.
درست مثل خوردن یک چای داغ پشت پنجره، هنگام تماشای باران!
یا شاید گرمای آفتاب لذتبخش بهاری در طبیعتی زیبا و گوش سپردن به صدای پرندگان!
و گاهی بسیار ساده‌تر…
زندگی گاهی، دیدن یک حالِ خوب است،
و لبخندی که چون شکوفه‌های بهاری بر چهره آنهایی می‌نشیند که دوستشان داریم.
و همانجاست که درمیابیم، زندگی ذره‌ی کاهی است که کوهش کردیم!
و ای کاش می‌شد همیشه از این بُعد زندگی را نگریست، و در همین خوشی‌های اندک غرق شادی می‌شدیم.


بعد از اینکه مادرجون برای صرف شام صدایم زد از اتاق که بیرون آمدم، به طرف آشپزخانه رفتم و لحظه‌ای کنار اپن ایستادم و به جریان زندگی نگاه کردم!
عطر خوش قورمه سبزی در خانه پیچیده بود و مادرجون ایستاده کنار کابینت درحال ریختن ترشی از دبه‌ی کوچکش، در کاسه بود و باباجون پشت میز نشسته بود و کاسه‌های ماست را پر می‌کرد.
قبراق، قدمی به داخل برداشتم و خندان گفتم:
- خسته نباشین بهترین پدربزرگ و مادربزرگ دنیا!
هردو سر بلند کردند با لبخند جوابم را دادند و باباجون گفت:
- مونده نباشی بهترین نوه‌ی دنیا!
با خنده جلوتر رفتم صندلی را عقب کشیدم و سمت چپش نشستم.
مادرجون، دو کاسه‌ی کوچک ترشی را روی میز گذاشت و نگران گفت:
- دخترم یه زنگ به داییت بزن ببین کجا موند، دلشوره دارم، نیم ساعت پیش گفت ده دقیقه دیگه می‌رسم.
چشمی گفتم و به محض بلند شدن صدای درحیاط و ماشین را که شنیدم دوباره نشستم و گفتم:
- مثل اینکه اومد مادرجون.
باباجون که دومین کاسه‌ی ماست را پر کرده بود و رویش نعنا می‌ریخت گفت:
- بفرما خانم، تو هم که همیشه نگرانی، ته تغاریت هم رسید.
مادرجون درحالی که دیس را از روی کابینت می‌برداشت زیرلب خدا را شکر کرد و مشغول کشیدن برنج شد.
کمی بعد دیس پر از برنج را روی میز گذاشت و با چشم به یخچال که پشت سرم بود اشاره کرد و گفت‌:
- هستی جان دخترم اون پارچ دوغ و سالاد رو هم از توی یخچال در بیار.
چشمی گفتم و بلند شدم، پارچ دوغ را روی میز گذاشتم و سالاد را هم برداشتم، درب یخچال را بستم و قبل از نشستن، ظرف سالاد را بالا آوردم و با لـ*ـذت بوییدم:
- وای مرسی مادرجون، من می‌میرم واسه قرمه سبزی با سالاد شیرازی!
در حالی‌که پشتش به من بود و ظرف خورشت را پر می‌کرد با لبخند سرش را به طرفم برگرداند:
- نوش جونت عزیز دلم، واسه تو درستش کردم دیگه.
دوباره تشکر کردم و با صدای سلام سپهر که بیرون آشپزخانه ایستاده بود نگاه همگی‌مان به سمتش کشیده شد. جواب سلامش را دادیم و مادرجون پرسید:
- چرا اینقدر دیر کردی پس؟
و او در حالی که به طرف اتاقش می‌رفت بلند و کشیده گفت:
- ترافیک!
لیوان‌ها را از روی کابینت برداشتم و روی میز چیدم. سرجایم که نشستم سپهر بعد از تعویض لباس دوباره به آشپزخانه آمد و بی‌مقدمه، جدی و تهدیدوار گفت:
- آخرش من میرم! ببینین کی بهتون گفتم!
من و باباجون متعجب نگاهش کردیم، مادرجون ملاقه به دست به طرفش چرخید و با ترس پرسید:
-کجا؟!
صندلی مقابل باباجون را عقب کشید‌ و نشست، قاشق و چنگالش را به دست گرفت و رو به مادرجون با لبخند گفت:
- قربون تو و دسپختت!
باباجون پفی کرد و با چشمان بسته سرش را آرام تکان داد. مادرجون هم نفس آسوده‌ای کشید و گفت:
- خدانکنه بچه! خدا بگم چیکارت نکنه ترسوندیم.
سپهر بلند خندید و کف گیر پر از برنج را در بشقابش خالی کرد:
- چرا ترسیدی؟ فکر کردی کجا می‌خوام برم؟
مادرجون بدون حرف با حرص سری تکان داد و دو ظرف خورشت را روی میز گذاشت و مقابل من نشست.



در حال تایپ رمان آتش جان | زهرا مرادی ‌گرپی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، *KhatKhati* و 8 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | انجمن رمان 98
همه مشغول خوردن شدیم و کمی بعد مادرجون با ناراحتی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آتش جان | زهرا مرادی ‌گرپی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، ^moon shadow^ و 5 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | انجمن رمان 98
و قسمت تلخ زندگی آنجا آغاز می‌شود که ما نمی‌دانیم!
روزی از همان روزها که غرق در روزمره‌گی‌هایمان زندگی را ساده می‌پنداریم.
همان روزهای آرام و به ظاهر معمولی، که ما نمی‌دانیم و ناخواسته و ندانسته، سرنوشتمان را تا ابد رقم می‌زنیم!

بعد از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آتش جان | زهرا مرادی ‌گرپی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Narges_Alioghli و 3 نفر دیگر

z.moradi.g

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/1/20
ارسال ها
134
امتیاز واکنش
1,025
امتیاز
163
محل سکونت
Krj
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | انجمن رمان 98
ساعتی بعد که در ماشین کتی کنارش نشسته بودم، بی توجه به سرزنش‌هایش، که چرا با کامران آنگونه حرف زده بودم، به خیابان و آدم‌هایش نگاه می‌کردم‌.
- خره با تو دارم حرف می‌زنم ها، گل که لقد نمی‌کنم! با توام می‌گم چرا اون حرف‌ها رو زدی؟ نشنیدی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آتش جان | زهرا مرادی ‌گرپی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Narges_Alioghli و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا