خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

اندک حس شما نسبت به رمان گاردنیا؛)

  • ابهام رمانت، جذب کننده‌اس!

    رای: 0 0.0%
  • شگفتا به تو با این قلم خوبت.

    رای: 0 0.0%
  • هوم:/ بدک نیست.

    رای: 0 0.0%
  • اسم متفاوت و ایده‌ی جالب رمان، عالیه!

    رای: 0 0.0%
  • نمیتونم شخصیت‌ها رو تو ذهنم تصور کنم.

    رای: 0 0.0%
  • ادامه نده... لطفاً:/

    رای: 0 0.0%
  • ادامه بده... لطفاً:/

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: گاردنیا
نویسنده: نوشین سلمانوندی
ناظر: Narges_Alioghli
ژانر: عاشقانه_اجتماعی_جنایی_معمایی
خلاصه:
او، خود دیوانگی است. من مجنونش شده‌ام و او لیلی‌ام!
من فرهادش شده‌ام و او شیرینم!
پریچهر من، می‌دانی که آلوده به گناهم و تو قدیسه‌ی پاکی...
پا به قلمروی سیاهم گذاشتی و ای کاش می‌دانستی که ما از قبل‌‌ترها، محکوم به این راهیم.


در حال تایپ رمان گاردنیا | نوشین سلمانوندی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، نرگس شریف، Saghár✿ و 15 نفر دیگر

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
تنهایم.
تنهایی من،
قلبت را تکان نمی دهد؛
مثل اینکه لیوانی آب را بریزی در دریا.
تکان نمی خورد آب از آب.
تنهایم.
از من چیزی بیدار نخواهد ماند
دارم برمی گردم به خوابگاهم
و می دانم
کسی که
خواب را اختراع کرده،
می خواسته مرگ را تمرین کند.
《محسن‌ بیدوازی》
*****
در اتاق باز بود، باد آرام نمی‌گرفت.
نگاهش کردم؛
معصوم و کوچک بود.
کف دستم می‌سوخت... از عرق!
کلت طلایی ئاکو در شب برق می‌زد.
از نگاه معصومش روی گرفتم.
تمام می‌شوم...
بی‌حرف، بیصدا.
رها می‌شوم...
کشنده، مرگ‌بار.
صدا می‌آمد، صدای قدم‌هایش...
او ئاکو است!
لبه‌ی پرتگاه می‌ایستم
کلت را هدف سـ*ـینه‌ام قرار می‌دهم
شلیک و حال... آزادی.


در حال تایپ رمان گاردنیا | نوشین سلمانوندی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، نرگس شریف، Saghár✿ و 14 نفر دیگر

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر لحظه راهرو رنگ عوض می‌کرد و سرم را بیشتر به دوران می‌انداخت! گاهی طلایی و قرمز، گاهی آبی و سبز.
شانه‌های خسته‌ام را کمی ورز دادم و دوباره، دو جعبه‌ی سنگین را بلند کردم. کمرم از فرط خستگی دیگر درد نمی‌کرد، بلکه رگ به رگش می‌سوخت و ضجه‌ی استراحت می‌زد.
صدای برخورد شیشه‌های داخل کارتن به یکدیگر، هر لحظه باعث اضطرابم می‌شد و واهمه‌ی نشکسته شدن‌شان، یاخته‌های بدنم را هدف می‌گرفت.
از راهروی سرد و دلگیری که پر بود از اتاق گذشتم. مثل همیشه، زننده و پرصدا.
انواع و اقسام آدم‌ها در اینجا حضور داشتند و این موضوع، به شدت حالم را بهم می‌زد؛ وقتی که به کارهای آلوده و کثیف‌شان فکر می‌کردم، سـ*ـینه‌ام می‌خواست که از درد متلاشی بشود.
با برخورد جسمی سخت به کمرم، با جعبه‌ها روی زمین افتادم. انگار که پاهایم‌ منتظر همین فرصت بودند!
یک پتو، بالشت و دیگر هیچ. لطفاً بذار بخوابم.
-اتاق من بهتره.
با چشمانی گرد شده، گردن صاف کردم و دست روی دهانم گذاشتم.
اینجا، در این راهروی مخوف، بالاخره یک ایرانی پیدا کرده بودم!
همیشه خوزه گوشزد می‌کرد که فکرهایم را بلند نخوانم؛ اما من هیچوقت به حرف‌هایش توجه‌ای نمی‌کردم.
می‌دانستم که چشمان سرخ و موهای ژولیده‌ام، چهره‌ام را وحشتناک کرده‌ است؛ اما من به این شغل نیاز داشتم.
دست قدرتمندی، بازویم را برای کمک گرفت. پسش نزدم، چون واقعاً به کمک احتیاج داشتم.
به سختی از سر جایم بلند شدم. جعبه‌های روی زمین را بلند کرد که متوجه‌ی خیسی کارتونش شدم. معذب سر به زیر انداختم و تشکر کردم. جوابم را نداد و بجایش به مرد کناری‌اش نگاهی انداخت.
-شکوندی‌شون؟
چشمان بی‌‌حالت مشکی‌اش، می‌ترساندم. درست مثل خاله منیژه نگاهم می‌کرد.
-خب... وقتی افتادم... چون یهو شد...
-پس باید برگردی و جعبه‌ی جدید بیاری.
متعجب نگاهش کردم و ناباور زمزمه کردم:
-اینجا حتی آسانسور هم نداره جناب!
دست‌هایش را در جیبش فرو برد و موشکافانه نگاهم کرد.
-پله‌ها ویترینن؟
از حدش می‌گذشت و من تحمل هیچ انسانی را که از حدش بگذرد، ندارم.
اگر به پاهای باریکم کمی دقت می‌کرد، متوجه می‌شد که بله! پله‌ها برای من مثل یک ویترین می‌مانند.
اخم کرده، جوابش را دادم:
-مثل اینکه پله‌های اینجا بیشتر شبیه به ویترینن تا وسیله‌ای برای رفت و آمد.
سرفه‌ی مرد قد بلند و کت و شلواری کناری‌اش، باعث شد اخم‌هایم را بیشتر در هم بکشم و جعبه‌ها را از دستش بگیرم.


در حال تایپ رمان گاردنیا | نوشین سلمانوندی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، نرگس شریف، Saghár✿ و 12 نفر دیگر

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
نمی‌دانم چرا از حرفش خوشحال شدم و این اصلاً مهم‌نیست!
من الان خوشحالم و حس رضایت بخشی دارم از اینکه بالاخره کسی متوجه‌ی خواننده‌ بودنم شده است.
با لبخند به سمتش برگشتم و نقاب عصبانیتم را به کناری زدم.
-بله، من خواننده‌ام.
دست چپش، در جیبش فرو رفت و تای ابرویش از لحن مودبانه‌ام به بالا پرید.
به اطراف نگاهی انداختم. صدای بلند موزیک دیواره‌ها را می‌لرزاند. آب دهانم را بلعیدم که دوباره گفت:
-کارت ورودی داری؟ درسته؟!
پارگی لـ*ـبش و جای بخیه‌اش، چهره‌اش را ترسناک‌ می‌کرد و چشمان مشکی بی‌روحش... لعنتی این مرد چقدر وهمناک بنظر می‌رسد.
-من... گفتم که به...
ناخون‌هایم را در کارتن فرو بردم، دندان‌هایم را بهم فشردم و آب دهانم را به سختی بلعیدم
-به؟!
نیشخندش پر رنگ‌تر شد. نگاهی به مرد کناری‌اش که گویا نمی‌توانست حرف بزند و قدش بلندتر و هیکلی‌تر بود انداخت و اشاره‌ کرد تا به سمتم بیاید. نه عصبی بودم و نه آثار لبخندی بر روی لـ*ـب‌هایم باقی مانده بود.
به سمتم آمد. سرش را برایم بالا و پایین کرد و دستش را به سمت جعبه‌ها گرفت.
دیگر به یقین رسیده بودم که این مرد نمی‌تواند حرف بزند.
-بذار کمکت کنه.
سرم را کمی کج کردم تا ببینمش.
-اما بیشترشون شکسته شدن.
از نگاهم روی گرفت و به سمت راهرو قدم برداشت.
-مایک کارش رو بلده خواننده‌ی جوان.
مایک؟! پس اسمش مایک بود. کسی که نمی‌توانست حرفی بزند.
جعبه‌ها را گرفت و به عقب رفت تا اول من به جلو بروم.
حرکت کردم و او هم کنارم قدم بر می‌داشت. کت بلند و مشکی‌اش تا زانوهایش می‌رسید و سر بی‌مویش، ابهتی را در وجودش به رخ می‌کشاند که هر فردی را به اطمینان می‌رساند که شغلش باید در همچین جاهای رازآلود و مخوفی باشد!
به اطراف نگاهی انداختم و با تر کردن لـ*ـب‌هایم، لـ*ـب زدم:
-کجا می‌ریم؟
جوابم را نداد که با خنده گفتم:
-مایک! فکر می‌کنم تو ایرانی متوجه نمی‌شی و من می‌تونم کلی فوشت بدم.
خنده‌ای کردم که او لـ*ـبخندی زد. خنده‌ام را قورت دادم و متعجب گفتم:
-تو ایرانی بلدی؟
دوباره جوابم را نداد و مستقیم به حرکتش ادامه می‌داد.
به طبق عادت همیشگی‌ام لـ*ـب‌هایم را به جلو کشیدم و دست انداختم پشت کمرم.


در حال تایپ رمان گاردنیا | نوشین سلمانوندی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، نرگس شریف، Saghár✿ و 11 نفر دیگر

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
این راهروی مخوفِ تاریک، پوشیده از هر گونه هوایی است و در محوری از خفگی چرخ می‌خورد.
صدای موزیک از اتاق‌ها آنقدر بلند است که چشمانم لرزش دیوارها را شاهد می‌شود!
برمی‌گردم و دوباره نگاهی به مرد مرموزی که پابه‌پایم راهرو را طی می‌کند می‌اندازم. سر بی‌مویش زیر نورهای رنگی برق می‌زند.
به چشمانِ زومم توجهی نمی‌کند و فشار دستش را روی جعبه‌ها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان گاردنیا | نوشین سلمانوندی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، نرگس شریف، Saghár✿ و 10 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا