خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون راجع به رمان راز نیمه ماه چیه؟

  • عالیه

    رای: 14 82.4%
  • خوبه،میتونست بهتر باشه

    رای: 2 11.8%
  • جالب نیست

    رای: 1 5.9%
  • اصلا خوشم نیومد

    رای: 0 0.0%
  • اولین رمانته، خیلی راه داری نگران نباش

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    17
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,684
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
‌~به نام نخل‌بند باغ هستی~
نام رمان: راز نیمه‌ی ماه
نویسنده:
Vahide.sadat79
نام ناظر: Asal_Zinati


✺اختصاصی رمان راز نیمه‌ی ماه | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Deana، FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ* و 39 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,684
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | بهترین انجمن رمان نویسی
f421239vered.jpg
مقدمه:

زیبای من، می‌دانی در تو چه دیدم که سرم را به تعظیم در مقابل تو فرود آوردم؟ پاکی و زلالیِ همان ماهی را که شبِ چهاردهم ستایشش می‌کنم!
دخترکِ ترسوی دوست داشتنی‌ام، زمانی که جسم سرد بی‌جانت را درآغوش گرفتم، به روزهایی فکر کردم که می‌گفتی:
-من از مرگ می‌ترسم...
مهربانم، وجود تو بود که خشم بی‌اندازه‌ی مرا درکنترلِ چشمانت نگه ‌‌می‌داشت!
قسم می‌خورم، به لحظه لحظه‌ی بودنت در تمامی روزهای خوش و نابم، به روزهایی که مرا از حیوان درونم نجات دادی؛ انتقامِ خونینی از کسانی که تو را از من گرفته‌اند خواهم گرفت...قسم میخورم

این رمان اختصاصیِ سایت انجمن رمان ۹۸ است.


✺اختصاصی رمان راز نیمه‌ی ماه | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Deana، FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ* و 39 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,684
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 1
با حرص چادرم رو جمع کردم و به سمت در خونه رفتم؛ خسته شده بودم از زورگویی‌های دلسوزانه بابا!
صدای داد بابا اعصابم رو بهم ریخت!
-حنانه نری ول شی تو خیابون‌ها؛ برو مدرکت رو بگیر بیا!
کلافه چشم‌هام رو روی هم فشار دادم؛ ‌اما طبق معمول آروم جواب دادم:
-چشم پدر، چشم!
پام رو از در گذاشتم بیرون و به سمت مدرسه رفتم؛ دیروز زنگ زده بودند و خبر داده بودند مدرک دیپلمم با پرونده‌ام آماده است و باید برم بگیرمشون؛ مامان که طبق معمول با دوست‌هاش و حانیه رفته بود سفر، بابا هم که عارش می‌اومد بره مدرسه دخترونه! خودم رفتم و مدرک رو با کلی ناز و منت ازشون گرفتم و برگشتم!
تو راه برگشت از مدرسه مدام حس می‌کردم یه نفر پشت سرم هست و جرات نمی کردم برگردم.
بابا می‌گفت دختری که یه مرگیش نباشه حتی اگر جلوش ‌رو هم بگیرند سرش رو می‌ندازه پایین و راهش رو می‌ره!
با استرس قدم‌هام رو تند‌تر کردم و سریع خودم‌ رو به خونه رسوندم، از سر خیابون تا خونه رو تو پنج دقیقه اومدم؛ پشت در که رسیدم از تنگی نفس رنگم برگشته بود با لرزش دست زنگ رو فشار دادم.
صدای مامان که تو آیفون پیچید، خنده‌ام گرفت! چه عجب برگشته خونه خانوم!
-منم مامان، گرمه باز کن در رو لطفا!
-باشه، زشته بلند حرف ‌نزن!
وای چونه می‌زنه با من...
در که باز شد رفتم داخل و تند از پله‌های حیاط رفتم بالا؛ تا رسیدم چادر و مقنعه رو کندم و نفس عمیقی کشیدم.
-آخیش، پوکیدم از گرما...
صدای مامان از تو راهرو اومد:
-از بس چاقی مادر، ده بار گفتم لاغر کن اون چربی‌ها از ریخت انداختت!
با کف دست کوبوندم تو پیشونیم!
همونجور که تو راهرو بود نگاهی بهش انداختم: قد تقریبا کوتاهی داشت، کمی هم پر بود بدنش، همونطور که از ته راهرو جلو می‌اومد متوجه شدم موهای مشکیشو رنگ کرده، یه چیزی تو مایه های شرابی اینا، موهای فرشو اتو کرده بودوباعث میشد پوستش روشن تر و چشماش گرد تر به نظر بیاد، مدل ابروهاشم انگار تغییر داده، اومد جلو و نگاهی به پوشه تو دستم انداخت.
-دیگه هنرستان که مدرکش اهمیتی نداره لازم نبود بری دنبالش.
خون داشت خونم رو می‌خورد؛ ولی صدام در نمی‌اومد!
-حانیه هم با شما اومد؟
-نه، موند کرج خونه مادر شوهرش گفت شب با احمد آقا بر می‌گرده.
دیگه ترکیدم:
-مامان چرا انقدر ریلکسی؟! انقدر می‌مونه اون‌جا پس فردا با چهار متر شکم، پیراهن عروس تنش می‌ره؟
با حرص یه نیشگون از بازوم گرفت:
-اوی این حرفا به دهنت نیومده‌ها! جمع کن خودت‌ رو بزار ۲۰سالت بشه بعد زبون دربیار برا من!
با اخم وسایلم رو جمع کردم رفتم تو اتاقم؛ مانتوم رو عوض کردم و سرجام پریدم که رد شدن یه سایه رو از پشت پنجره حس کردم! سریع سر چرخوندم ولی هیچی نبود!
دیوونه شدم به خدااز دست این‌ها...
همین‌طور خیره شدم به سقف، نمی‌دونم چرا بابا انقدر روی من حساسه با اینکه بارها و بارها از حانیه خطا سر زده و دیدند ولی انگار اون اشتباه رو من انجام دادم که فشارشون رو من بیش‌تر می‌شه همیشه، گاهی شک می‌کردم فقط حسام و حانیه بچه‌شون هستند؛ ولی وقتی شباهتم به بابا رو می‌دیدم به خودم می‌گفتم ببند دهنتو...
نفس عمیقی کشیدم، یاد دوران بچگیم افتادم، زمانی که خواب‌های عجیبی می‌دیدم و وقتی به مامان بابا می گفتم جواب می‌دادند خلی یا خرافاتی هستی!
بارها تو نگاهشون ترس رو می‌دیدم یواشکی حرف زدناشون ‌رو، می‌دونستم یه چیزی هست که خبر ندارم ولی تو عالم بچگی به خودم می‌گفتم نگرانتند که این‌جوری برخورد می‌کنند!
اون روزها گذشت و من از ۱۲سالگی دیگه خوابام رو، تصویرایی که می‌دیدم رو بهشون نگفتم اما الان این روزها، خواب‌هام شکل خواب نبود، انگار تو بیداری بود، انگار به یه عالم دیگه ولی تو بیداری می‌رفتم..


✺اختصاصی رمان راز نیمه‌ی ماه | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Deana، FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ* و 40 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,684
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت2
ساعت 8شب بود که با صدا زدن‌های مکرر مامان از خواب پریدم، نگاه به پنجره کردم؛ به لحظه‌های قبل که سایه‌ی مردی رو روی دیوار اتاق می‌دیدم و اون مرد پشت پنجره ایستاده بود، هر چه صداش می‌زدم تا به داخل اتاق بیاد اعتنایی نمی‌کرد که ناگهان صدای خرناس حیوونی شنیدم و بعد تاریکی مطلق...
انگار به سیاه چاله افتاده بودم جیغ می‌زدم و درخواست کمک می‌کردم، هیچ‌کس انگار صدام رو نمی‌شنید؛ از بالای سر دست مردونه‌ی تنومدی به سمتم اومد و من رو از بازوم بالا کشید.
ای کاش مامان بیدارم نمی‌کرد! می‌خواستم اون مرد رو ببینم احساس می‌کردم می‌شناسمش!
این‌دفعه سایه‌اش واضح‌تر بود می‌دیدم که موهای تقریبا بلندی داشت...
با کلافگی بلند شدم و به سمت پایین رفتم.
خواستم مثل خودش بلند جواب بدم اما به خودم تلنگر زدم، اون بی‌احترامی می‌کنه، اون حرکات زشت از خودش نشون میده، شان تو اینه که این‌جوری برخورد کنی؟ یکم نفس عمیق کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم!
مامان و بابا و حانیه و شوهرش دور میز بودند!
-سلام، خواب بودم.
حانیه با حس خود شیرینی باز پرید وسط:
-ما که می‌دونیم مثل خرس می‌مونی خودت دیگه اعتراف نکن....
بعد هم خودش به حرفش غش، غش خندید. با چشم غره رو ازش گرفتم، جواب ندادم، در حد خودم نمی‌دیدمش که بخوام جواب بدم.
احمد، شوهرش، فهمید آتیش گرفتم که میانجی‌گر توضیح داد:
-بفرمایید حنانه جان، ما منتظر شما بودیم که شام بخوریم!
سرم رو تکون دادم:
-پس بفرمایید...
بیشتر این اذیتم می‌کرد که مامان بابا لام تا کام حرف نزدند!
نشستم وهمینطورکه بقیه هم مشغول شدند به بقیه نگاهی انداختم، به بابا که اصلا مثل مردی ۴۷_۸ساله نبود وقامت بلند و چهار شونه اش ودستای محکمش نشون میداد به خودش اهمیت میده و اصلا از اون دسته مردایی نیست که هرغذایی بخوره یا بی فعالیت باشه، چشمای آبی رنگش و پوست سفیدش که همیشه قرمز بود لبمو به لبخند واداشت، فک محکمش که با اون ته ریش مردونه به چشم می‌اومدواز اون بابای تر و تمیز بود که هی دوست داری بـ*ـغلش کنی و ببوسیش، همینطور نگاهش میکردم که به حالت سر پایین ابروهای پهنشو تو هم کشید و زیر لـ*ـب غرید:
-حنانه، کوفتم شد
از خجالت خودمو جمع کردم وسرمو پایین انداختم...
بعد شام بدون توجه به اون‌ها رفتم تو اتاقم، به محض ورود به اتاق یه سایه دیدم و بعد تکون خوردن پنجره، پرده نه‌ها پنجره‌ی باز تکون خورد!
به سمت پنجره رفتم، نوک تیزش خونی بود چراغ رو روشن کردم و دقیق‌تر نگاه کردم، آره خون بود بوش رو حس می‌کردم، از پنجره بیرون رو نگاه کردم، چند تا از گلدون‌های پایین پنجره هم شکسته بود، چه خبره این‌جا...
با سرعت از پله‌ها پایین اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم؛ فقط مامان اون‌جا بود، با عصبانیت نگاهم کرد:
-این چه وضعیه؟ چرا سرِ باز اومدی پایین؟
تازه به خودم نگاه کردم و دودستی کوبیدم تو سرم! چرا واقعا یادم رفت بپوشم؟ آروم گفتم:
-هیس مامان قال نکن زشته به یه بهونه‌ای بابا رو صدا کن...
-چرا؟چه خبره مگه؟
کلافه جواب دادم:
-وای یا خدا، شد یه بار جون منو نگیری؟ یه صدا کردنه من اگه صدا کنم حانیه زودتر از بابا می‌یاد من می‌خوام فقط تو و بابا باشین!
چشماش رو باریک کرد:
-چه مرگته؟ اون رو بگو.
با لحن خسته گفتم:
-وای مامان زبون نبر دقم دادی!
-باشه، باشه، زبون دراز!
صداش رو بلند کرد:
-آقا مرتضی، بیا این قندون‌ها رو بده.
چند ثانیه نشد که بابا اومد:
-جانم خانوم.
برگشتم سمتش:
-بابا بیا...
صورت بابا با دیدن من سخت شد:
-چیه؟ این چه قیافه‌ایه؟
-بابا یکی تو اتاقمه.
بابا قیافه‌اش رو جمع کرد:
-چی؟ دوباره توهم زدی تو؟
حرف‌هاش رو هضم می‌کردم یا چشمای ترسیده‌اش که به مامان دوخته شده بود؟


✺اختصاصی رمان راز نیمه‌ی ماه | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Deana، FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ* و 39 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,684
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 3
برگشتم سمت مامان:
-مامان به خدا خودم دیدم، بیاین بیاین ببینین، راست می‌گم توهم نیست، یارو دستش گرفته به پنجره، هم فرش خونیه هم‌ تیزیه پنجره، افتاده رو گلدونا یکی، دوتاشونم شکسته....
جفتشون یه نگاه به هم کردن و با من به سمت بالا اومدن؛ بابا قبل از من رفت تو اتاق و هجوم برد سمت پنجره! وقتی دید حرفم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان راز نیمه‌ی ماه | Vahide.s.shefakhah کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: parmida nouri، Deana، FaTeMeH QaSeMi و 38 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا