خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

PERFUME

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/5/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
22
زمان حضور
2 روز 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
یا رفیق من لا له رفیق

نام رمان: ماشه های بی گنـ*ـاه
نام نویسنده: عبیر باوی
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، پلیسی-جنایی
نام ناظر: Karkiz
خلاصه:
ایران غرق خون و باروت است، ایرانی که از کارون گرفته تا اروند، غرق خون باورهاییست که پر از مرده های تردید است و مردانی که در میان آن روز های خونین دل می دهند اما دفن می کنند، تمام احساس خود را در میان باروت ها!
باید دید چگونه با موسیقی عاشقی، دل های خود را به رقص در می آورند و زیبا برایش می میرانند و می میرند.



در حال تایپ رمان ماشه‌های بی‌گنـ*ـاه | PERFUME کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Saghár✿ و 18 نفر دیگر

PERFUME

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/5/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
22
زمان حضور
2 روز 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
به محض تمام کردن ورز دادن خمیر نان، دستانم را شستم که صدای مادر بلند شد.
- لیلی برو در رو باز کن، پدرت و امین امدن.
به شلوغ بازی های لیلوم تشر زده، در خانه را باز کردم و با صورت خسته دوستداشتنی بابا رو به رو شدم. سلامی کردم و سرم را بـ*ـو*سید.
- سلام فینگیلی!
مشتی به بازوی تنومند امین زدم و سعی کردم نایلون های خرید را از دستش بگیرم.
- بده من تو خسته ای.
کنار کشید و تنه آرامی زد و گفت:
- نمی خواد عزیز من.
تا آشپزخونه تعقیبش کردم و او هنوز خیره با حسرت نگاهم می کرد.
- چیزی شده داداش؟!
محکم بـ*ـغلم کرد و سرم روی قلب مهربانش کوبیده شد.
- آخه تو کی بزرگ شدی که امشب بله برونت هست؟
سرم پایین افتاد و فاصله گرفتم تا چشمان خاکستری اش را سیر نگاه کنم. ابرو بالا انداخته گفتم:
- مال خوب بیخ ریش خانوادش.
چشمان خاصش را گرد کرد و با بهت گفت:
- اون مال بد بود، بعدش هم صاحبش نه خانوادش. همه ضرب المثل رو ترکوندی!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- حالا هر چی، برو استراحت کن.
به گردنش حرکتی داد و خسته گفت:
- ناهار چیه؟
ابروهایم را بالا انداخته با ذوق گفتم:
- ماهی کبابی. الان هم می خوام برم نون بپزم.
به سمت درگاه آشپزخونه عقب نشینی کرد.
- لـ*ـباس های کار رو عوض کنم، میام کمک.
بدون اینکه فرصت اعتراض را به من نگران بدهد از آشپزخانه بیرون زد.
- لیلوم درسات رو خوندی؟
با شیطنت چشم و ابرویی آمد، بافت موهایش را کنار زد و گفت:
- خب امروز جمعه ست.
سری تکان دادم و به شیرین زبانی اش خندیدم. نان های پخته شده به وسیله دستان امین از تنور گلی در اورده می شدن و من هنوز دلم شور میزد.
- لیلی چی شده؟
موهای مشکی ام را از روی صورتم کنار زده، بغ کرده به تنور گلی خیره شدم.
زمزمه کردم:
- می ترسم.
دستانش دور شانه های ظریفم پیچ خوردن و شیرینی احساس حمایت از دلم تا چشمانم جوشید.
- از چی؟
- از اینکه.. .اصلا از اتفاق امشب. من از بعدش می ترسم، از اینکه فرزاد بره جبهه و من...تنها بمونم.
- بهونه نیار، اصل مطلب دلت چیه؟
نفس عمیقی کشیدم.
- حس می کنم اونی که توی تقدیرمه، اینجا نیست. یعنی در عین دوری، سرنوشتمون خیلی به هم نزدیک هست.
چشمانم را بـ*ـو*سید.
- نگران نباش، هر تصمیمی بگیری من هستم.
خواستم بگویم سرت سلامت همه من! هنوز مزه حمایت های بی شمارت زیر دندان مانده.


در حال تایپ رمان ماشه‌های بی‌گنـ*ـاه | PERFUME کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Saghár✿ و 14 نفر دیگر

PERFUME

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/5/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
22
زمان حضور
2 روز 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
غمگین گفتم:
- کی بر می گردی جبهه؟
- بخاطر تو امدم، فردا دیگه میرم.
باز خندید و روشنی چشمانش را به رخ کشید و حرصی ویشگونی از بازویش گرفتم.
- آخه چرا من چشمام این رنگی نشدن؟
دهن باز کرد چیزی بگوید که لیلوم مثل قاشق نشسته ، میان من و امین نشست و گفت:
- پس من چی؟!
امین ابرویی بالا انداخته گفت:
- تو دیگه چی میگی زنگوله پا تابوت!؟
لیلوم حرصی جیغ کشید و من به قیافه با نمک خواهرکم خیره ماندم.
یک ساعت از آمدن خانواده آقای سلیمی، پدر فرزاد گذشته بود و بعد از این همه پذیرایی هنوز مشغول گفت و گو درباره جنگ بودند.
دستانم بیشتر از استرس لرزید، سرم را لحظه ای بلند کردم و نگاهم با نگاه خیره فرزاد تلاقی کرد و من از آن داماد سورمه ای پوش چشم گرفتم و خواهرش فریاد، با شیطنت ریز خندید.
دستی روی سنجاق نگین یاقوتی که شال مشکی عربی ام را نگه داشته بود کشیدم و چادر را جلوتر آوردم.
صدای بلند در خانه همه را از جا پراند و کسی از بلندگو وضعیت قرمز را اعلام کرد. همه به حیاط رفتیم و به محض باز شدن در توسط امین، رامین پسر دایی احمد آشفته داخل خانه پرید. به سختی نفس عمیقی کشید و به در اشاره کرد.
- عراق..عراقی ها..!
پدر، شانه او را گرفته با نگرانی پرسید:
- چی شده ؟ د جون به لـ*ـبمون کردی پسر!
خم شد، نفسی گرفت و عرقی که روی پیشانی نشسته بود را پاک کرد.
- ریختن توی خونه ها.
مادر روی صورتش زد و جیغ کشید:
- یا امام غریب!
لیلوم دستم را چسبید و در بی مهابا باز شد، همه کشیدند، لیلوم موهایش پریشان بود، مادر از زور گریه صورتش سرخ شد، اما من..مات پدری بودم که تیر باران شد و چقدر تلخ که تمام سورمه چشمانم اشک شد.
لـ*ـباس محلی سفیدش پر از رد خون قلب رئوفش بود و من امشب قرار بود عروس شوم چقدر شوم که پدر نیست برایم پدری کند.
فرزاد داد زد، رامین تیراندازی کرد و امین با اشک زجه زد که:
- از در پشتی برید.
پیشانی اش نبض میزد، نارحت بود از رفتن پدر و در برزخی بود که نکند ما به دست عراقی ها بیفتیم و کاش بتوانم فدای غیرت برادرم شوم.


در حال تایپ رمان ماشه‌های بی‌گنـ*ـاه | PERFUME کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Saghár✿ و 14 نفر دیگر

PERFUME

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/5/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
22
زمان حضور
2 روز 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوست داشتم کنار پدر بمانم، چشمانم روی صورت مردانه آرامش قفل شده بود. دل نکندم از کنارش اما رفتم. از در پشتی بیرون زدیم. دست لیلوم را گرفته بودم و می دویدم به ناکجا آباد و تا به خود بیایم در کوچه ای تاریک بودیم.
پشت سرم را از نظر گذرانده با صدای آرامی رو به لیلومی که ترس می لرزید گفتم:
- پس مامان اینا کجا رفتن؟!
صدای تیراندازی بیشتر دلم را به آشوب کشید.
دست سرد کوچکش را از دست یخ من آزاد کرد و به جایی اشاره کرد و گفت:
- إ آبجی، عروسکم!
داشت از نگاه ابری ام دور می شد. جیغ خفه ای کشیدم و بلند صدایش زدم:
- لیلوم...لیلوم خطر..!
لـ*ـباسش را از پشت کشیدم و حرفم با تیری که میان پیشانی بلند سفیدش نشست، نیمه ماند.
پلک زدم، خون، خون! پلک زدم، پر تکرار، عصبی و شونه عزیزم را محکم تکان دادم. نباید می رفت، من تنها می شدم، او کودک بود. هنوز خیلی چیز ها مانده که یاد بگیرد. هق زدم، با درد. او نباید بزرگ نشده می رفت.
- لیلوم..کوچولوی من بلند شو.
بغضم سنگین تر و صدایم بلندتر شد. آن‌ها به سمتم قدم بر می داشتن.
- پاشو بریم دنبال عروسکت.
ضربه ای به سرم زده شد.
***
سرم را روی دستان بسته ام گذاشتم و زیر چشمی به بقیه اسیر ها نگاه کردم.
- هی، تو خوبی؟
به دختر لپ گلی کناری ام نگاه کردم و با صدای خدشه داری گفتم:
- اره، فقط چون ماشین سرعتش بالاست حالت تهوع گرفتم.
با دلسوزی نگاهم کرد و بعد چند لحظه ماشین توقف کرده، به اجبار سرباز ها با همان دستان بسته، از پشت ماشین پیاده شدیم.
خسته به درختی تکیه دادم و خیره به آتشی شدم که میان انبوه درخت ها، زیر تاریکی آسمان روشن کرده بودند.


در حال تایپ رمان ماشه‌های بی‌گنـ*ـاه | PERFUME کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Saghár✿ و 14 نفر دیگر

PERFUME

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/5/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
22
زمان حضور
2 روز 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
گوشه چادر در مشتم فشرده شد، چشمان ترسیده ام به نگاه سبز جنگلی مایل به سیاه مرد قد بلند چهار شانه ای افتاد که به سمت آن دو سرباز تیراندازی کرده بود. مرد کناری اش که شباهت هایی با او داشت، آشفته دست بر شانه اش گذاشت و گفت:
- تو چیکار کردی سیاوش؟!
سیاوش نام، بی توجه به او نزدیک تر آمد، چند قدم عقب رفتم و چانه ام لرزید. امینم نبود که برای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ماشه‌های بی‌گنـ*ـاه | PERFUME کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Saghár✿ و 14 نفر دیگر

PERFUME

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/5/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
22
زمان حضور
2 روز 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای متعجب آن دو، در ذوق صدای دختر قاطی شد که گفت:
- از مامانم شنیده بودم آبادانی ها جذاب و دوستداشتنی هستن، اما نه تا این حد!
بی رمق لـ*ـب هایم را به لـ*ـبخندی کش دادم. کیارش تشر زد:
- خودت رو کنترل کن کژال.
- مادر و پدر کجان؟
- توی پذیرایی نشستن ،
به محض تمام شدن حرف هایم، بغض خفته سنگینم شکست ، همزمان سکوت اتاق و من بیشتر. خاله...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ماشه‌های بی‌گنـ*ـاه | PERFUME کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Saghár✿ و 14 نفر دیگر

PERFUME

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/5/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
22
زمان حضور
2 روز 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
روی پله آخری نشسته به کژالی شدم که با خنده، دنبال مرغ ها می دوید. دلم می خواست بخندم اما حتی لـ*ـبخند هم روی صورتم سنگینی می کرد و نمی توانستم لـ*ـب هایم را کش دهم.
روی زانو نشست، سر تا پایم را برانداز کرد.
- چقدر لـ*ـباس ها بهت میاد.
دست زیر چانه زدم.
- اون کمد لـ*ـباس های کیه؟
کنارم نشسته به لـ*ـباس های خوش رنگش نگاه کرد.
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ماشه‌های بی‌گنـ*ـاه | PERFUME کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Saghár✿ و 14 نفر دیگر

PERFUME

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/5/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
22
زمان حضور
2 روز 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر کسی که از هویت من می پرسید، مرا فامیل خودشان معرفی می کرد و ممنون این خانواده و خدایی بودم که در این آشفته بازار آن ها را سر راهم قرار داد.
خانه های متنوعی که در عین سادگی در این تابلوی طبیعت دلبری می کردند، درخت های سر به فلک کشیده، باغ های میوه، مردمانی از جنس خوب، همه و همه رنگ زندگی می دادند اما من هوایی می خواستم برای نفس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ماشه‌های بی‌گنـ*ـاه | PERFUME کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Saghár✿ و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا