پست ۱
با به یاد آوردن حرفهای خواهرم ساناز، لـ*ـبخندی رو صورتم نشست.
-داداشی! منم میخوام مثل خودت درس بخونم و
پزشکی قبول بشم؛ مثل خودت یه آدم بزرگ تو ایران بشم و همه من رو بشناسند و بگند خانم دکتر؛ باعث افتخار ایران باشم!
درسته هیجده سالش بود، اما مثل یه بچه کم سن و سال حرف میزد. بی آزار بود و مثل خودم آروم!
ولی تیکه کلاماش رو، حرفایی که ناخودآگاه میگفت، باعث میشد ذوق کنم و قهقههای از سر دل بزنم!
گاهی رفتارهاش من رو به فکر فرو میبرد؛
از همون کودکیش، هرکاری که من انجام میدادم رو با دقت نگاه میکرد و یاد میگرفت؛ مثلا تعمیر دوچرخه!
یادمه کنارم میایستاد و به همه حرکات من، موقع عوض کردن لاستیک یا باد کردن چرخها با دقت تمام نگاه میکرد؛ یا اینکه چطور با پیچ گوشتی، پیچها رو باز میکردم!
یادمه وقتی چک دوچرخه رو با پام تکون میدادم و سوار دوچرخه میشدم، ساناز با چشمهای گرد شدهاش، با هیجان بهم میگفت:
-داداش!
که منم بلند میخندیدم و میگفتم:
-جان داداش!
و جلوی دوچرخه مینشوندمش و طوری وانمود میکردم که انگار پاهای ساناز رو پداله و اون، میرونه!
موقع برگشتن از خونه مامانبزرگم، که فاصله زیادی با خونه خودمون نداشت، بلندش میکردم و پشت گردنم میزاشتم و پاهاش رو با دوتا دستام میگرفتم؛ اون هم خوشش میاومد و با ذوق دور و اطراف رو نگاه میکرد.
یا وقتی که بزرگتر شدیم؛ شونزده سالم بود، فردای یه روزی امتحان عملی داشتم و مامان بابا، نگهداری ساناز و به من سپرده بودند و به مهمونیای رفتند که به قول خودشون خیلی مهم و حیاتی بود! ولی اون موقع ندونستند که هیچ کاری مهمتر از کمک به فرزندشون نبود!
رفتند و من موندم و ساناز! نمیدونستم چطوری میتونم هم به تنهایی تمرین کنم، هم از ساناز نگهداری! کلافه بودم و بلاتکلیف دور خودم میچرخیدم.
ساناز هم با عقل کمش فهمیده بود حوصله بازی باهاش رو نداشتم و یه گوشه نشسته بود و اروم و بی سرو صدا با عروسکش ور میرفت. با دیدنش تو اون وضعیت، دلم غنج رفت و نزدیکش شدم تا بگیرمش و بچلونمش. با دیدن من بلند شد و با قد کوتاهش، دستاشو دور کمرم حلقه کرد و با مظلومیت پرسید:
-داداشی! ناراحتی؟ چیزی اذیتت میکنه؟!
با اینکه میدونستم کمکی از دستش بر نمییاد، گفتم که امتحان دارم و به کمک یه شخص ادم بزرگی مثل بابا نیاز دارم! درکمال تعجبم، همه توضیحات من رو به خوبی درک کرد و خیلی خوب راهنماییم کرد. خیلی جدی شده بود؛ ازش بعید بود و این باعث بهت و تعجب من شده بود.
با لحن
قاطع و مصمم و کارهای جدیش که واقعا ازش انتظار نمیرفت، میخواست به من بفهمونه که:
-اره داداشی! منم مثل تو میتونم موفق بشم، به آرزوم برسم و مامان بابا رو خوشحال کنم...
اما حالا، این موضوع عذابم میداد. موضوعی که یادآور مسئله دیگهای بود که به شدت، اخم رو جایگزین لـ*ـبخند روی صورتم میکرد!
نمیتونستم این رو بهش بگم. یا هر وقت هم که میخواستم باهاش در میون بزارم، یکی سر میرسید. بهرحال من، توان گفتن این رو نداشتم. تو چشمهاش برق عجیبی رو وقتی درباره آینده درخشانش تصور میکرد و به من میگفت؛ میدیدم! یه مانع بزرگی بود برای پنهون کردن!
با فکر به همین اتفاقات، خمیازهای کشیدم و از فرط خستگی نفهمیدم کی خوابم برد!
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com