خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Karkiz

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/5/20
ارسال ها
207
امتیاز واکنش
7,049
امتیاز
263
زمان حضور
62 روز 14 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم
آرامش؛ نبودن جدال نیست!
تجربه حضور خداست
نام رمان: مرزهای مکتوم
نویسنده: Karkiz

ناظر: Asal_Zinati
ژانر: طنز، فانتزی
خلاصه:
تصمیم، گرفته شده بود و خواسته‌ی او انجام! حق انتخابی وجود نداشت، آنها اسیر اجبار شدند، بی‌خبر از پیشامدهای دنیا!
انتخاب شده‌اند تا با شجاعت، جهان را از عدالت پر کنند، انتخاب شده‌اند تا شکست بدهند نیروی تاریکی را.
با جسم انسانی می‌آیند اما درونی متفاوت! و او نظاره‌گر آنها، در انتظار پیروزی‌ست! جنگجویان او، همواره پیروز
می‌شوند!

نکته: این رمان اختصاصی انجمن رمان 98 تایپ شده و هرگونه کپی و دزدی، پیگرد جدی به همراه دارد!


در حال تایپ رمان مرزهای مکتوم | Fatemeh zare کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Ryhwn، FaTeMeH QaSeMi و 29 نفر دیگر

Karkiz

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/5/20
ارسال ها
207
امتیاز واکنش
7,049
امتیاز
263
زمان حضور
62 روز 14 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
آنگاه که عشق آغاز شود...
پسرانی از آسمان
از جنس فرشته های خداوند...
دخترانی از جنس زندگی
نرم و لطیف...
نفس‌هایشان با نفس‌های
یکدیگر، انس می‌‌گیرد
و در کرانه های آسمان
و دریاهای بی پهنای زمین
نام یکدیگر را حک می‌کنند
تا شاید روزی قدرت لابزل خداوندی
آن هارا به یکدیگر پیوند دهد؛
آری، پیوند هایی از دو دنیای متفاوت
تا بوده است، چنین بوده...!
عشق های ممنوعه
با سختی هایی به؛
شیرینی میوه‌های بهشت و جوی زندگی
{ دخترانی از جنس ناز / پسرانی از خاک نیاز }


در حال تایپ رمان مرزهای مکتوم | Fatemeh zare کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Ryhwn، FaTeMeH QaSeMi و 26 نفر دیگر

Karkiz

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/5/20
ارسال ها
207
امتیاز واکنش
7,049
امتیاز
263
زمان حضور
62 روز 14 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست ۱
با به یاد آوردن حرف‌های خواهرم ساناز، لـ*ـبخندی رو صورتم نشست.
-داداشی! منم می‌خوام مثل خودت درس بخونم و پزشکی قبول بشم؛ مثل خودت یه آدم بزرگ تو ایران بشم و همه من رو بشناسند و بگند خانم دکتر؛ باعث افتخار ایران باشم!
درسته هیجده سالش بود، اما مثل یه بچه کم سن و سال حرف می‌زد. بی آزار بود و مثل خودم آروم!
ولی تیکه کلاماش رو، حرفایی که ناخودآگاه می‌گفت، باعث می‌شد ذوق کنم و قهقهه‌ای از سر دل بزنم!
گاهی رفتارهاش من رو به فکر فرو می‌برد؛
از همون کودکیش، هرکاری که من انجام می‌دادم رو با دقت نگاه می‌کرد و یاد می‌گرفت؛ مثلا تعمیر دوچرخه!
یادمه کنارم می‌ایستاد و به همه حرکات من، موقع عوض کردن لاستیک یا باد کردن چرخ‌ها با دقت تمام نگاه می‌کرد؛ یا اینکه چطور با پیچ گوشتی، پیچ‌ها رو باز می‌کردم!
یادمه وقتی چک دوچرخه رو با پام تکون می‌دادم‌ و سوار دوچرخه می‌شدم، ساناز با چشم‌های گرد شده‌اش، با هیجان بهم می‌گفت:
-داداش!
که منم بلند می‌خندیدم و می‌گفتم:
-جان داداش!
و جلوی دوچرخه می‌نشوندمش و طوری وانمود می‌کردم که انگار پاهای ساناز رو پداله و اون، می‌رونه!
موقع برگشتن از خونه مامان‌بزرگم، که فاصله زیادی با خونه خودمون نداشت، بلندش می‌کردم و پشت گردنم می‌زاشتم و پاهاش رو با دوتا دستام می‌گرفتم؛ اون هم خوشش می‌اومد و با ذوق دور و اطراف رو نگاه می‌کرد.
یا وقتی که بزرگتر شدیم؛ شونزده سالم بود، فردای یه روزی امتحان عملی داشتم و مامان بابا، نگهداری ساناز و به من سپرده بودند و به مهمونی‌ای رفتند که به قول خودشون خیلی مهم و حیاتی بود! ولی اون موقع ندونستند که هیچ کاری مهم‌تر از کمک به فرزندشون نبود!
رفتند و من موندم و ساناز! نمی‌دونستم چطوری می‌تونم هم به تنهایی تمرین کنم، هم از ساناز نگهداری! کلافه بودم و بلاتکلیف دور خودم می‌چرخیدم.
ساناز هم با عقل کمش فهمیده بود حوصله بازی باهاش رو نداشتم و یه گوشه نشسته بود و اروم و بی سرو صدا با عروسکش ور می‌رفت. با دیدنش تو اون وضعیت، دلم غنج رفت و نزدیکش شدم تا بگیرمش و بچلونمش. با دیدن من بلند شد و با قد کوتاهش، دستاشو دور کمرم حلقه کرد و با مظلومیت پرسید:
-داداشی! ناراحتی؟ چیزی اذیتت می‌کنه؟!
با اینکه می‌دونستم کمکی از دستش بر نمی‌یاد، گفتم که امتحان دارم و به کمک یه شخص ادم بزرگی مثل بابا نیاز دارم! درکمال تعجبم، همه توضیحات من رو به خوبی درک کرد و خیلی خوب راهنماییم کرد. خیلی جدی شده بود؛ ازش بعید بود و این باعث بهت و تعجب من شده بود.
با لحن قاطع و مصمم و کار‌های جدیش که واقعا ازش انتظار نمی‌رفت، می‌خواست به من بفهمونه که:
-اره داداشی! منم مثل تو می‌تونم موفق بشم، به آرزوم برسم و مامان بابا رو خوشحال کنم...
اما حالا، این موضوع عذابم می‌داد. موضوعی که یادآور مسئله دیگه‌ای بود که به شدت، اخم رو جایگزین لـ*ـبخند روی صورتم می‌کرد!
نمی‌تونستم این رو بهش بگم. یا هر وقت هم که می‌خواستم باهاش در میون بزارم، یکی سر می‌رسید. بهرحال من، توان گفتن این رو نداشتم. تو چشم‌هاش برق عجیبی رو وقتی درباره آینده درخشانش تصور می‌کرد و به من می‌گفت؛ می‌دیدم! یه مانع بزرگی بود برای پنهون کردن!
با فکر به همین اتفاقات، خمیازه‌ای کشیدم و از فرط خستگی نفهمیدم کی خوابم برد!


در حال تایپ رمان مرزهای مکتوم | Fatemeh zare کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، Ryhwn، FaTeMeH QaSeMi و 20 نفر دیگر

Karkiz

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/5/20
ارسال ها
207
امتیاز واکنش
7,049
امتیاز
263
زمان حضور
62 روز 14 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست ۲
ساناز
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم؛ رو تـ*ـخت نشستم و نگاهی به ساعت انداختم. سه بود!
پوفی کشیدم و خمیازه کشون از رو تـ*ـخت بلند شدم و به دنبال روسریم گشتم. پیداشم نمی‌کردم اخه. خب من از کی تا حالا تو خونه حجاب داشتم که الان بدونم روسریم رو کجا می‌ندازم؛ ببین‌ها! به خاطر یه مهمون نامحرم من حتی نباید تو خونه خودمون هم راحت باشم!
البته بی انصافی نکنم فقط چند روزیِ که این یارو اومده و دلیل اومدنش هم نمی‌دونم؛ به قول بابا مگه چیزی از ادم کم می‌شه که تو خونه خودش هم که مهمون می‌یاد، حجابش رو رعایت کنه؟ ولی من الان اعصابم به خاطر این خورد بود که نصفه شبی باید روسری سرم می‌کردم‌!
بالاخره روسریم رو از زیر تـ*ـخت، که یه گوشش زده بود بیرون، کشیدم و سرم کردم.
در اتاق رو باز کردم. از چهارچوب در یه نگاه به این‌ور، یه نگاه به اون‌ور انداختم و بعد از اطمینان پیدا کردن از اینکه کسی نیست اومدم بیرون و به طرف اشپزخونه رفتم. از یخچال، کوزه اب رو برداشتم. یه لیوان اب ریختم و خوردم و باز هم طبق معمول یادم رفت کوزه رو بزارم یخچال!
این دفعه فکر کنم دیگه مامان با گوشکوب بی‌اوفته دنبالم!
پله‌ها رو بالا اومدم؛ همونطور که پشت سر هم خمیازه می‌کشیدم، به سمت اتاق خودم می‌رفتم که همون لحظه، در اتاق مهمان باز شد. با اینکه حجاب داشتم اما ناخداگاه یهو یه گوشه تاریک راهرو قایم شدم. بوراک بود که از اتاق خارج می‌شد و گوشی به دست، به سمت اتاق سهند می‌رفت‌!
در اتاق رو باز کرد و رفت تو و در رو نیمه باز گذاشت. خجالت کشیدم و احساس کردم گونه‌هام سرخ شد. من جلوش اصلا راحت نبودم و حجاب کامل داشتم، اون هم برای احترام به من با این سرو وضع جلوی من افتابی نمی‌شد و بار اول بود که من بوراک و این شکلی می‌دیدم. ولی خب بدبخت دیگه نمی‌تونه موقع خواب هم راحت باشه! با این حرف خودم رو قانع کردم!
اصلا این برای چی رفته پیش سهند؟ اون هم این موقع‌؟ صبح رو ازش گرفتند!
اروم به سمت اتاق سهند رفتم و از لای در، نگاه انداختم.
بوراک نشسته بود رو تـ*ـخت سهند و صداش می‌کرد؛ طولی نکشید که سهند، خوابالو نشست رو تـ*ـخت و با صدای اروم ولی نگران پرسید:
-چیه! چیزی شده؟
بوراک نفس عمیقی کشید. به زمین نگاه کرد و گفت:
-این یارو ول کن نیست. می‌گه اول و آخرش شما سه تا باید بیاید و مهم تر از شما، سانازه که حضورش خیلی مهمه.
سهند عصبانی دستش رو لای موهاش کشید و باصدای کمی ‌بلند، نالید:
-نمی‌شه؛ نمی‌شه؛ نمی‌شه! یاماچ تو چند روزیه که اینجایی و خودت به بعضی از اخلاقای ساناز واقف شدی؛ تو فهمیدی وقتی بحث پزشکی می‌شه، چشم‌های ساناز از ذوقی که داره، چطوری برق می‌زنه و می‌ره تو رویا. فهمیدی که چقدر محکم و قاطعانه از خودش و رویاش، دفاع می‌کنه! نمی‌تونم این رو ازش دور کنم؛ دلم نمیاد! به جهنم که اون یارو می‌گه...
آماچ آهی کشید و حرفش رو قطع کرد:
-خب، چیکارش می‌شه کرد‌‌؟! این اتفاقیه که افتاده، دیگه هم نمی‌شه تغیرش داد. اون سربازه لعنتی هم گفت راهی براش نیست پس تو هم بیخودی حرس نخور و بسپار به من. من خودم یه فکری به حالش می‌کنم!


در حال تایپ رمان مرزهای مکتوم | Fatemeh zare کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Ryhwn، FaTeMeH QaSeMi، ɌởⲘⅉŋ و 20 نفر دیگر

Karkiz

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/5/20
ارسال ها
207
امتیاز واکنش
7,049
امتیاز
263
زمان حضور
62 روز 14 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست ۳
سهند مثله اینکه فکر خوبی به ذهنش رسیده باشه خیز برداشت سمت بوراک و درحالی که سعی می‌کرد هیجانش رو کنترل کنه، گفت:
-مگه این سربازه نگفت
اون اتفاق برای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرزهای مکتوم | Fatemeh zare کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، Ryhwn، ɌởⲘⅉŋ و 21 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا