خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,272
امتیاز واکنش
44,324
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
بنام همانی که می پرستیم


داستانک: سیاه بخت
نویسنده: Narin_F کاربر انجمن رمان 98
ژانر:تراژدی، عاشقانه


سخن نویسنده: در این مجموعه داستانک ، اتفاقاتی که برای

دختر ها
و زنان رخ می دهد می نویسم وحالت دلنوشته ای

دارند، البته اضافه میکنم هیچ کدام حقیقت ندارند و ساخته ی

ذهنی خودم هستند، و هر یک از پارت ها زندگیِ

یک
شخص است. و هیچ یک از آنها به یکدیگر

مرتبط نیستند.



مجموعه داستانک های سیاه بخت | Narin_F کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: galbam، MARIA₊✧، Tabassoum و 21 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,272
امتیاز واکنش
44,324
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
(عروس سفید پوش)

صدای دست زدن و سوت مردم کر کننده بود.همه میخندیدند و شادی و پایه کوبی میکردند. من در دنیای دیگری سیر میکردم، خوشحال بودم، حواسم زیاد جمع نبود، تارای* قرمز جلوی صورتم مانع از خوب دیدنم می شد!
خنده ی روی لـ*ـبم نشان از شادی ام بود. خواهرم کنارم بود و در شادی ام مرا همراهی می کرد.
حرف میزد، نمیدانم چه می گفت، حواسم زیاد جمع نبود!
لباس سفید توی تنم، حس نا آشنایی را بهم منتقل می کرد.سنگین بود و راه رفتن را برایم دشوار کرده بود.اما الان نشسته بودم و باز هم سنگین بودن لباس را احساس میکردم.آهنگ کَر کننده بود.حنای روی دستم کم کم خشک شده بود.بعد از رفتنم قطعا دلم برای خواهرم بسیار تنگ می شود، او تنها کسی بود که در این دنیا داشتم و بسیار برایم عزیز بود، مهربان تر از هر مهربانی بود.او بود گذاشت به عشقم برسم، گذاشت سفید پوش شوم و تارای قرمز به سرم بنهند.همان ترکیب
رنگی که دوستش داشتم، سفید و قرمز!
من چقدر خوشبختم، نمیدانم چه بگویم کلام ها کم هستن برای ابراز مسروری ام!
خوشبختی فقط این نیست به عشقت برسی! خوشبتی یعنی؛یک خواهر داشته باشی که پشتت به او باشد.یک زندگی آرام داشته باشی و در تمام طول این مسیر به حرف هایی که مردم در موردم می زدند و می گفتند من شومم، کسی باشد که توجُهی نکند!
ای کاش کسی حال مرا درک می کرد و می دانست در درونم
قلبم چه ها میگذرد!
خیلی از سخن ها روی زبان نمی چخرد، مثلِ حالِ من!
چگونه بگویم که درکم کنید؟نه تا شما در جای من قرار نگیرید نمیتوانید درک کنید!
همه چیز خوب بود تا اینکه در آن همه شادی صدای نحسی آمد!
آن صدا به کل وجودم
خوف انداخت.الهی خدا لعنت کند آن صدا را!
با حرفی که زد همه عالم و آدم متوقف شد. انگار کسی تا چند لحظه پیش پایه کوبی نمی کرد!
_داماد تصادف کرده و مرده!_
این جمله همانند خوره به جانم افتاده بود و هی تکرار می شد.
تا چند لحظه پیش خودم را خوشبخترین عالم می دانستم اما آلان!من الان عروسی بی دامادام!من الان چه نقشی دارم(من بوکی سورم به زاوا)*
من آلان همان
عروس سیاه بختم!من حالا باید سیاه پوش شوم!
چشمانم می باریدن بی صدا. نمیدانستم چه کنم؟ حواسم به اطرافم نبود و در دلم عروسی به عزا دگرگون شد.

من همان عروس سیاه پوش و شومی هستم که هر جا روم سیاهی را با خود می برم!
مادرش آمد.با گریه و زاری شروع کرد به داد و فریاد:
-تو عروس
سیاهی ها هستی!تو شومی، تو نحسی، تو پسرم را از من گرفتی، در چاره ی تو فقط سیاهی نوشته شده!تو از نوزادی همین بودی، اول مادر و پدرت، حالاهم پسر من!
تو شومی!تو نحسی!
مردم سعی در آرام کردنش را داشتند، آری او راست می گفت!من سیاهی ها را به دنبال خود می کشانم.من سیاه بختم،( من بوکی سورم به زاوا)**.

تارا: در زبان فارسی به معنی ستاره اما در زبان کردی به تور نازک قرمزی که بر سر عروس می نهند.
بوکی سورم به زاوا: این جمله کردی کنایه از عروس بی بخت است و به معنی عروس بدون داماد!





مجموعه داستانک های سیاه بخت | Narin_F کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
  • تشویق
Reactions: galbam، MARIA₊✧، Tabassoum و 25 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,272
امتیاز واکنش
44,324
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
(به سرخیِ خون یا به سیاهیِ بخت)

گیسوهای سیاه رنگ‌اش را در دست گرفته است، قیچی را از روی میز برمی‌دارد، موهایش را از ته می‌برد!
لشکری از موی سیاه در دستانش قرار دارد.
او گیسو‌اش را بسیار دوست داشت، فکر می‌کرد با بریدن آن‌ها از عالم غم‌‌هایش کم می‌شود؛ انگار نمی‌دانست این غصّه‌ها تا ابد با او دوست و همراه‌اند!
چشمان ابری‌اش بی وقفه می‌بارند.
مردی عربده می‌کشد.
-آسیه، آسیه، آسیه.
شالی بر سر می‌نهد. بی سرو صدا از اتاقکش خارج می‌شود، گونه‌های خیس‌اش را پاک می‌کند و به سمت مردک می‌رود.
-آسیه این چه وضعشه، چرا با مادرت بد رفتار کرده‌ایی؟ چرا به حرف‌هایش احترام نمی‌زاری؟ دختره‌ی گنده تو را باید کتک زد!؟
سیلی‌ای از طرف آن پدر بی‌ رحم به صورت آن دخترک بی گنـ*ـاه می‌نشیند.
دست‌اش را روی گونه‌اش می‌گذارد. قطره‌ها آرام آرام از چشمان همیشه ابری‌اش می‌بارد.
به آشپز‌خانه می‌رود و مشغول شستن ظرف‌ها می‌شود.
چجوری می‌خواست به پدرش بگوید زن باباش او را اذیت می‌کند، او بی‌ گنـ*ـاه است. اورا می‌زند، تار‌های مویش را می‌کشد، همه‌ی کارهای خانه را انجام می‌دهد اما باز هم آزارش می‌دهد.
بیچاره زبانی نداشت که با آن حرف بزند. طفل معصوم!
بعد از اتمام کارهایش به اتاقک کوچکش می‌رود.

جلوی آیینه می‌ایستد؛ نگاهی به چشم‌های غم‌آلود‌اش می‌کند.
آن گودال‌های سیاه رنگ همیشه ابری شروع می‌کنند به بارش! قطره‌ها یکی پس از دیگری می‌غلتند. به مو‌های کوتاه شده‌اش خیره می‌شود. شددت قطره‌های اشک‌اش‌ هم بیشتر!
برای یک لحظه آسیه‌ی پنج ساله را در آیینه می‌بیند؛ دختر بچه‌ی پاک و معصومی که لبخند می‌زند!
چشمانش را روی هم می‌گذارد.
مردی را در حال قتل مادرش می‌بیند!
از ترس عرق سردی می‌کند.
مردک قاتل سراغ طفلک می‌رود. وحشت می‌کند، چشمانش را تند باز می‌کند تا دیگر این صحنه‌های خوفناک را نبیند!
این‌بار در آیینه آسیه‌ی پنج ساله را نه بلکه آسیه‌ی هیجده ساله را می‌بیند که قد صد و هشتاد سال پیر شده است!
ناخودآگاه نگاهش سمت تیغ روی میز می‌رود. فکری شوم در سرش رژه می‌رود؛ با دست‌هایی لرزان برش‌می‌دارد.
نفس عمیقی می‌کشد. او در باتلاقی گیر کرده بود که داشت به ته آن می‌رسید! کسی برای نجات‌اش وجود نداشت، او هم راهی جز مرگ نداشت که انتخاب‌اش کند! این جاده برایش یک طرفه بود!
تیغ را روی رگ دست چپ‌اش به حرکت در آورد.
بلافاصله مایع سرخ رنگی به اسم وحشتناک خون از دستانش جاری شد.
روی زمین می‌نشیند؛ پرده‌ای از خاطرات جلوی چشم‌هایش به رقص در می‌آیند.
روز مرگ مادرش، پدری‌که با اینکه زن داشت، اجاقش جای دیگری‌ هم روشن بود، مادری‌که بی گنـ*ـاه کشته شد، بچگی‌اش را که نمی‌توانست حرف بزند و او را لال خطاب می‌کردند!
این خاطرات رقصنده‌های بسیار خوبی بودند.
نفس، نفس می‌زند. اشک‌هایش بدون معطلی و با سرعت سر می‌خورند.
دراز کشید.
چشم‌هایش را از این دنیای تاریک فرو بست! اخرین نفس‌اش را هم کشید.
اتاقک همیشه در سکوت به سر می‌برد؛ اما این‌بار سکوت افتضاحی داشت.
تکان نمی‌خورد، اکسیژن نمی‌بلعید، جسم بی روح و بی جانش کف زمین افتاده است.
جان داد! جان داد! جان داد!



مجموعه داستانک های سیاه بخت | Narin_F کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • ناراحت
  • تشویق
Reactions: galbam، MARIA₊✧، Tabassoum و 15 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,272
امتیاز واکنش
44,324
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
{به پایان رسید این دفتر، حکایت همچنان باقیست!}
جوانی‌ام در پسِ بخار چای، جان می‌سپارد و من همچنان منتظر و انتظار می‌کشم.
نفسی بلند را به میان شش‌هایی که گه‌گاهی به خفقان می‌افتد می‌فرستم بلکه سبز شود دلی را که در انتظار سفید گشته است. انتظار بیش، خودش را بر روی موهایم و تلخی روزگار خودش را چروکانده و روی دستانم به نمایش گذاشته.
ابر می‌گریست و قطره‌های اشک‌اش خودش را به پنجره می‌کوباند و باد تند به درختان شلاق می‌زد؛ گویی قصد تنبه درختان را داشت به جرم زرد رنگی!
دو استکان چایی که ریخته بودم دیگر هُرم امیدشان تمام شده بود؛ اما در دل من امید می‌رویید! گر زنده هستم تنها بخاطر روشنایی امید است که به خانه‌ام می‌بخشد. اما... یادم! یکه‌ای خوردم، این انتظار تهی از هر امیدی و سرشار از عادت است! عادت به انتظار، به ریختن دو استکان چای و نگاره‌گری دَر؛ چرا که او جسمش در زیر آواری از خاک و گِل و روحش در لابه‌لای آسمان در حال حیات است.
دفتر او به پایان رسیده؛ اما حکایت من هر روز این‌گونه است! مهمان‌نوازیِ خود با دو استکان چای، مهمان کردنِ انتظار و دعوت از امید!
در دفتر او حکایت ما به پایان رسیده؛ اما حکایت من هنوز باقی‌ست!


تقدیم به مشنگم : M O B I N A


مجموعه داستانک های سیاه بخت | Narin_F کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: galbam، MARIA₊✧، Tabassoum و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا