خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: آی‌سونا (جلد اول)
نویسنده: ساغر هاشمی مقدم
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: Ryhwn
منتقدین: ~HadeS~ ، Asal_Zinati و mahaflaki
طراح جلد: Mohadeseh.f

ویراستار: عسل شمس
خلاصه: بعد از گذراندن دوران تلخ و پرفراز و نشیب زندگی‌ام، کسی را به شیرینی شهد گل یافتم؛ اما غافل از اینکه زندگی و سرنوشت تلخ‌تر و بی‌رحم‌تر از آنی‌ هستند که به من فرصت دریافت این مزه‌ شیرین را بدهند. به راستی که قاضی‌ای سختگیرتر از سرنوشت ندیدم.
گاهی از خود می‌پرسم به راستی من مقصر بودم یا گذشتگانم؟




*این رمان اختصاصی انجمن رمان 98 می‌باشد*


رمان آی‌سونا (جلد اول) | ساغر کاربر انجمن رمان ٩٨

 

پیوست ها

آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، تسنیم بانو، Parmida_viola و 98 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
آه و افسوس از زندگی! از سرنوشت! از دنیایی که در آن افسوس و غم سراسر وجودم را گرفته!
از امروز صبح حال عجیبی دارم؛ گویی سر راه گلویم را بسته‌اند و حتی اجازه‌ قطره اشکی را به من نمی‌دهند.
گاهی از خود می‌پرسم این چه سرنوشتی بود که من به آن دچار شدم؟
زندگی من مانند باتلاقی است و مرا آرام‌آرام در خود فرو می‌برد.
سرنوشت، چه چیز نفرت‌انگیزیست!
از کلمه سرنوشت خوشم نمی‌آید. می‌خواهم هرچه سریع‌تر این سرنوشت را به پایان برسانم.
#آی‌سونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
انجمن رمان نویسی رمان ۹۸| سایت رمان


رمان آی‌سونا (جلد اول) | ساغر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، تسنیم بانو، Parmida_viola و 96 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوباره صدای جر و بحث این دوتا شروع شد. تا کی می‌خوان ادامه بدن؟ ما‌شاءالله خجالت که نمی‌کشن؛ سر هر چیز کوچیکی با هم دعوا می‌کنن. دیگه طاقت ندارم. دیگه خسته شدم. با عصبانیت از روی تـخت سفیدم پایین اومدم و راه اتاق مامان و بابا رو در پیش گرفتم. پشت در اتاق کمین کردم و از لای در بهشون نگاه کردم.
- ببین با من بحث نکن عباس. هر چیزی که اتفاق می‌افته زیر سر توئه، زیر سر تو و اون خواهر و برادرات.
- هر اتفاقی که می‌افته تقصیر مادر جنابعالیه.
خسته از این حرف‌های تکراری با دست‌هام گوش‌هام رو گرفتم تا دیگه کلمه‌ای از این حرف‌ها و کشمکش‌های مکرر و بیخودشون رو نشنوم. قرار بود کی توی این خونه آرامش برقرار بشه خدا می‌دونه! ابرو‌هام رو در هم کشیدم و با چهره‌ی عصبانی وارد پذیرایی شدم. تلفن رو برداشتم و طبق معمول به اتاقم پناه بردم. باید این هفته رو می‌رفتم خونه‌ی علیسان؛ در غیر این صورت نه تنها امتحاناتم رو خراب می‌کنم، بلکه دیوونه هم می‌شم. خودم رو روی تـخت انداختم و همون‌طور که گوشه‌‌ی دهنم رو می‌جویدم، تندوتند شماره علیسان رو گرفتم.
- الو؟ جانم؟
آب دهنم رو خوردم تا شاید بتونم بغضم رو قورت بدم؛ اما بی‌نتیجه بود. بی‌خیال بغض شدم و گفتم:
- سلام داداشی! کجایی؟
علیسان مکث کوتاهی کرد و با همون انرژی همیشگیش گفت:
- سلام آبجی گلم! خوبی؟ صدات یه جوریه. چیزی شده؟
اگه می‌خواستم بگم نه که دروغ محض بود. همیشه توی این خونه یه چیزی هست. دوباره بزاقم رو بلعیدم و با غم گفتم:
- علیسان...
- جانم؟
با عجز گفتم:
- می‌شه یه هفته من رو توی خونه‌ت جا بدی؟
صداش کمی رنگ نگرانی به خودش گرفت و گفت:
- عزیز دلم این چه حرفیه؟ خونه‌ی من مال تو هم هست، الان میام دنبالت؛ ولی حالا بگو چی‌ شده؟
با صدایی لرزون که حاصل بغض خفه‌کننده‌ی توی گلوم بود گفتم:
- باز هم دارن دعوا می‌کنن. به خدا دیگه طاقت ندارم. دارم دیوونه می‌شم. این هفته فرجه‌ی امتحاناتمه. دیگه فرصت جبران ندارم.
ملحفه‌ی یاسی‌رنگ روی تـخت رو توی دستم مچاله کردم و به چهره‌ غمگین خودم توی آینه قدی نگاهی انداختم. بعد از کمی مکث با کلافگی گفت:
- ای خدا! این دو‌تا کی می‌خوان بس کنن؟ آی‌سونا جمع کن وسایلت رو دارم میام.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- چشم. فعلاً!
- فعلاً!
تلفن رو سر جاش گذاشتم و دوباره به اتاقم برگشتم. صندلی سفید-یاسی میز تحریرم رو برداشتم و چمدون کوچیک مشکی‌رنگم رو از بالای کمد پایین آوردم و دو دست مانتو، چند دست لباس راحتی، کتاب‌هام، فرم مدرسه و لپ‌تاپم رو توش جاسازی کردم و زیپش رو بستم. لباس‌هام رو عوض کردم و پاورچین‌پاورچین، طوری که مامان و بابا متوجه نشن، رفتم توی پارکینگ و منتظر موندم تا علیسان بیاد. با تکی که زد رفتم توی کوچه. از جک آبی‌رنگش پیاده شد و چمدونم رو از دستم گرفت و اون رو توی صندوق گذاشت. به چراغ قرمز که رسیدیم، صدای موزیک بی‌کلام آرومی که توی فضا پخش می‌شد رو کم کرد و رو کرد به من و با چشم‌های مشکی کوچیکش بهم خیره شد و گفت:
- باز هم همون بحث‌های مسخره‌‌ی همیشگی؟
با تأسف گفتم:
- آره!
دستی به صورت زاویه‌دارش کشید و گفت:
- اوف! این بحث کی می‌خواد تموم بشه؟!
دستم رو زیر چونه‌م گذاشتم و گفتم:
- کاش بابابزرگا ندار و بدبخت بودن!
با دو‌تا دستش موهای مشکی کوتاهش رو بالا زد و با غم گفت:
- کاش! کاش!
ابرو‌هام رو درهم کشیدم و گفتم:
- مگه همیشه رأی با اکثریت نیست؟
- خانوم‌جون رو چیکار کنن؟ اون خودش فاز جدا می‌زنه.
ایشی کردم و خودم رو توی صندلی فرو کردم و همون‌طور که با کلافگی به ثانیه‌‌شمار چراغ قرمز نگاه می‌کردم تا زودتر تموم بشه و نگاه‌های خیره مردم از رومون بلند بشه گفتم:
- اوف! خانوم‌جون همیشه باید دخالت کنه. مگه همسر ارزشش رو نمی‌بره؟
- چرا، باید ارزش زمینا رو بهش داد؛ اما خب چون اینا اون‌قدر پول ندارن، مجبورن سهم بهش بدن.
یه تای ابروم رو بالا بردم و گفتم:
- نمی‌تونن جریان رو بسپرن به دادگاه؟
نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت:
- نه بابا! دادگاه با قیمت پایین ردش می‌کنه و علاوه بر این نمی‌خوان آبروشون بره. ماشاءالله گاو پیشونی‌ سفیدن همه‌شون.
دستام رو با خشم مشت کردم و با حالت دعا گفتم:
- ان‌شاء‌الله یه شبه همه‌ش رو باد ببره!
علیسان یه لبخند کج دلربا زد و گفت:
- ان‌شاء‌الله!

#آی‌سونا
#ساغر_هاشمی_مقدم


رمان آی‌سونا (جلد اول) | ساغر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Parmida_viola، M O B I N A و 102 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیگه تا رسیدن به آپارتمان هیچ کلمه‌ای بین من و علیسان رد و بدل نشد. جفتمون واژه برای ساختن جمله کم آورده بودیم. علیسان ماشین رو نگه داشت. در رو با ریموت باز کرد و ماشین رو برد توی پارکینگ. یه آپارتمان شش طبقه با نمای سنگ‌های رومی بود. واحد ششم رو بابا به علیسان سر سفره عقد هدیه داد.
- حاضری تغییرات جدید رو ببینی؟
با بی‌تفاوتی گفتم:
- چی؟
لبخند قشنگی زد و گفت:
- بفرمایید!
به محض باز شدن در چشم‌هام گرد شد. شوکه شدم. دکوراسیون خونه رو تغییر داده بود.‌ وارد راهروی کوتاه دم در شدم و کفش‌هام رو توی جاکفشی طلایی‌رنگ زیر آینه گذاشتم. دمپایی‌های یاسی‌رنگم رو پوشیدم و جلوتر از علی وارد پذیرایی شدم. به محض ورود به پذیرایی چیزی که خیلی به چشم می‌اومد، کاغذدیواری‌های شیری با طرح‌های طلایی‌رنگ بود. مبل‌های قهوه‌ای سری قبل هم با یه دست مبل زرشکی‌رنگ عوض شده بود. چند قدم جلوتر رفتم تا کاملاً به پذیرایی دید داشته باشم. سمت راست کنار کانتر آشپزخونه یه میز ناهارخوری هشت‌نفره طلایی با رومیزی زرشکی بود. چیزی که خیلی توجهم رو جلب کرد و به نظرم ایده خیلی خوب و قشنگی بود،، چهارتا استوانه‌ شیشه‌ای روی میز بود. دوتا از استوانه‌ها با کاج‌های طلایی و دوتای دیگه با کاج‌های زرشکی پر شده بود.
با ذوق و شوق زیاد دست‌هام رو به هم کوبیدم و رو به علیسان گفتم:
- وای علی خیلی قشنگه! کار کیه؟
قیافه‌ی قهرمانانه‌ای به خودش گرفت و گفت:
- خودم.
مشتی حواله بازوش کردم و با لبخند کش داری گفتم:
- نه بابا از این کارا هم بلدی؟
نگاه عاقل‌اندر‌سفیهانه‌ای بهم انداخت و گفت:
- ناسلامتی دکوراتورم.
با دستم جلوی خنده‌م رو گرفتم و گفتم:
- اوه اوه حق با شماست!
رزا هدفون رو گوشش بود و توی آشپزخونه داشت قهوه درست می‌کرد و متوجه نشد که ما اومدیم. علیسان پاورچین‌پاورچین رفت و جلوی چشم‌هاش رو گرفت. رزا از ترس جیغی کشید و با دستگیره توی دستش زد توی سر علیسان.
- آخ!
- وای علی حواسم نبود. فکر کردم دزدی چیزیه.
- آخه قربونت برم دزد هم می‌خوای با دستگیره بزنی؟
رزا متفکرانه به علیسان خیره شد و گفت:
- بهش فکر نکرده بودم.
- خب حالا بعداً فکر کن. برات مهمون آوردم.
و بعد با دستش من رو نشون داد. رزا لبخند دندون‌نمایی زد و خیز برداشت سمتم. من رو بین حصار دست‌هاش گرفت و گونه‌م رو بو*سید.
- خیلی خوشحالم کردی.
درحالی‌که داشتم سعی می‌کردم خودم رو از حصار دست‌هاش آزاد کنم، با قیافه‌ای درهم و با لبخند گفتم:
- سلام گلم خوبی؟
کمرم رو نوازش کرد و با صدای مهربونش گفت:
- مرسی فدات شم! تو که باشی حال آدم خوب می‌شه! تو چطوری؟
خودم رو از حصار دست‌هاش بیرون کشیدم و با قیافه‌ای پیروزمندانه گفتم:
- تو رو که می‌بینم حالم خوب می‌شه!
علیسان لیوان آب رو روی کانتر گذاشت و با قیافه درهم، طوری که انگار یه چیز حال به‌هم‌زن دیده باشه گفت:
- اه اه جمع کنید! آبروی هرچی عروس و خواهرشوهره بردید. یه فحشی، دادی، گیس و گیس‌کشی‌ای چیزی.
رزا دمپاییش رو در آورد و علیسان رو نشونه گرفت که علیسان جا خالی داد و دمپایی به کابینت برخورد کرد. اخم کرد و تهدیدوار گفت:
- اولاً آی‌سونا قبل از اینکه خواهرشوهرم باشه خواهر خودمه. دوماً به تو چه حسود!
لبخند پهنی زدم و دستم رو روی شونه رزا گذاشتم و با حالتی که انگار دارم می‌گم چشات درآد، به علیسان خیره شدم. علیسان دوتا دست‌هاش رو بالا برد و گفت:
- حیف که کار دارم باید برم؛ وگرنه از خجالت جفتتون در می‌اومدم. کاری ندارید؟
رزا خیلی ریلکس گفت:
- نه برو به سلامت!
علیسان لبخند کجی زد و از خونه خارج شد. روی مبل نشستم و رزا برام یه فنجون قهوه آورد. بعد از خوردن قهوه، رزا رفت تا شام درست کنه و من هم پناه بردم به اتاقی که رزا برای مواقعی که می‌اومدم آماده کرده بود. ماشاءالله انقدر اومدم و رفتم که رزا یکی از سه اتاق خونه رو به من اختصاص داد. در قهوه‌ای‌رنگ اتاق رو باز کردم و ساکم روی توی اتاق گذاشتم و در رو بستم. پرده‌های طوسی‌رنگ اتاق رو کشیدم و ساکم رو روی تـخت سفید با ملحفه‌ی طوسی‌رنگ گذاشتم. در ساکم رو باز کردم و کتاب‌های درسیم و لپ‌تاپم رو روی میز تحریر سفید کنار تـخت گذاشتم. لباس‌هام رو هم توی کمد قهوه‌ای کنار در آویزون کردم. به صفحه گوشیم نگاه کردم؛ نه کسی زنگ زده بود و نه پیامی فرستاده بود. معلومه هنوز از رفتن من باخبر نشدن. گوشیم رو خاموش کردم و روی پاتختی گذاشتم. کتاب ادبیاتم رو برداشتم و شروع کردم به خوندن. تنها راهی که می تونم به اتفاقات فکر نکنم درس خوندنه.
چند سالی بود که افسردگی مهمون جسم سردم شده بود؛ درست از همون سالی که دعواهای مامان و بابا شدت گرفت. قبل اون هیچ کس از دست من یه آب خوش از گلوش پایین نمی‌رفت. حالا می تونم معنی حرف دریا رو بفمم که می‌گفت «همه انسان‌ها به وقتش عوض می‌شن.»
من کاملاً زیر و رو شده بودم. انگار کرم ابریشمی بودم که تازه پیله خودش رو ساخته بود و منتظر بود تا پروانه بشه؛ اما پایان کار من پروانه شدن نبود. من مثل اون کرمی بودم که تو پیله‌ش می‌مرد.
صدای موبایل رزا که بلند شد، سرم رو از توی کتاب ادبیاتم بیرون آوردم. از حرف‌هاش متوجه شدم که داره با مامان حرف می‌زنه. پوزخندی زدم. بعد از چهار ساعت تازه متوجه شده یه دونه دخترش خونه نیست.
#آی‌سونا
#ساغر_هاشمی_مقدم


رمان آی‌سونا (جلد اول) | ساغر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، ~Kimia Varesi~، ✧آیناز عقیلی✧ و 94 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
رزا گفت که من رو تا پایان امتحانات پیش خودش نگه می‌داره. جای تأسف داره براشون که دخترشون باید از دست مامان و باباش فرار کنه و بیاد خونه داداشش. پوزخندی زدم و دوباره مشغول درس خوندن شدم.
بعد از خوردن شام رزا رفت بیمارستان و علیسان هم مشغول کار روی پروژه جدیدش شد. من هم به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آی‌سونا (جلد اول) | ساغر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، فاطمـ♡ـه، ~Kimia Varesi~ و 82 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشم‌هام رو روی هم فشردم و حرفش رو تأیید کردم.
***
- آی‌سونا بلند شو. باید بری.
چشم‌هام رو باز کردم و به علیسان که بالای سرم بود نگاه کردم. هنوز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آی‌سونا (جلد اول) | ساغر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Parmida_viola، فاطمـ♡ـه و 78 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
درحالی‌که توی کیفم دنبال موبایلم می‌گشتم گفتم:
- باشه؛ اما کاش تو هم می‌اومدی!
بالاخره گوشیم رو پیدا کردم و سرم رو از توی کیفم بیرون آوردم. علیسان لبخندی زد و گفت:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آی‌سونا (جلد اول) | ساغر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Parmida_viola، فاطمـ♡ـه و 78 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
- باز هم هست؟
- خیر.
لبخند بزرگی زدم و بلند گفتم:
- خب پس پیش به‌سوی زندان و زندان‌بانش.
تقریباً یه ساعت‌ و‌ نیم بعد به عمارت رسیدیم....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آی‌سونا (جلد اول) | ساغر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Parmida_viola، فاطمـ♡ـه و 77 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
و بعد زانو زدم و دستش رو بو*سیدم. بلند شدم و زیرچشمی بهش نگاه کردم. همه رنگشون پریده بود. سکوت خانوم‌جون خیلی طولانی شده بود. من که همه کارهای لازم رو انجام دادم. کجای کارم اشتباه بود که باعث سکوت خانوم‌جون شده بود؟ با ترس به خاله فرزانه نگاه کردم. حال اون هم از من بدتر بود. یه‌کم دیگه این سکوت ادامه پیدا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آی‌سونا (جلد اول) | ساغر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Parmida_viola، فاطمـ♡ـه و 75 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
به محض اینکه خدمتکار رفت بیرون پقی زدم زیر خنده. احساس می‌کردم یه شاهزاده اروپایی‌ام. رفتم جلوی آینه و خودم رو مرتب کردم و مسخره گفتم:
- اصلاً پسندیده نیست ملکه الیزابت رو منتظر بذارم.
همه دور میز نشستیم و یکی از خدمتکارها برامون چای می‌ریخت و یکی هم توی پیش‌دستی‌ها کیک می‌گذاشت. عصرونه توی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آی‌سونا (جلد اول) | ساغر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Parmida_viola، فاطمـ♡ـه و 78 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا