خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mounes Hasanpour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
56
امتیاز واکنش
1,226
امتیاز
153
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: قعر حقیقت
نویسنده: مونس حسن‌پور
ناظر رمان: Ryhwn
ژانر رمان: تراژدی، معمایی، جنایی-پلیسی
خلاصه: یک اتفاق، یک حادثه، شاید هم از نظر بهار، یک فاجعه؛ به وقوع می‌پیوندد. فاجعه‌ای که ورق را برمی‌گرداند. همه‌ی خوشی‌ها را زائل می‌کند و شروعی می‌شود برای ماجرایی هیجان‌انگیز و مرموز.
هیچ چیز همان‌طور که به نظر می‌رسد، نیست! پشت هر اتفاق، هر چهره، نقش دیگری خوابیده ‌است و هیچ‌کس فرصتی برای خطا ندارد؛ چرا که هر خطا مساوی‌ست با نابودی دیگری و نابودی هر کدام، باقی را به قعر می‌کشاند؛ به قعر حقیقت.

سلام. به تاپیک رمان من خوش اومدین!

بعد از مدت‌ها تصمیم گرفتم که نوشته‌هام رو منتشر کنم. امیدوارم که از خوندنش لـ*ـذت ببرین.
تا زمانی که تاپیک نقد رمان رو بزنم، پذیرای نظرات سازنده‌تون در پروفایل هستم.

تاپیک نقد رمان:
هر نقد منطقی هر چند منفی و مثبت، باعث خوشحالیمه.
ممنون می‌شم به عنوان خواننده و مخاطب عام و خاص، نظرتون رو بگین.


در حال تایپ رمان قعر حقیقت | mounes کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، Ryhwn و 31 نفر دیگر

Mounes Hasanpour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
56
امتیاز واکنش
1,226
امتیاز
153
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
Rostami_Minaa
مقدمه:
این روزها، چانه‌ام به کبودی می‌زند و انگار، حنجره‌ام ورم کرده است؛ اثر دستانم و حرف‌های نگفته، چیزی جز این نمی‌تواند باشد.
حرف‌هایی که کاش نگفته بماند و بغض و حرص نشود و در آخر، مانند طوفان کسی را نبلعد! حرف‌هایی که کاش از همان گلویم رو به پایین سُر بخورد و مبادا بر زبانم جاری شود که نکند آوایی، زمزمه‌ای، سخنی، با باد بچرخد و بچرخد و در گوش‌هایم آشیانه سازد. آوایی که بگوید: «خودت کردی که لعنت بر خودت باد!»

«آسمان، آبی‌تر.
آب، آبی‌تر.
من در ايوانم، رعنا سر حوض.
رخت می‌شويد رعنا
برگ‌ها می‌ريزد.
مادرم صبحی می‌گفت: موسم دلگيری است.
من به او گفتم: زندگانی سيبی است، گاز بايد زد با پوست.
زن همسايه در پنجره‌اش، تور می‌بافد، می‌خواند.
من "ودا" می‌خوانم، گاهی نيز
طرح می‌ريزم سنگی، مرغی، ابری.
آفتابی يكدست
سارها آمده‌اند.
تازه لادن‌ها پيدا شده‌اند
من اناری را می‌کنم دانه، به دل می‌گویم:

خوب بود این مردم، دانه‌های دلشان پیدا بود.
می‌پرد در چشمم آب انار؛
اشک می‌ریزم.
مادرم می‌خندد،

رعنا هم.*»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حجم سبز، ساده رنگ. سهراب سپهری.


در حال تایپ رمان قعر حقیقت | mounes کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، Narín✿ و 30 نفر دیگر

Mounes Hasanpour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
56
امتیاز واکنش
1,226
امتیاز
153
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
این پارت رو به دویلز تقدیم می‌کنم.ممنون که همیشه همراهمین:love_struck:

#پارت1


بیست و هشتم دی ماه نود و هفت
خستگی امانم را بریده بود. ساعت دوازده ظهر را نشان می‌داد. چیزی نزدیک به پنج ساعت در خیابان‌ها چرخیده بودم و خرید می‌کردم. تقریبا همه چیز را گرفته بودم جز کیک که قرار بود سروش زحمتش را بکشد. از صبح اضطراب به دلم رخنه کرده بود. در واقع هر زمان برنامه‌ریزی می‌کردم، استرس تمام جانم را می‌گرفت که نکند درست پیش نرود؟ نکند یکی‌شان از قلم بیفتد؟ یا نکند ناغافل اتفاقی بیوفتد که همه چیز خراب شود؟ اما این دفعه، بیشتر از همیشه دلم آشفته بود، خیلی بیشتر از همیشه.
ماشین را روبه‌روی خانه پارک کردم. درخت‌های نارنج بر روی زمین سایه انداخته بودند و چه جایی بهتر از این؟ از سخت‌ترین قسمت‌های رانندگی، پارک کردن ماشین در پارکینگ خانه بود.
همراه با حجم عظیمی از خریدها به سمت خانه رفتم و با ریموت در حیاط را باز کردم. کلید در ساختمان داخل کیفم بود و امیدوار بودم که بهزاد خانه باشد، وگرنه با این دست‌های پر، نمی‌دانم چگونه می‌خواستم کلید را پیدا کنم.
از مسیر سنگ فرش شده‌ی حیاط رد شدم و از پله‌ها بالا رفتم. پاکت‌ها را پشت در گذاشتم و چند ضربه‌ی آرام زدم. اگر بهزاد خانه باشد، حتما در این وقت روز، روی کاناپه دراز کشیده است و کتابش را می‌خواند. کمی دیگر صبر کردم و زمانی که ناامید شدم، چند پاکت باقی مانده را روی زمین گذاشتم، کلید را از کیف بیرون آورده و سپس وارد ساختمان شدم.
تمام مدت در ذهنم برنامه‌ها را بالا و پایین می‌کردم. اینکه وقتی مهمان‌ها آمدند، در کدام اتاق لباس‌هایشان را عوض کنند؟ اول با چه چیز پذیرایی کنم؛ چای یا قهوه؟ بعد میوه بیاورم یا صبر کنم متولد عزیزمان بیاید و سوپرایز شود و بعد، مابقی پذیرایی؟ کدام مجموعه آهنگ‌ را بگذارم؟ رقص نور باشد یا زیاده‌رویست؟ اصلا کادو‌ها را باز کنیم یا نه؟
این اولین باری بود که برای یک مهمانی برنامه‌ریزی می‌کردم. علاوه بر همه این‌ها، تولد بهراد بود. برایم به شدت مهم بود که همه چیز بی‌نقص باشد اما تجربه‎ی کافی نداشتم و در عین حال، میلی هم به مشورت با مامان نداشتم.
درحال جابه‌جایی وسایل بودم که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. به طرف کیفم که روی اپن آشپزخانه رها شده بود، رفتم. بهزاد بود که زنگ می‌زد. عرق پیشانی‌ام را با دست گرفتم و در همان حال تماس را وصل کردم:
-جانم؟
-بهار کجایی؟
-سلام. خونه شمام دیگه.
-مگه خریدها تموم شد؟
-اره عزیزم، هر چی نیاز بود گرفتم. کیک هم که قرار شد سروش بگیره. تو کی کارات تو اداره تموم می‌شه؟
_من راه افتادم، نزدیکم.
صدایش بم‌تر از همیشه به گوشم رسید:
_بهار؟
همان‌طور که تلفن را به گوشم چسبانده بودم و تا کمر به درون یخچال خم شده بودم تا آبمیوه‌های صنعتی را قرار دهم، بله‌ایی زیر لـ*ـب زمزمه کردم.
-همه چیز اوکیه؟
-انگار استرس من به توهم منتقل شده! خیالت راحت باشه داداش.
نمی‌دانم خیالش راحت شده بود یا نه، به هرحال جوابی دریافت نکردم. در واقع نگران بودنش کمی برایم عجیب بود. انگار زیاد از حد وسواس به خرج داده بودم که او این‌گونه استرس گرفته بود.
ادامه دادم:
_من الان کار دارم، فعلا.
-باشه... مراقب باش!


Rostami_Minaa


در حال تایپ رمان قعر حقیقت | mounes کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، Narín✿ و 28 نفر دیگر

Mounes Hasanpour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
56
امتیاز واکنش
1,226
امتیاز
153
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
خب اول از همه ممنون از تشکرهاتون.
بعد اینکه؛ این پارت کمی طولانیه، اون هم به این دلیل که زودتر در جریان داستان قرار بگیرین.
آماده‌این؟

#پارت2

گوشی را روی میز آشپزخانه پرت کردم. تقریبا تمام کارهای اولیه را انجام داده بودم. خوراکی‌ها در یخچال بودند، جز چیپس و پفک که آن‌ها را در کمد گذاشته بودم. میوه‌ها را هم شسته بودم و در ظرف...
خودگویی‌ام با صدای زنگی نیمه‌کاره ماند. گوش تیز کردم؛ صدا از سالن می‌آمد. از آشپزخانه خارج شده و چشم چرخاندم. گوشی بهراد روی کاناپه، در حال زنگ خوردن بود. مگر خانه بود؟ بهراد که بدون گوشی‌اش بیرون نمی‌‌رفت! شده باشد مسیر یک ساعته را برای برداشتن تلفنش برگردد، این کار را می‌کرد اما بدون موبایلش جایی نمی‌رفت.
هرکس که بود، ناشناس ذخیره شده بود. تلفن را برداشتم و از پله‌هایی که به طبقه‌ی بالا منتهی می‌شدند، بالا رفتم. حمام و اتاق خواب‌ها، همه در طبقه‌ی بالا بودند. در واقع سه اتاق؛ یکی برای من و آن دوتای دیگر، برای بهزاد و بهراد. خانه جمع و جوری بود که شش سال پیش اجاره‌اش کرده بودند. یک حیاط نقلی داشت و ساختمانی دو طبقه. تقریبا قدیمی ساخت بود اما به لطف چیدمان مامان، ظاهر شیکی به خود گرفته بود.
به سمت اتاق بهراد تغییر مسیر دادم و آرام در را باز کردم. با تعجب اتاق را از نظر گذراندم؛ همه چیز در جای خود بودند جز صاحب اتاق! نگاهی به ت*خ*ت نامرتبش انداختم و از ذهنم گذشت که او عادت نداشت بدون مرتب کردن اتاقش از خانه خارج شود؛ یا هنوز خانه بود و در حال خواب ناز، یا هم اتفاقی افتاده که مجبور شده باشد با عجله بیرون برود.
صدای ضعیف آب چشمانم را به طرف حمام کشاند. آرام به طرفش قدم برداشتم و هم‌زمان گفتم:
-داداش رفتی حموم؟ فکر کردم خونه نیستی، تلفنت رو دیدم نگران شدم.
صدای آب بلند و واضح‌تر شده بود اما نه آن‌قدری که صدای من شنیده نشود. چند ضربه به در زدم:
-بهراد جان صدای من رو می‌شنوی؟
نفسم را کلافه بیرون دادم. می‌دانستم که صدایم را می‌شنود. همیشه دوست داشت به گونه‌ایی زجرم دهد و بعد که به هدفش می‌رسید، می‌آمد و دست‌هایش را به دورم حلقه می‌کرد. راستش، حلقه شدن دست‌هایش به همه‌ی آن حرص خوردن‌ها می‌ارزید. بیشتر از بهزاد دوستش داشتم! حقیقتا وابستگی میان ما بیشتر بود. من فرزند ته‌تغاری بودم و او پسر اول خانواده. با بهزاد همیشه دعوایمان می‌شد اما بهراد، برایم همیشه برادر بزرگه‌ی دوست داشتنی بود. حتی با وجود آزارهایش. بیهوده که نبود، او قسم راستم بود!
صدا زدن دوباره‌اش اشتباه بود. به همین‌خاطر تصمیم گرفتم به طبقه پایین بروم و وسایل را پنهان کنم تا سوپرایز تولد خراب نشود. خواستم عقب‌گرد کنم که متوجه خیسی پاهایم شدم. نگاهی به روی زمین انداختم؛ کمی آب از حمام وارد اتاق شده بود. این بار محکم‌تر به در کوبیدم و صدایم را بالا بردم:
-بهراد باز اتاق رو آب برداشته. اون دریچه رو باز کن، خب... بهراد؟
عصبانیت با چاشنی نگرانی باعث شد دستم روی دستگیره قرار گیرد:
-من دارم میام داخل!... شنیدی؟
سردی دستگیره لرزی بر جانم انداخت و گویی، انگشتانم به رعشه افتادند. کف اتاق بیش از پیش خیس شده بود. دستگیره رو محکم به سمت پایین کشیدم؛ در باز شد. حمام را آب گرفته بود! در را سریع بستم و نگاهی به دیوار حائل بین حمام و توالت فرنگی انداختم.
-بهراد جان ببیند اون شیر رو دیگه. مرغابی شدی از بس تو این وان موندی... با توام.
هیچ صدا و حرکتی از خود نشان نداد. انگار این‌بار آزارش جدی‌تر شده بود. چند قدمی جلوتر رفتم. می‌دانستم اذیتم می‌کند. می‌دانستم که باید بی‌محلی کنم به این رفتار اعصاب خردکنش اما حسی مرا وادار می‌کرد که جلو بروم. حسی که...
پشت دیوار حائل قرار گرفتم و باز هم صدایش زدم. این بار تهدید کردم ک جلوتر می‌روم. حتی گفتم که این رفتارش نگرانم کرده است. اما باز هم چیزی نگفت. داشت گریه‌ام می‌گرفت.
با دست دیدم را پوشاندم و سرم را به سمت آن طرف دیوار خم کردم. آرام یکی از چشم‌هایم را باز کردم که او را با لباس، خوابیده در وان دیدم. وانی که آب از آن سرازیر شده بود. نفس راحتی کشیدم. هر دو چشمم را باز کردم و جلوتر رفتم.
-باز داری تمرین می‌کنی که بیشتر نفست رو حبس کنی؟ تو که می‌دونی آخر ایمان می‌بره! چه اصراریه هر بار شرط می‌بندین؟ الان هم یا شیر رو ببند، یا دریچه رو باز کن. اتاق خیس شد.
نه، انگار رسما کر و کور و لال شده بود. با عصبانیت به طرفش رفتم. بدون نگاهی به او شیر را بستم. بعد سرم را چرخاندم تا بگویم: «دیوونه بازی های تو تمام شدنی نیست برادر بزرگه؟» سرم چرخید اما زبانم نه. خواستم بگویم: «این چه وضع زل زدن است؟... این کف‌ها چرا از دهانت سرازیر شده؟» ولی صدایم که در نیامد هیچ، آرام آرام سقوط کردم و لبه‌ی وان افتادم. روی زانوهایم نشستم و با چشمانی گرد، بهش زل زدم.
سرش همان‌طور بی‌حرکت بود. دست‌هایش هم آویزان کنار بدنه‌ی وان بودند. و من؟ من میخکوب شده به اویی نگاه می‌کردم که مردمک چشم‌هایش به یک نقطه خیره مانده بود. بدنم بی‌حس شده بود. پر از بهت بودم. دست آویزان شده‌اش را بالا بردم و با اندک توانی که برایم مانده بود، تکان دادم. می‌خواستم نگاهم کند. بگوید: «تو اینجا چه کار می‌کنی خانم کنجکاو؟» بگوید: «بازهم نتوانستی آرام بمانی؟... باید حتما همه چیز را بفهمی و بدانی؟» نامم را صدا کند. اصلا... اصلا فقط یه چیز بگوید.
صدای آب کمتر شده بود اما باز در گوشم زنگ می‌خورد. دستش را رها کردم؛ سُر خورد و مثل پاندول ساعت حرکت کرد، گویی که جان در بدنش نبود. انگار همین تلنگری بود که در حالت نشسته به سمت عقب پرت شوم و صدای برخوردم با آن حجم از آب اکو شود. دیگر خیسی زمین برایم مهم نبود. حتی کف‌شور بسته شده هم برایم مهم نبود. من فقط و فقط نگاهم به کسی بود که بی حرکت جلویم دراز کشیده بود.
کسی با تمام قدرت چانه ام را گرفت و به طرف خودش چرخاند. نگاهم از بهراد جدا شد و در چشمان نگران بهزاد خیره شدم. چهره پریشانی که اگر بگویم چشم‌هایش بیرون زده بود، اغراق نکرده‌ام.
لـ*ـب‌هایش تکان می‌خورد؛ انگار گفت: «تو نباید اینجا باشی!» شاید هم این را نگفت، نمی‌دانم؛ صدایش برایم مبهم بود. هم می‌دیدم، هم می‌شنیدم اما، نه مشاهده می‌کردم و نه گوش می‌دادم. بین این‌ها فرق زیادی بود، فرقی از هوشیاری تا حیرانی.
نگاهم باز غیرارادی به سمت بهراد برگشت. این‌بار چشمانم را اشک گرفت، چانه‌ام لرزید و بعد دنیا برایم تیره شد. درست هم‌رنگ چشم های او...


در حال تایپ رمان قعر حقیقت | mounes کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • ناراحت
Reactions: لاله ی واژگون، Saghár✿، Narín✿ و 23 نفر دیگر

Mounes Hasanpour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
56
امتیاز واکنش
1,226
امتیاز
153
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
به خاطر این وقفه‌ای که بین پارت گذاری شده، از دوستانی که رمان رو دنبال می‌کنن، معذرت می‌خوام.
سعی دارم که دو روز در هفته _دوشنبه و جمعه_ پارت بذارم. فکر کنم خوندنش راحت‌تر باشه و بتونین همراه با پارت گذاری پیش برین.
نظرتون در مورد حجم پارت‌ها چیه؟ اگه کم با زیاده، ممنون میشم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قعر حقیقت | mounes کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Narín✿، Arnosh و 18 نفر دیگر

Mounes Hasanpour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
56
امتیاز واکنش
1,226
امتیاز
153
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
در جریان هستین که لینک ناشناس گذاشتم؟ اون‌جا می‌تونین بی‌تعارف حرف بزنین.

#پارت4

دروغ چرا، منتظر بودم یک «عزیزم» آخر جمله‌اش بگذارد تا در همین چند دقیقه‌ی آخرین ملاقاتمان، کمی، فقط کمی از خجالتش در بیایم.
«بهار جان» گفتنش باعث شد بایستم و با اخم در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قعر حقیقت | mounes کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، Narín✿، Arnosh و 20 نفر دیگر

Mounes Hasanpour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
56
امتیاز واکنش
1,226
امتیاز
153
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
امروز دوشنبه‌اس و الوعده وفا.
اوایل رمانیم، لطفا صبور باشین تا قسمت‌های جذاب برسه.
یه چند تا کد دادم تو این پارت‌ها، ببینم کی زودتر متوجه می‌شه.:bookreadb:

#پارت5

چند دقیقه‌ایی بود که جلوی خانه‌شان‌ ایستاده بودم. آن حرف‌ها، دست و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قعر حقیقت | mounes کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Narín✿، Arnosh و 17 نفر دیگر

Mounes Hasanpour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
56
امتیاز واکنش
1,226
امتیاز
153
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکم از بهار فاصله بگیریم و ببینیم بقیه در چه حالن، نه؟
#پارت6
نفسم به زور بالا می‌آمد اما هم‌چنان میل عجیبی مرا به اتاق بهراد هدایت می‌کرد. میلی که باعث شد با وجود سوختن چشم‌هایم اما باز جلوی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قعر حقیقت | mounes کاربر انجمن رمان98

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Narín✿، VIDA VAHED و 15 نفر دیگر

Mounes Hasanpour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
56
امتیاز واکنش
1,226
امتیاز
153
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
:aiwan_light_heart:عیدتون مبارک:aiwan_light_heart:
#پارت7

به طرف دویست و شش مشکی رنگش -که آن طرف خیابان پارک شده بود- حرکت کرد. ویبره‌ی گوشی باعث شد از آن حال و هوا بیرون آید:
-بله سروش؟
-کجا رفتی تو؟ می‌خواستم حرف بزنیم!
همان‌طور که سوار می‌شد، جواب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قعر حقیقت | mounes کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Narín✿، SaraL و 14 نفر دیگر

Mounes Hasanpour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
56
امتیاز واکنش
1,226
امتیاز
153
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
امروز دو تا پارت داریم.:lollipop2b:
من هم‌چنان منتظر نظراتتون هستم...
#پارت8

از پله‌ها بالا رفت و دکمه‌های بلوزش را باز کرد و صدایش را بالا برد:
-بهار؟ باز وسایلت رو همین طوری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قعر حقیقت | mounes کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Narín✿، SaraL و 13 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا