خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: بنفش کبود
نویسنده: Anita.a کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر:
Asal_Zinati
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
خلاصه ی رمان:
من هیچوقت پای کسی نموندم. به محض اینکه چیزی اذیتم کرده رفتم. اما دلم می‌خواد یه بار پای کسی بمونم. دلم می‌خواد یه بار هم که شده صبور باشم و تحملم رو امتحان کنم. شاید پشیمون بشم اما سال‌ها بعد وقتی به عقب نگاه می‌کنم با خودم می‌گم من اینم امتحان کردم. من از اینم زنده اومدم بیرون....

***

رمان بنفش کبود روایتگر دختری است از جنس خودمان...
آیدا، دختر نوجوانی است زیر فشار مشکلات که حالا تصور می کند شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدش را پیدا کرده و با وابستگی به فردی مجازی تمام زندگیش را دگرگون می کند. دگرگونی از جنس...
این رمان حکایت واقعیت است... حکایت خانواده و عشق.
داستان یک زندگی!


در حال تایپ رمان بنفش کبود | Anita.a کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Ryhwn و 24 نفر دیگر

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
سخن نویسنده:
ایده ی این رمان سال ها تو سرم خاک خورد و رشد کرد، چون نمی خواستم حروم بشه و یا نزدیک به هر کلیشه ای جرات نداشتم دست به قلم ببرم و روی کاغذ بیارمش تا اینکه با اتفاقاتی ایده جون گرفت و داستان تکمیل شد. با توجه به تاثیر فضای مجازی در زندگی جوون های امروزی و رواج عشق هایی پر شور و گاه ویرانگر، رمان اهداف خاصی رو دنبال می کنه. ممکنه براتون حوصله سر بر باشه و یا جذاب... نمی دونم. این یکی رو بیشتر برای خودم می نویسم.
رمان پرش های زمانی داره که اولش ممکنه گیجتون بکنه ولی صبور باشید حل می‌شه.
اگر خوشتون اومد خوشحال می شم همراهیم کنید.




* دلیل انتخاب اسم کتاب در طول داستان براتون مشخص می شه.






مقدمه:
عشق ویرانگر او در دلم اردو زده است
هرچه من قلب هدف را نزدم او زده است

بیستون بود دلم... عشق چه آورده سرش
که به ارگ بم ویران شده پهلو زده است؟

مثل مغرورترین کافر دنیا که دلش
از کَفَش رفته و حتی به خدا رو زده است

ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان
تا دم مرگ دعا خوانده و پارو زده است

تا دم از مرگ زدم گفت:"دعا کن برسی"
لعنتی باز فقط حرف دو پهلو زده است!


«عبدالمهدی نوری»





در حال تایپ رمان بنفش کبود | Anita.a کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، *KhatKhati* و 22 نفر دیگر

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
در زندگی همه‌ی ما انسان‌ها لحظه‌هایی هست که می‌خواهیم زمان را همان‌جا متوقف کنیم و سال ها از یک لحظه لـ*ـذت ببریم. سال‌ها به شیرینی اولین دوستت دارم یار ذوق کنیم یا حتی سال‌ها مهر آ*غو*ش پدر و مادرمان را با خودمان این طرف و آن طرف ببریم. اما افسوس که به کوتاهی آن لحظه‌ای که می‌گذرد حتی آدم‌هایش هم می‌روند یا تغییر می‌کنند و کائنات دست به دست هم می‌دهد تا از آن لحظه فقط خاطره‌ای گنگ آتش به جانت بکشد. برای من آن شب زمستانی شروع همه‌ی تغییرات بود؛ شروع یک زندگی دیگر و شاید پایان همه چیز...
***

نگاه شرمنده ام بالاتر از سیب گلویش نمی‌رفت. می‌خواستم بپرسم از کی می‌داند ولی زبان در دهانم نمی‌چرخید؛ می‌خواستم بگویم دوستش دارم...دوستم دارد... اما نمی‌توانستم. می‌خواستم بگویم آرمان با تمام پسرهای دنیا فرق می‌کند اما می‌ترسیدم. لال شده بودم و اشک هایم برای پایین آمدن با هم سر رقابت داشتند. مانند مادرمرده ها اشک می‌ریختم و گوش می‌دادم. می‌شنیدم از اینکه می‌گفت شرمنده‌اش کرده ام؛ می‌گفت آرزوی مرگ کرده؛ می‌گفت خدا را به روح پاک برادرش قسم داده اگر یک بار دیگر با آرمان صحبت کنم او را از من بگیرد. او می‌گفت و من می‌شنیدم. می‌شنیدم و روحم تکه تکه می‌شد و با هر قطره‌ی اشک از چشم‌هایم می‌افتاد.
-ب...ببخشید.
صدایم آنقدر ضعیف بود که خودم هم به زحمت شنیدم. لحظه ای با تمام وجود دلم برای خودم و حالی که داشتم سوخت.
-مگه ما کم نازتو کشیدیم؟ چی برات کم گذاشتیم که حالا اینطور نابودم کردی؟ دختر من باید همچین کاری می‌کرد؟
کاش بر سرم فریاد می‌کشید. کاش حتی کتکم می‌زد ولی اینطور با بغض با من صحبت نمی‌کرد. برای یک دختر شنیدن بغض پدر خود مرگ است. به خدا که من کار بدی نکرده بودم. آرمان من و رابـ*ـطه ی ما پاک بود. آرمان عاشق من بود. اما نمی‌توانستم حرف بزنم؛ پدرم بود و حرمت هایی بینمان!
-آیدا اگه یه بار دیگه باهاش حرف بزنی فقط از خدا می خوام دیگه بابا نداشته باشی.
صدای گریه‌ام بلند شده بود. مادرم وارد اتاق شد و با دیدن من از تعجب سرجایش خشک شد:
-اینجا چه خبره؟ محسن چی گفتی به این بچه؟
مادرم در مورد آرمان می‌دانست. می‌خواستم لـ*ـب باز کنم و التماس کنم پدرم را نرم کند که پدرم پاسخ داد:
-شما برو بیرون لطفا. حرف پدر دختریه.
التماس نگاه من و تلاش آخر مادرم بی فایده بود و بازهم تنها شدم. احتمالا مادر موضوع را فهمیده بود وگرنه کوتاه نمی‌آمد و از اتاق نمی‌رفت. او هم حتی می‌ترسید بگوید در جریان این رابـ*ـطه بوده. جای خالی علی دیده می‌شد؛ اگر بود هرطور شده خودش را دخالت می‌داد و کنجکاوی می‌کرد. به هرحال برادر کوچک‌تر بود و مزاحم! و حالا چقدر من به آن وجود مزاحم محتاج بودم...
-قول می دی؟
بالاخره در آن دو گوی عسلی نگاه کردم. سرخ بود و پر بغض. لعنت به من که چنین بلایی بر سر اسطوره ام آورده بودم. مگر چاره ای جز قبول حرفش داشتم؟ تنها با سر تکان دادن بلند شدم و از اتاق رفتم. خودم را روی تختم پرت کردم و از ته دل زجه می‌زدم. خدایا خودت کمکم کن. مگر می‌شد از آرمان گذشت؟ آرمان تمام قلب و زندگی من بود. اما پدرم... وقتی یک طرف دیگر ماجرا پدرم بود چه می‌کردم؟ آرمان یا پدرم؟
این حق آرمان نبود. حتی حق من هم نبود. بدون فکر بلند شدم و دوباره رفتم اتاق کناری. هنوز نشسته بود روی تـ*ـخت. موبایل من روی میز آرایش مادرم چشمک می‌زد. می‌ترسیدم این بار با این حرفی که داشتم دستش رویم بلند شود ولی بالاخره دل را به دریا زدم و با گریه ای که یک دم بند نمی‌آمد گفتم:
-نمی‌تونم اینطوری تموم کنم...
نگاهم نمی کرد! با تردید ادامه دادم:
-یه ساله باهمیم.
بالاخره نگاه کرد. با خشم! و گفت:
-ایشالا سالگرد بی پدر شدنت رو بشماری.
چرا اینطور می‌کرد؟ می‌دانست بزرگ ترین نقطه ضعف من خودش است و چقدر وابسته ام. با چشم های پر اشک تنها نگاهش کردم که گفت:
-برو اتاقت.
نمی‌شد. اینطوری نمی‌شد. بدنم خود به خود در حالت آماده باش بود و با ترس دوباره گفتم:
-توروخدا بذار بهش خبر بدم. واسه بار آخر!
توقع نداشتم ولی با لحن سردی گفت:
-زنگ نزن. فقط پیام بده.
به طرز عجیبی خوشحال شدم و قبل از تغییر عقیده دادنش گوشی را در هوا قاپیدم و برگشتم اتاقم. روی تـ*ـخت نشستم و با استرس وارد صفحه ی چت شدم و پیام دادم:
-آرمان؟
پشت بندش طومار طولانی تایپ کردم که پدرم فهمیده و دیگر نمی‌توانیم حرف بزنیم. نمی‌فهمیدم چه می‌نویسم. اشک دیدم را تار کرده بود و فقط بدون فکر می‌نوشتم. ارسال پیام دوم را که زدم آنلاین شد. درحال تایپ که شد قبلم ریخت و دستم لرزید.
-جانم؟
چشم هایم را محکم روی هم فشردم. جانت بی بلا تمام جانم. هنوز پیام دوم را ندیده بود. یا نه... حالا دیده؛ دارد می‌خواند. بالاخره نوشت:
-شوخی می‌کنی؟



در حال تایپ رمان بنفش کبود | Anita.a کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Saghár✿ و 9 نفر دیگر

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناخن انگشت اشاره‌‌ام را به دندان گرفتم و نوشتم:
-من دارم می‌میرم تو می‌گی شوخی می‌کنم؟
-آخه چطور؟ از کجا فهمید؟
الان این سئوالات چه اهمیتی داشت؟ مهم این بود که فهمیده بود. فقط پاسخ دادم:
-دیگه نمی‌شه باهم باشیم.
با پاسخ‌های آرمان اشک‌هایم ناخود آگاه بند آمده بود. نه به این خاطر که حالم بهتر بود بلکه از شگفتی سردی و
آرامش کلامش.
-ما که از اولم باهم نبودیم؟! فقط چت کردیم.
حتما هنوز باورم نکرده. هنوز فکر می‌کند شوخی می‌کنم؛ یا شاید فکر می‌کند پدرم هم می‌خواند.
-منظورم همونه؛ دیگه نمی‌شه حرف بزنیم‌.
آرمان...آرام بود! استرس اینکه هر لحظه پدرم بخواهد گوشی را پس بدهم و آرامش آرمان تمام روانم را برهم ریخته بود. بدون توجه به سئوال‌هایش نوشتم:
-می‌شه وویس بدی برای بار آخر صداتو بشنوم؟
به سادگی دوباره اشک‌هایم روان شد. بار آخر؟ چطور می‌توانستم دیگر آرمانم را نداشته باشم؟ حتی همین حالا
دلتنگ بودم. دلتنگ آیدایم گفتن‌هایش و سی‌سی به سی‌سی آرامشی که در خونم تزریق می‌کرد.
-زنگ بزنم؟
-نه. نمی‌تونم حرف بزنم من.
-خب تو حرف نزن فقط گوش بده.
قلبم طوری می‌تپید که می‌ترسیدم هر آن سـ*ـینه‌ام را بشکافد. چشم‌هایم می‌سوخت. تماس گرفت. با تردید پاسخ دادم و سعی کردم صدای گریه ام را خفه کنم.
کنار دیوار جمع شده بودم و تمام وجودم گوش شده بود برای شنیدن صدایش.
-من هنوز باورم نمی‌شه. نمی‌دونم چی بگم. امروز بعد مدت ها خوشحال بودم... ارائه‌ام خوب پیش رفته بود و می‌خواستم برات تعریف کنم.
با دست دیگرم محکم دهانم را گرفتم تا صدای گریه‌ام درنیاید ولی نشد. به زحمت زمزمه کردم:
-آرمان...
نمی‌دانم درست شنید یا نه ولی گفت:
-گریه نکن فدات شم.
ولی انگار فقط همین دلداری دادن و صدای گرم مردانه را کم داشتم تا به شدت تمام غمم به سد چشم‌هایم ضربه بزند و راهش را روی گونه‌هایم پیدا کند.
-آیدا گریه نکن قربونت بشم.
صدایش لرزید یا من اینطور حس کردم؟ مرد من بغض داشت؟ شاید توهم گوش‌هایم بود. هرچه بود دیگر طاقت شنیدن صدایش را نداشتم. باید از این صدا فقط
خاطرات شاد یادم می‌ماند نه بغض و اشک. دستم روی قطع تماس حرکت کرد و تایپ کردم:
-نتونستم.
-مگه نمی‌خواستی صدامو بشنوی؟
هق زدم و نوشتم:
-گریه نکن.
-مگه تو می‌تونی گریه نکنی که از من می‌خوای؟
-نه ولی گریه نکن. می‌میرم.
تازه داشتم عکس‌العمل هایی که دلم می‌خواست را می‌دیدم ولی تاب نداشتم. حرف به حرفش مرا تا مرگ می‌برد. تاب نداشتم آرمانم غم داشته باشد و حرف از مرگ به لـ*ـب بیاورد. خوب بود که علی امشب در خانه نبود وگرنه تا مدت‌ها کنایه‌ای بود که باید می‌شنیدم‌. خودم را لعنت کردم و عذرخواهی بابت اینکه جز ناراحتی هیچ برایش نداشتم ولی پیامش شد دلیل پروانه‌های طلایی رنگ کوچک امید که در دلم بال بال زدند:
-دیگه اینطوری نگو. تو دلیل حال خوبم و آرامش و تمام خنده‌هام بودی.
باید تمام می‌کردم مکالمه‌امان را، وگرنه می‌گذشتم از پدری که جان گذاشته و این همه سال بزرگم کرده.
-فراموشم می‌کنی...
-هنوز منو نشناختی...
اگر فراموشم می‌کرد دلیلی نداشتم برای زندگی. هدفم از این سئوال فقط اطمینان دادنش بود. فقط می‌پرسیدم که بگوید فراموش نمی‌کند و دلم آرام شود و آرمان به خوبی انتظارم را برآورده کرد:
-آدم مگه می‌تونه زندگیشو فراموش کنه؟
در میان اشک لبخند زدم و دوباره نوشتم:
-دوستت دارم.
-برو آیدا...
بگویم؟ اولین بار است... اولین و آخرین بار... باید بگویم! با پشت دست روی صورتم کشیدم و نوشتم:
-خداحافظ عشقم.
خداحافظ عشقم گفتم و در دل آرزو کردم خدا حافظ عشق بینمان باشد. حافظ احساسش، حافظ باورم!
صفحه‌ی گوشی خاموش شد
و به راحتی من مقابل چشمان من فرو ریخت!




در حال تایپ رمان بنفش کبود | Anita.a کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Saghár✿ و 8 نفر دیگر

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
شبی که فکر می‌کردم آفتابش را نمی‌بینم صبح شد. حتی یک ثانیه اشکم بند و خواب به چشمم نیامده بود. فکر کرده بودم مانند فیلم ها لااقل از حال بروم اما ظاهرا بعد از این همه سال سگ‌جان تر از این حرف‌ها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بنفش کبود | Anita.a کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Saghár✿ و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا