خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
16,996
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
نام رمان: چشمام رو بستم
نام نویسنده: mahaflaki کاربر انجمن رمان98
نام ناظر: Z.a.H.r.A☆
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

خلاصه: طلا در دوره‌ای از زندگی‌ خود با چشم پوشی از عقل و فوران احساسات سرکشی که هدایت‌گر آن، شخص دیگری است؛ چینی وجود امیریل را می‌شکند.
او بی‌خبر از خطایی که در انتخاب راهنما داشته است؛ مسیر درست را بین جذابیت‌های دروغین گم می‌کند...

این رمان تنها در انجمن رمان 98 هست و هرگونه کپی و دزدی، پیگرد قانونی دارد!


در حال تایپ رمان چشمام رو بستم | mahaflaki کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *RoRo*، سوگل بانو و 19 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
16,996
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | بهترین انجمن رمان‌نویسی
مقدمه:
بس است فرهاد!
در دنیایی که شیرین چشم به خسرو دوخته
کوه را هم بکنی
سنگ راهم بتراشی
باز سهم تو قول هایی می‌شود که خوب می‌دانی امیدی به اجابت نیست
پس بیا و فراموش کن!
تیشه‌ات را بردار و ریشه عشق شیرین بی‌ وفا را بکن
خیالت تـ*ـخت
به زودی باز می‌گردد
با یک بـ*ـغل پشیمانی و با یک کوه حسرت!
کوهی که تراشیدنش فرهاد را می‌خواهد
آن وقت بنگر در وجودت
هنوز فرهادی با عشق شیرین؟
اگر همان مجنونی مردانه بکن این کوه را
این کوه ظریف‌تر از بیستون است
برای همین فرهاد می‌خواهد!
کوه کندن هنر می‌خواهد
و دل دادن عشق را
و تو آن زمان هنرمند‌ترین عاشق دنیایی!


در حال تایپ رمان چشمام رو بستم | mahaflaki کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، *RoRo* و 21 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
16,996
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | بهترین انجمن رمان‌نویسی
پست 1

دست چپش را روی قلبش گذاشت و نجوا کنان با خود گفت:
-آروم باش لعنتی! چیزی نیست.
اما به گفته‌ی خود اطمینانی نداشت. برای بار هزارم به خودش و تمام فامیلی که نگاه‌های زیر زیرکی این چند وقتشان، سوهان روحش بود؛ لعنت فرستاد که مجبور شده است با پای خود به دهان شیر بیاید. خنده‌های اطرافیان خنجر به روح نا آرامش می‌کشید، به یاد آورد هفت سال قبل چقدر از رفتنش شاد بود. گمان می‌کرد امیریل برای همیشه دست از او و باربدش برداشته است و او می‌تواند عاشقانه زندگی‌اش را بکند.
صدای شادی فرزاد قلبش را به تکاپو انداخت و دید مردی را که کابوس شبانه‌اش شده بود. اما این‌بار نه کابوسی در کار بود و نه رویا.
***
کت و شلوار مشکی رنگ جثه تنومند او را بی‌محابا به نمایش می‌گذاشت. او به خوبی پسوند «یل» را به دنبال می‌کشید. با سری بر افراشته در سالن شلوغ فرودگاه چمدانش را روی زمین کشید و از بین ردیف صندلی‌های استیل عبور کرد و خود را به جمع خانواده‌اش رساند. خانواده‌ای که به مدت هفت سال میانشان فاصله افتاده بود و تلفن همراه بی‌‌رحم، تنها بار دلتنگی را می‌افزود.
مادرش خود را در دستان پهلوان خارجی‌اش انداخت؛ حق داشت. دوری از فرزندش او را کم طاقت کرده بود.
دختر سعی کرد لبخندی هرچند مصنوعی، چاشنی صورت آرایش شده‌اش کند و با همان لبخند نمایشی، خوش آمدی گفت به امیریل تازه از راه رسیده و سکوت امیریل شاید حاکی از آن بود که هفت سال قبل هنوز زنده و پابرجاست، درست مانند آتشی که زیر خاکسترهای هفت سال‌اش مدفون شده و با آمدن طوفان برافروخته خواهد شد.
آب دهانش را فرو داد و گفت:
-خوبی امیریل؟ سفر به خیر باشه؛ خوش اومدی. خانومت نیومد؟
دست‌هایش را درون جیب شلوارش فرو برد و نگاهی عمیق به چهره‌ی کشیده و زیبای دخترخاله اش انداخت.
چه می‌گفت؟ بدش نمی‌آمد درست در وسط سالن فرودگاه گله‌هایی را که هیچ وقت فرصت ابراز نداشته، بیان می‌کرد تا شاید دختر بلند قامت مقابلش جواب احوال پرسی مسخره‌اش را بگیرد.
-ممنون. اونم خوبه سلام رسوند.
بی توجه به عواقب حرفش در چهره طلا، که حتی رنگ‌های مصنوعی هم نتواسته بود رنگ باختگی‌اش را پنهان کند، نگاهی به برادرش انداخت که چمدان او را در دست داشت و با لبخند بزرگی نگرانش بود.
-فرزاد ماشین رو اوکی کردی؟
-آره داداش امیر سوییچش رو بدم؟
-نه بابا، دست خودت باشه! فقط حواست بهش باشه. امانته!
-چشم داداش.
آقای کاوه در حالی که دست‌هایش را به هم می‌مالید؛ رو به آنها گفت:
-فرزاد، امیر و طلا رو ببر خونه که همه منتظرند. من و مادرت هم بریم عمه فروغت رو بیاریم بیاد امیرش رو ببینه.
بعد از اتمام حرفش سرخوشانه قهقهه‌ای سرداد که همسرش حمیده با روی ترش مخالفت خود را ابراز کرد و گفت:
-نه علی آقا خودت برو دنبال خواهرت من نمیام.
آقای کاوه با همان خنده‌اش دست‌هایش را در هم گره کرد و گفت:
-حمیده این بچه تازه اومده فرار که نمی‌کنه. بیا بریم دنبال فروغ؛ شر می‌شه اگه تو نیای!
اشک‌های حمیده انگار آماده‌ی باریدن بود که امیریل مادرش را آرام کرد.
با گذشت این همه سال خوب اخلاق عمه بزرگش را به یاد داشت و می‌دانست اگر بر خلاف میلش رفتار شود، آسمان و زمین را یکی خواهد کرد.
-فرزاد بریم.
فرزاد مستاصل سری تکان داد و گفت:
-باشه، طلا بیا بریم.
طلا پر بود از احساس، حس ترس اما زورش بر دیگر حواس می‌چربید. طلای سی ساله نگران طوفانی بود که بازگشته‌ است. هنوز می‌توانست آخرین جمله‌ی او را به خاطر بیاورد و برای همان بود که حس خفقان تا بالای گلویش پیش آمده بود و مجال استفاده از اکسیژن هر چند کم هوا را نمی‌داد...
روی صندلی عقب اتوموبیل مشکی رنگ نشست و عینک آفتابی‌اش را که اتفاقا با رنگ مانتوی بنفشش هم‌ خوانی داشت، روی چشمانش گذاشت و در دل دعا کرد زودتر به مقصد برسند؛ اما با یادآوری ذوق خانواده امید، رهایی از امیریل به خاموشی گرایید. می‌دانست مهمانی شب پر از آدم‌هایی است که حرکات او را زیر نظر گرفته و داستان سرایی می‌کنند؛ درست مانند چند روز گذشته‌ای که اخبارش به گوش او رسیده بود.
-داداش انقدر دلم واست تنگ شده بود که خدا می‌دونه!
طلا سعی کرد ترسش را کنار بزند و با لبخند لرزان حرف فرزاد را ادامه داد.
-آقا امیریل حتما استرالیا خیلی خوب بوده که بعد این همه سال اومدین. کاش خانومت هم می‌آوردی باهاش آشنا می‌شدیم.
ابروهای قهوه‌ای سوخته‌اش کمی در هم رفت. هدف سوزاندن دل او بود؟ می‌خواست بگوید از کارهای گذشته‌اش راضی است که راه و بی راه خبر همسرش را می‌گرفت؟
تشکر خشک و خالی‌اش انگار طلا را متوجه کرد دست از ادای عادی بودن بردارد.
حسابی از دست خودش عصبانی بود. اصلا به او چه ربطی داشت که زن امیر می‌آمد یا نه؟ اصلا هم مشتاق آشنایی با او نبود!
فرزاد وارد کوچه شلوغشان شد. گوسفند و آدم و ماشین های رنگارنگ همه باعث شده بود همهمه‌ای در فضا بپیچد.
امیریل به ارامی گفت:
-گفته بودم شلوغ نکنین.
فرزاد با خنده‌ای کوتاه گفت:
-امیر جدی جدی چهار سال نیومدی. توقع نداری که مامان به فامیل‌ها «آقای مهندس» رو نشون نده؟ مگه نه طلا؟
طلا به لبخندی اکتفا کرد. چه می‌گفت؟ چه داشت که بگوید؟ نه حرف داشت و نه جرئت. به اندازه کافی خراب کرده بود...
هر سه از ماشین پایین آمدند. بوی اسپند و شلوغی فضا و خونی که از گوسفند بر زمین می ریخت خطی روی اعصاب طلا می‌کشید! همه چیز خوب بود؛ اگر نگاه‌ها و پچ، پچ‌های زنان فامیل را می‌شد فاکتور گرفت؛ پچ، پچ‌هایی که بی‌شک طلا و امیریل شخصیت اول داستان‌هایش را داشتند.



در حال تایپ رمان چشمام رو بستم | mahaflaki کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، ریواس، *RoRo* و 22 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
16,996
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست2
امیریل با صدایی که نام او را به بلندی، صدا می کرد سرش را به عقب برگرداند. دختر عمویش نگین بود که از همان کودکی سر جهازی مراسمات مامان حمیده‌اش بود و اصلا هم کسی کاری نداشت که زن عمو و مامان حمیده سال ها با هم قهر بودند. وقت مهمانی ها مامان حمیده تلفن را بر می داشت و پس از گذر از هشت خان عمو جان و غر غر های زن عمو، نگین قشنگه‌اش را دعوت می کرد. چشمان بادامی‌اش را کمی تنگ کرد تا فکرش را متمرکز کند. مو های نگین که طلایی نبود، بود؟ در دل پوزخندی به افکارش زد. مگر طلا موهایش از بدو تولد به رنگ خورشید بوده که این یکی باشد؟
دخترک مایوس از احوال پرسی گرم امیریل خود دست دراز کرد و گفت:
-چطوری اقا امیر؟ تحویل نمی‌گیری؟ خیلی تغییر کردی ها‌. اگه تو خیابون می‌دیدمت نمی‌شناختمت.
بیخیال کشمکش های ذهنی‌اش شد. همین مانده بود در فامیل بگویند امیریل دیوانه شده است و دائم در فکر و خیال سیر می کند. لبخند بزرگی روی صورتش که از خستگی بی رنگ شده بود؛ نشاند.
-حالت چطوره نگین قشنگه؟ پیر شدم نه؟
نگین خنده ای نمکین کرد تا چال گونه نه چندان عمیقش را به نمایش بگذارد. نگاهی به پدرش انداخت که گرم حرف زدن با جمع مفسران سـ*ـیاسی بود و بعد با خیال راحت ضربه‌ای به بازوی پسرعمویش کوبید و گفت:
-خودت رو لوس نکن. خودت می‌دونی که منظورم چی بود.
با لبخند سری تکان داد و چشمکی هم ضمیمه کرد و بعد نگاهش را دور تا دور خانه چرخاند. بزرگ‌تر و زیبا‌تر شده بود. لوستر‌های بزرگی که از سقف آویزان بود و پرده قدی زرشکی رنگ، فضای خانه را بی شباهت به قصر سیندرلا، در کارتون مورد علاقه بچگی‌اش نکرده بود. انتظار بی جایی داشت که با گذشت زمان باز هم با آن خانه قدیمی رو به رو شود. اما هنوز هم اتاقش کنار آشپزخانه بود. با یادآوری شب هایی که به آشپزخانه می‌رفت و یخچال را زیر و رو می‌کرد، لبخندی روی چهره‌اش نشست. نگاهش روی مبل های مخمل زرشکی رنگی که کنار هم قطار شده بودند چرخید. بی شک مادرش به دلیل تناسب با کابینت ها این رنگ را انتخاب کرده بود که آنها را در نزدیک ترین محل به آشپزخانه چیده بود.
در دل دعا کرد زودتر این مراسم تمام شود. می خواست بی توجه به اتاقش برود اما به نظرش بی انصافی آمد اگر ذوق فامیلش را نادیده می گرفت.
با اشاره ی مادرش از جا برخاست و وارد اتاق شد. نگاهی به مادرش انداخت که همیشه سعی می کرد خود را جوان تر از سنش نشان دهد. همه معتقد بودند امیریل شباهت بسیاری یه مادرش دارد و خود او نیز همیشه این تعریف را دوست داشت. حمیده با افتخار پسرش را از نظر گذراند و گفت:
-مادر فدات بشه. چه‌جوری من دووم آوردم بدون تو؟ رزیتا جون رو چرا نیاوردی اخه؟ مگه من چند تا عروس دارم؟
اشک هایش که آماده ی بارش شد، امیریل مادرش را درآغوش کشید و گفت:
-مامان گریه نکنی ها. رزی سرش شلوغ بود نمی‌‎شد که دو تایی زندگی رو ول کنیم.
حمیده مادرانه خندید و غرق در امید و آرزو گفت:
-کی بشه من نوه‌ام رو ببینم.
امیریل خسته بود اما بیشتر ذهنش که هر چند دقیقه یک بار، از مادر بزرگش که برای دیدن او از روستا امده گرفته تا فرزند چهار ساله پسر دایی‌اش، رزیتا را از او طلب می کردند.
-به زودی انشالله.
حمیده دستش را روی قلبش گذاشت و با حظ پسرش را از نظر گذراند و باز سری به دنیای رویا هایش زد گفت:
-قربون پسر مهندس خودم برم. بچه تو عزیز دل همه میشه. خودم قنداقش می کنم دست و پاش خوشگل بشه.
امیریل زمزمه‌کنان «خدانکنه» ای گفت. شاید می توانست نوه مادرش را تحویل دهد اما در رابـ*ـطه با قنداق و این حرف ها، شک داشت بتواند کاری کند.
حمیده لبخندی به روی فرزندش پاشید و گفت:
-پاشو مادر، پاشو بریم بیرون. زشته همه تو سالن نشستن ما اومدیم اینجا.
طلا نگاه نگرانش را از امیریل که غرق در توضیح شرایط خارج از کشور بود، گرفت و به ستاره گفت:
-می‌ترسم ستاره‌!
ستاره نگاهی به خواهرش انداخت و با بی خیالی گفت:
-بس که دیوونه‌ای. بابا این بنده خدا چیکار به تو داره؟ یه قضیه ای مال اون سال ها بوده که تموم شده و رفته. این نگین زشته باز زد تو خط خود شیرینی؟ سمانه چی میگه؟ امیر که زن داره واسه کی انقدر چایی شیرین شدن؟
طلا نگاهی به آن دو انداخت و در دل حرف ستاره راتصدیق کرد. از نظرش آن دو دیگر زیادی خوشحال بودند. البته که او همیشه در کودکی به نگین و ان لقب « قشنگه » حسادت می کرد.




در حال تایپ رمان چشمام رو بستم | mahaflaki کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، ریواس، *RoRo* و 21 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
16,996
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست3
-این دوتا تا دیروز مهمونی که می‌شد یه گوشه می شستن لایو بگیرن بذارن اینستا گرام.
ستاره سرش را تکان داد و گفت:
-معلوم نیست باز چه نقشه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چشمام رو بستم | mahaflaki کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، ریواس، *RoRo* و 23 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
16,996
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست4
امیریل مشتاق قدری خود را جلو کشید و پرسید:
-چطور مگه؟
حمیده با دیدن حالت پسرش با اضافه کردن اب و تاب بیشتری به داستان، چهره ناراحتی به خود گرفت و گفت:
-بیچاره محسن و زنش ثریا که عموت یه سال می‌شه باهاشون قهره. با عمو عباست چنان بحثی راه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چشمام رو بستم | mahaflaki کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، ریواس، *RoRo* و 20 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
16,996
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست5
غافل از این بود که عمر
شعله های انتقامش به کوتاهی شب است و تنها خاکستر هایش در زندگی او باقی خواهد ماند.

***

انگار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چشمام رو بستم | mahaflaki کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، ریواس، *RoRo* و 22 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
16,996
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست6
حمیده درنگ نکرد و بی توجه به خواهر شوهرش اشپز خانه را ترک کرد و به دیدار خواهرزاده عزیزش رفت. امیریل هم به فرمان برادرش آماده ی اردوی تفریحی او شد و میدان جنگ آشپزخانه خالی از رقیب شد تا عمه فروغ غر‌غر هایش را برای برادرش ببرد.
طلای نگران...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چشمام رو بستم | mahaflaki کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *RoRo*، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 20 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
16,996
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست7
فرزاد از اینه ماشین، نگاه مشکی رنگش را به او انداخت و گفت:
-طلا آموزشگاه می‌ری دیگه؟
طلا سری به نشانه تایید تکان داد و در دل دعا کرد فرزاد باز هــ ــوس مصاحبت و هم صحبتی با او را نکند که اصلا حوصله‌اش را نداشت. اما انگار برچسب بدشانسی را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چشمام رو بستم | mahaflaki کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، ریواس، *RoRo* و 20 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
16,996
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست8
کلافه بین شوهرخاله و پسر دایی‌اش نشسته بود و به بحث فوتبالی آن دو گوش می‌داد. بی شک اگر کسی آنها را نمی‌شناخت گمان می‌کرد با دو کارشناس زبده سرو کار دارد نه یک پزشک‌ وکارمند شهرداری.
امیریل با خودفکر کرد اگر شهرگردی‌اش با فرزاد تا یک ساعت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چشمام رو بستم | mahaflaki کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، ریواس، *RoRo* و 19 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا