خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Ailar

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/5/20
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
47
امتیاز
83
زمان حضور
3 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام داستان کوتاه: در حوالی درد
نام نویسنده: Ailar
ژانر: تراژدی، عاشقانه، اجتماعی
نام ناظر: ^~SARA~^
خلاصه:
در حوالی درد روایتگر شروین‌هایی‌ست که اسیر علاقه های نوجوانی می‌شوند و به وعیدهای دیگران دل خوش می‌کنند؛ فارغ از آنکه بوی نیرنگ می‌دهند!


داستان کوتاه در حوالی درد | Ailar کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ^~SARA~^ و 5 نفر دیگر

Ailar

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/5/20
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
47
امتیاز
83
زمان حضور
3 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
گویی گذر شادی به این طرف ها نمی‌افتد؛ ما در نقطه‌ی مبهمی از نقشه‌ی کیهان زندگی می‌کنیم. مهم نیست در شرقیم یا غرب، شمال یا جنوب، ما در حوالی درد به سر می‌بریم. اینجا هیچکس صدای قدم‌های شادی نشنیده، خنده‌های شیرینی در کار نیست؛ تلخند!
شادی که نمی‌آید؛ لااقل به درمان بگویید ساکنان حوالی درد را تسکین دهد!
***
-لع...لعنتی...
سرم را نزدیک رخسار رنگ پریده‌اش می‌برم؛ گرمای نفس هایی که به زحمت می‌کشد، در صورتم سیلی می‌شود. متداوم به ارامی لعنم می‌کند. حال صدای به شماره افتادن نفس هایش و لعنت هایی که با عجز می‌گوید، در هم آمیخته...
چند دقیقه می‌گذرد. دیگر نه صدای ناله هایش را می‌شنوم و نه نغمه شروین گفتنش را! تنها، نفس های به شماره افتاده‌اش بر فضا حاکم است.
جسم سرد، در دستانم خود نمایی می‌کند. پلک هایم را حجابی بر روی چشمان قهوه‌ای ام می‌کشم؛ امان از ونوسی که از خون سرخ و داغش، گلگون بود!
کم کم، صدای تنفس سنگینش از بین می‌رود و ساکت می‌شود؛ ساکت ساکت! گویی مدت هاست سکوتی سنگین مهمان اینجاست.
دستانم را در موهایم می‌برم، چشمان ناخلفم ونوس غرق خون را در صورتم می‌کوبند. زانوانم سست می‌شود؛ من را روی زمین می‌اندازند. درد دارد دیدنش...اگر خودش هم می‌دید دردش می‌گرفت! مرگ درد ندارد؛ یک لحظه است تمام! این زندگیست که درد را معنا می‌کند. وقتی می‌میری درد نمی‌کشی، هیچ وقت؛ اما رفتنت قلب خیلی ها را به درد می‌آورد. می‌بینی ونوس؟ تو الان هیچ دردی نداری و این را مدیون منی! من جورت را می‌کشم. درد سیلی های آرین به جای گونه های لطیفت، حواله من می‌شود. زندگی یعنی درد! خوشا به حالت که بی درد شدی...
روی زمین می‌خزم و نزدیکش می‌شوم. خونش به جای جریان در شریان، رویش را پوشانده.
ونوس!
علاقه دست کشیدن در دریای مواج به رنگ آسمان شبت چه ناروا بر قلبم می‌زند.
چه زیباست رقص انگشتانم بر روی گیسوانت!
کاش همه ات مال من بود؛ تمامت!
عشق یعنی نرسیدن، نه؟
پس دلم خوش باشد که عاشق بوده ایم...آرین عاشقت نبود، تو هم همینطور مگر نه ؟
سکوت علامت رضاست!
جسم سرد، جیغ ها، ضجه ها، التماس ها به یکباره پاندول وار می‌چرخند و مرا احاطه می‌کنند.


داستان کوتاه در حوالی درد | Ailar کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ^~SARA~^ و 5 نفر دیگر

Ailar

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/5/20
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
47
امتیاز
83
زمان حضور
3 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
به سختی نفس می‌کشم؛ گویی نفس هایم به نفس هایت بند شده بود. حتی شش هایم از تو اطاعت می‌کردند. ونوس تو به جای مغز در سرم فرمانروایی می‌کردی. اصلا همه من از برای تو بود. اما من چه کردم؟ ساده است، همه‌ام را کشتم!
آرام روی زمین سرد سوله نمور می‌نشینم. زانوانم هنوز از لرزش نایستادند.
ملودی گوش نوازی در فضا طنین انداز می‌شود. گوشی‌ام را از جیبم در آورده و با لکنت جواب می‌دهم:
- ال...الو؟
با صدایش رعشه بر تنم می‌افتد.
- تمومش کردی؟
به سختی گوشی را در دستم کنترل می‌کنم.
- بله.
خنده های کریه اش حالم را بهم می‌زند.
- بچه درست و درمون؟ یا اینکه تو خیالات خودت؟
صدایم می‌لرزد. مگر می‌شود آدم ریلکس باشی؟!
- آ...آره آقا.
لحظه‌ای ناچیز به سکوت سپری می‌شود. حتما دارد قیافه‌ی مرا تصور می‌کند.
- سینا رو می‌فرستم دنبالت. جا دستتو پاک کن وگرنه حبسش با خودته!
واژه حبس بزرگ می‌شود؛ آن قدر که جسم کوچکم را در اغما و ترسش فرو می‌برد. یادم می‌آید که گفت مگر غیرت ندارم که بگذارم بچه‌ی 17 ساله‌ مثل تو را ببرند گوشه زندان؟
نفس کشیدن برایم دشوار می‌شود. صدایش بار دیگر در سرم پیچید:
- حبسش با خودته!
بغضی جاه طلب در گلویم چنگ می‌زند و اشک مزاحمی مهمان ناخوانده چشمم می‌شود. به ارامی زمزمه می‌کنم:
- پسر قوی باش! پسر که گریه نمی‌کنه!
فکم می‌لرزد. از دهانم خون می‌آید. گفتم خون؟! باز هم نگاهم به ونوس می‌افتد! ملکه زیبایی‌ام به چه روزی افتاده؟! لباس سفیدش سرخ شده. ونوس رنگ قرمز را دوست داشت!
نزدیکش می‌شوم. چشمانش را به رویم بسته؛ حتی چشم دیدنم را ندارد.
- بیدار شو و ببین! اون روز به آرین می‌گفتی از این لباس سفید خوشم نمیاد، کاش قرمزشو می‌گرفتی! نگاه کن الان قرمز شده! سرخیش مال خون خودته! از خون می‌ترسیدی...ببین! دیگه هیچ خونی تو رگ هات نیست که بترسی! بیدار شو و ازم تشکر کن!
سرم را در میان دو دست می‌گیرم. امشب ونوس نمرد؛ بلکه مرا کشت! انسانی که آینده‌اش تباه شده به کدامین دلخوشی زنده باشد؟ امشب، آرزوهایم را زیر خاکی به نام پرونده مرگ مدفون کردم.
پلک‌هایم را حجابی بر چشمان اشکبارم می‌کشم؛ من از دیدن این ونوس ابا دارم!


داستان کوتاه در حوالی درد | Ailar کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ^~SARA~^ و 5 نفر دیگر

Ailar

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/5/20
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
47
امتیاز
83
زمان حضور
3 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
- هی شرو این چه قیافه‌ایه به خودت گرفتی؟!

صدای دورگه‌اش، ورق پاره‌های ذهن ملالت بارم را بهم می‌ریزد.

- کی...کی اومدی؟

تلخندی می‌کند؛ قسم می‌خورم که تک تک سلول‌های وجودم تلخی نهفته در تبسم به ظاهر شیرینش را حس کردند!

- لعنتی! خدا ازت نگذره افخم! د لامصب شروینو چه به آدم کشتن؟! گندت بزنن روزگار که جنم تف کردن تو صورت قبحیشو ندارم!

و سینا اگر بدانی من پنهانی عاشق ونوس بوده‌ام چه خواهی گفت؟!

دستم را روی بازویم می‌گذارم؛ نوک انگشتانم تباینی با یخ ندارند. نگاهم را از سوله‌ی کم نور به چشمان زمردی سینا می‌دهم.

- سین...سینا...تو تا حالا...آدم کشت...کشتی؟!

هر تپغی که میان واژه‌هایم جا خوش می‌کنند، طرف بلند موهای سینا به دست خودش بیشتر کشیده می‌شود.

- لال از دنیا بری افخم که اینجوری بانی لکنت این بچه شدی!

عصبی آه می‌کشد و صدای آهش، در فضای خالیه سوله اکو می‌شود.

- نه؛ بیخیالش! جمع و جور کن بریم تا بیشتر از این به خاک سیاه ننشستیم!

و برای آخرین بار با کالبد جماد ونوس، وداع می‌کنم.

- جسد...ونوس رو چی...کار می‌کنیم؟!

دردم به من می‌توپد:

- جلو افخم بگو ونوس تا تیکه بزرگت گوشت باشه!

ونوس می‌بینی چقدر بی وجدانند که حتی اسمت را هم از من می‌گیرند!


داستان کوتاه در حوالی درد | Ailar کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ^~SARA~^ و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا