***
قطرات درشت باران، بر صورتاش سیلی میزنند.سردی باران، با برخورد به تن داغاش، حالش را دگرگون میکند! افکارِ زیادی به فکرش میآید! نکند، آنقرذ در کنار آن دختر باشد؟! وجدانش جوابش را میداد:
- بلی، هست! جواب سوالش را که میگیرد، سوالی دگر ذهنش را مشغول میکند! نکند به او خیـ*ـانت شده باشد؟!
- بلی، شده! نگاههای افراد عابرپیاده، اذیتاش میکند! خود را به ماشیناش میرساند و منتظر میشود تا از کافه بیرون آید.
ایمان با لبخندی که لـ*ـبش تا بنا گوش باز شده است و دست دخترکی
زیبا را گرفته بود، به سمت ماشیناش میرفت. با بدنی سست، درب ماشین را باز میکند. گریههایش را پاک میکند. نمیخواهد خود را ضعیف نشان بدهد! تک دختر علی کیا، گریه کرده است؟! باورش نمیشود! اما دل است دیگر! با قدمهای استوار و بلند، خود را به ماشین ایمان میرساند. با پوزخندی آشکارا، ناخنهای کاشته شدهاش را به شیشه میزند. و دستاش را به سوی دستگیرهی درب ماشین میبرد و درب را باز میکند. ایمان هاج و واج نگاهی به او میاندازد. بلند میگوید:
- به! جناب آقای ایمان یگانه! فرزند حاج یگانهی معروف! حاجاقا شما کجا، اینجا کجا؟! مگه اینجا، جای اراذل اوباش نبود؟! نگاهی به دخترک کنار دستش میاندازد و پوزخنداش را شدیدتر میکند و ادامه میدهد:
- حاجخانوم جدیدهاس؟!
ایمان منمن کنان جوابش را میدهد:
- عزیزم، اونطور که فکر میکنی نیست! همکارمه!
دستش را از روی لباس میگیرد و به بیرون از ماشین میآید.
- روی پیشونیه من نوشته، خر؟! الاغ؟! این شوها چیه؟! پوزخندی صدا دار میزند و ادامه میدهد:
- دست اون رو که گرفته بودی، حاجآقا! منی که زنتم، دستم رو از روی
مانتو میگیری؟ هر قول و قراری که بین ما بوده، تموم شدهاست! این رو توی گوشت فرو کن! امشب قرار بود بیاین با خانواده محترم قرار مرار عقد رو بذارید دیگه؟! پس بیزحمت سر راهتون یه عاقد بیارید، این دختره رو هم بیارید، بین ما رو فسخ کنه، این دختره رو هم به عقدت در بیاره! دوباره کاری نشه واستون، پدر گنـ*ـاه دارن!
تا خواست حرفی بزند، دستش را کشید و به سمت ماشین به راه افتاد.
از عصبانیت، قلبش بالا و پایین میشد. حدس میزد، رنگ سفید پوستاش، به قرمزی میزند. دستش را به سوی تلفنهمراهاش که بر روی داشبرد، قرار دارد میرود. با حرص شمارهی پدرش را میگیرد. یک بوق، دو بوق، سه بوق سپس، صدای بشاش و پرانرژی پدرش در گوشش میپیچد:
- جانم نیلا؟!
بدون اینکه سلامی بدهد، با داد شروع میکند:
- بابا! این بود، فرد قابل اطمینانت؟ این بود، کسی که میخواستی تک دخترت رو بهش بدی؟! هه، کنار یه دختر
خوشگل دیدمش! به قول ما الواتها، داف! قشنگ معلوم بود که قرار بود کجا برن! یه جای خلوت و آروم! تکخندهای از روی عصبانیت میکند و ادامه میدهد:
- کسی که تا حالا، منی که محرمش بودم رو از روی لباس میگرفت... اعصابم خرد شده! بحث هم فایده نداره! فعلا!
صدای داد پدرش را که میشنود، مجبور میشود که تلفن را روی پدرش قطع نکند!
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com