خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

؟


  • مجموع رای دهندگان
    19

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,071
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسمه تعالی

عنوان نمایشنامه: دلیل
ژانر: اجتماعی ، تراژدی
نویسنده: پرنده سار کاربر انجمن رمان ۹۸
کارکترها:
دختر: دختری که قرار است فردا بمیرد.
دوست: دوست دختری که قرار است فردا بمیرد.
نامزد غیررسمی: نامزد غیررسمی دختری که قرار است فردا بمیرد.
مادر: مادر دختری که قرار است فردا بمیرد.
برادر: برادر دختری که قرار است فردا بمیرد.


نمایشنامه بیا به دیدن من | Kallinu کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
  • تشویق
Reactions: Tiralin، Elaheh_A، Matin♪ و 18 نفر دیگر

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,071
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
اپیزود اول / «قراره بمیرم!»



اتاق: در چوبین اتاق باز است. پنجره پرده ندارد و نور تا آنجا که جا هست، خود را در اتاق پراکنده اما اتاق همچنان خالیست و تاریک ست. همه چیز سر جای خودش مرده. کتاب ها، گل های مصنوعی، نقاشی های روی دیوار، قاب عکس بابا ... دوست روی تـ*ـخت دختر نشسته و دختر روی صندلی میز تحریرش.



دوست: خب حالا بگو چی شده اول صبحی منو کشوندی اینجا.

دختر: (نگاهی پر از ترس به دوست می اندازد.)

دوست: رنگشو! (با خنده:) چی شده؟

دختر: ...

دوست: (لبخندش را جمع می کند) داری می ترسونیما دختر! خب بگو چی شده.

دختر: من...

دوست: تو چی؟

دختر: من... من فردا قراره... (می زند زیر گریه) وای.

دوست: بمیرم. با اون پسره باز دعوا کردی؟

دختر: نه. (فین فین) نه.

دوست: چی شده خب؟ اشک هاشو! پاک کن ببینم. درست بگو چی شده.

دختر: من، قراره فردا بمیرم!

دوست: ...

دختر: می دونم به خدا! خودم هم باورم نمیشه. از صبح نمی دونم باید چی کار کنم.

دوست: (گوشهء لـ*ـبش بالا می رود) چی؟

دختر: خب، خب دارم میگم من فردا قرارهـ - -...

دوست: (می زند زیر خنده) قراره بمیری؟! تو دیگه کی هستی بابا!

دختر: ...

دوست: هی بهت گفتم نشین دنبال نیهیلیسم و داروینیسم و این ایسم و اون ایسم بگردا. آخرش همون شد که من گفتم. (خنده) چی بود اسم اون یکی؟ اگزیسیسانسیالیسم؟ (خنده)

دختر: چرا این جوری می کنی؟ چه ربطی داره؟ در ضمن اون اگزیستانسیالیسمه.

دوست: هر چی. (مکث) واقعا اول صبحی کشوندیم اینجا اینو بگی به من؟

دختر: چرا باور نمی کنی؟ بابا من می دونم. می دونم فردا صبح دیگه بیدار نمیشم. یعنی چی این حرکات؟

دوست: اکی. حتما هم عزرائیل خان پا شده اومده دم گوشت بهت خبر داده. ای داد بیداد...

دختر: من مطمئنم که فردا قراره بمیرم. می دونم!

دوست: خب خوبه زودتر گفتی قراره بمیری برم یکم لباس مشکی بخرم. فرداست دیگه؟ امشب وقت داری بیا باهام بازار.

دختر: (عصبانی) مسخره بازی در نیار! دارم جدی میگم!

دوست: (می خندد) خب مگه من چی گفتم که جوش میاری. بشین بابا. بشین. اتفاقا خانجون هم شب قبل از مردنش بهم خبر داده بود قراره فردا بمیره.

دختر: ...

دوست: نه، خدایی، چی زدی؟ دزش بالا بوده لامصب. حسابی بردتت اون بالا بالاها!

دختر: (نفس عمیقی می کشد) ببین، می دونم درکش سخته. خودمم اولش گیج بودم. یعنی هنوز هم هستم. ولی خب... من...

دوست: تو چی؟

دختر: می دونستم که همه تعجب می کنن؛ ولی خب من فکر می کردم تو بیشتر به من و حرف هام اعتماد داری.

دوست: خب اگر اعتماد هم داشتم دیگه ندارم.

دختر: (مکث) یعنی چی؟ یعنی تو فکر می کنی من دیوونه شدم؟

دوست: ...

دختر: آره؟

دوست: خب چرا نباید دیوونه شده باشی؟ با این همه کتاب بیخودی که می خونی و این فیلم های مسخره ای که می بینی باید هم دیوونه بشی.

دختر: اصلا ازت انتظار نداشتم.

دوست: که چی؟ هیچکس از این تیریپ ها خوشش نمیاد دیگه دختر. الان فرق خودم و خودت رو ببین؛ تو الکی نشستی خوندی که عمهء چرنوبیل چه ماهی به دنیا اومده بوده و لباس آبراهام لینکولن تو اولین قرار عشقیش چه رنگی بوده و کتابخونهء مامان شکسپیر اینا چند تا کتاب داشته و ال و بل. رسیدی به اینجا. «فردا قراره بمیرم»! من چی؟ نشستم مثل بچهء آدم درسم رو خوندم و ازدواج کردم الان وضعم از تو خیلی بهتره.

دختر: یعنی چی این حرفها؟ خدا این مغز رو به ما داده که باهاش فکر کنیم. که بیستر بدونیم. اگه قرار بود همهء آدمها همین قدر منفعل و الکی زندگی می کردن که الان باید با انسان های اولیه سر و کله می زدیم.

دوست: ببین - -

دختر: اگه قرار بود سر جامون بشینیم و نه چیزی بدونیم و نه چیزی بفهمیم پس فرقمون با حیوونا چیه؟ که فقط بخوریم و بخوابیم و بمیریم؟ بمیریم؟ بدون این که هیچ کاری کرده باشیم؟

دوست: الان به من گفتی حیوون دیگه؟

دختر: (کلافه) نه بابا. وای. من حالم خوش نیست. گیج و ویجم. تو هم هی با من بحث کن.

دوست: تو کی گیج و ویج نبودی؟ (کیفش را به شانه می آویزد.) دیگه حرفی نمونده.

دختر: چرا این جوری میکنی؟ تو که قبلا اینقدر - -

دوست: اینقدر چی؟ اینقدر چی؟ حرفتو تموم کن دیگه.

دختر: ...

دوست: من که دیگه تمایلی ندارم باهات دوست بمونم. شوهرمم میگه با این همه کتاب تو اتاقت ممکنه برامون دردسرساز شی. (به طرف در می رود.)

دختر: (با ناراحتی) من قراره بمیرم. واقعا هیچ حسی نداری؟

دوست: نه. اتفاقا منتظرم ببینم فردا صبح می میری یا نه! فعلا.

دختر: ...

دوست: آ راستی، پیشاپیش خدا بیامرزدت.


نمایشنامه بیا به دیدن من | Kallinu کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، Matin♪، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 20 نفر دیگر

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,071
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
اپیزود دوم / «تو دیگه چرا؟»



پارک: فضای سبز، نسیم آرام، نیمکت چوبین و تکه ابرهای سیاه در آسمان. هواپیماهای جنگی در آسمان پرواز می کردند. درخت ها از شدت وزش وحشتناک نسیم، از ریشه کنده می شدند. هوا سرد بود.



نامزد غیررسمی: خوبی؟ چه خبر؟

دختر: مرسی.

نامزد غیررسمی: دلت زود به زود تنگ شد؟ همین دیروز رفتیم رستوران که!

دختر: نه. راستش، می خواستم یه چیزی بهت بگم. فقط امیدوارم قبول کنی.

نامزد غیررسمی: (خنده) چی می خوای بگی؟ می خوای باز اصرار کنی بریم سینما؟

دختر: (کلافه) وای نه. قضیه خیلی فراتره.

نامزد غیررسمی: فراتر در چه حد؟ با مامان خانم دعواتون شده؟

دختر: نهـ- -...

نامزد غیررسمی: اتفاقا منم دیشب با بابام بحثم شد.

دختر: وای یه دقیقه به من گوش میدی؟

نامزد غیررسمی: باشه. چشم. من الآن همهء وجودم گوشه تقدیم به عشقم.

دختر: ببین، فقط تو رو خدا باورم کن ها. من به دوستم گفتم کلی مسخره م کرد.

نامزد غیررسمی: دوست شما بیخود کرد. واسه چی به عشق من - -

دختر: آخرشم برگشت گفت دیوونه شدم. ولی تو دیگه باورم کنی ها. باشه؟ من واقعا دارم راست میگم. اصلا نمی دونم چی کار کنم. (اشک هایش سرازیر می شوند.)

نامزد غیررسمی: داری می ترسونیم عزیزم. من باورت می کنم قشنگم. گریه نکن. اشک هاتو پاک کن. بگو چی شده این طور ریختی به هم.

دختر: (اشک هایش را با آستین مانتوی آبی اش پاک می کند.)

نامزد غیررسمی: نترس. هر چیزی شده باشه من پشتتم. هنوزم می خوامت.

دختر: من قراره... (مکث)

نامزد غیررسمی: تو قراره چی؟ چیه؟ می خوای کات کنی؟!

دختر: (کلافه) وای نه!

نامزد غیررسمی: آره؟!

دختر: (صدایش را بالا می برد.) وای خدا! من قراره فردا بمیرم!

نامزد غیررسمی: هن؟!

دختر: میدونم برات عجیبه. ولی باور کن خودمم هنوز گیجم. دوستم کلا حرفمو باور نکرد - -

نامزد غیررسمی: چی گفتی؟

دختر: میگم دوستمم کلا حرفمو باور - -

نامزد غیررسمی: نه، قبلش...؟

دختر: من فردا قراره بمیرم!

نامزد غیررسمی: عجب...

دختر: تو باورکردی نه؟

نامزد غیررسمی: (خنده)... معلومه که آره!

دختر: (گنگ) یعنی چی. خب چرا داری می خندی؟ میگم دارم می میرم.

نامزد غیررسمی: خب بمیر!

دختر: ...

نامزد غیررسمی: ...

دختر: من جدی میگم.

نامزد غیررسمی: منم جدی گفتم!

دختر: ...

نامزد غیررسمی: دوستت گفته بود دیوونه ای؟ بنده خدا. حق داشت! زده به سرت؟!

دختر: تو دیگه چرا؟

نامزد غیررسمی: چرا چی؟

دختر: تو دیگه چرا نمی خوای حرفمو باور کنی؟

نامزد غیررسمی: خب آخه از هر جهت که به این اندیشهء طلاییت فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم. در نتیجه حالت خوش نیست.

دختر: من رو نگاه کن. من قراره بمیرما! فردا قراره بمیرم. همین فردا صبح!

نامزد غیررسمی: باشه. همین فردا صبح هم میام در خونه تون و به همه میگم که مرگت بهم الهام شده بود و عشقمون افسانه بشه. نظرت چیه؟


نمایشنامه بیا به دیدن من | Kallinu کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tiralin، Matin♪، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 19 نفر دیگر

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,071
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
اپیزود سوم / «کاشکی میشد»



حیاط: حوضی آبی رنگ میان حیاط. با روح ماهی گلی های مردهء پس از مرگ بابا. باغچه و درخت انجیر. دیوارهای آجری. موزائیک های خیس. مامان با پیراهن بلند گل گلی اش گل های خشکیدهء روی موزائیک ها را آبیاری می کرد.



دختر: مامان؟

مامان: بله؟

دختر: تو واسه فوت بابا ناراحت شدی؟

مامان: (نگاه چپ چپی به اون می اندازد) پس چی؟ خوبه خودت بودی دیدی سه روز بسـ*ـتری بودم.

دختر: چرا آدما از مردن همدیگه ناراحت میشن خب؟

مامان: (شلنگ را محکم تکان می دهد) الان واسه چی این چیزا رو می پرسی دقیقا؟

دختر: فقط میخوام بدونم.

مامان: (شیر آب را می بندد) آره. خیلی ناراحت میشن.

دختر: اگه خیلی ناراحت میشن، پس باید حسرت هم بخورن.

مامان: حسرت نبودنشون. حسرت اینکه دیگه چشم هاشون نیست که ... (بغض می کند) خدا نکشتت دختر! هی می خوای اشک منو دربیاری.

دختر: مامان؟

مامان: چی؟

دختر: مگه خودت نمی گفتی کاشکی میشد وقتی یه آدم قراره بمیره قبلش بهمون خبر بدن که بیشتر دورش باشیم و بیشتر بـ*ـغلش کنیم که دلمون براش نپکه وقتی یه دفعه ای میره از پیشمون؟

مامان: آره خب. می گفتم. اگه طرف عزیزمون باش آره. (مکث) تا دیگه یه دفعه ای از غصه دق نکنیم.

دختر: خدا نکنه...

مامان: باز چه رمانی خوندی دلت گرفت؟

دختر: خب، خب، منم عزیزتم دیگه..؟

مادر: حرفت رو بزن. از صبح مثل مرغ سرکنده ای. دلم درد گرفت. چی شده؟ کسی مرده؟

دختر: ...

مادر: آره تو هم عزیز منی. حالا بگو.

دختر: من... (مکث) (نفس عمیقی می کشد) من فردا صبح قراره بمیرم.

مادر: ...

دختر: ...

مادر: ...

دختر: مامان؟

مادر: دیگه نبینم از این چرت و پرت ها بگیا! خل و چل!

دختر: وای مامان! خل و چل چیه؟ من دارم راست میگم! به خدا به علی به پیر به پیغمبر راست میگم! چرا باور نمی کنی؟!

مادر: برو بابا. (می رود داخل خانه)

دختر: (می دود به دنبالش) مامان به روح بابا راست میگم. تو دیگه باورم کن. از صبح به هر کی گفتم باور نکرد.

مادر: (غر غر می کند) به همون باباش رفته که چرت و پرت میگه. «قراره بمیرم»! واعجبا. مغزش هم معیوب شد. من اینو دو روز دیگه چطوری شوهرش بدم؟ با این سبک بازیاش. همین کارا رو میکنه هیچکی در خونه رو نمیزنه دیگه. میمونه رو دستم آخرش. میدونم که. اینم مثل اون داداشش... (صدایش را بالا می برد) آخه همچین چیزی شوخی داره؟!

دختر: وای مامان. (گریه می کند) آخه چرا به چشمام نگاه نمی کنی؟ مگه دیوونه ام که بخوام شوخی کنم؟! اونم با این موضوع؟

مادر: دیوونه بودی، تا منم مثل خودت دیوونه نکنی که آروم نمی گیری!

دختر: به روح بابا راست میگـ...

مادر: (فریاد می زند) به روح بابات قسم نخور! خیره سر!

دختر: ...

مادر: (مکث) چته؟ باز چی شده؟ یعنی چی فردا می خوای بمیری؟ تو خودت یه لحظه خودتو بذار جای من. یعنی چی این حرف آخه؟

دختر: می دونم. می دونم. به خدا می دونم عجیبه، ولی باور کن راست میگم. مگه خودت نگفتی کاشکی میشد وقتی یه آدم قراره بمیره قبلش بهمون خبر بدن که بیشتر دورش باشیم و بیشتر بـ*ـغلش کنیم که دلمون براش نپکه وقتی یه دفعه ای میره از پیشمون؟

مادر: (به طرف اتاق می رود) الان بـ*ـو*س و بـ*ـغل می خوای که این تئاتر رو راه انداختی؟

دختر: (گریه اش شدت می گیرد) مامان راست میگم. به خدا راست میگم!

مادر: (چادر به سر می افکند) باشه. الآن دارم میرم خونه خاله ت. یک کمی هم خرما و پودر نارگیل می خرم ختمت رو با آبرو برگزار کنیم فردا.

دختر: (گوشهء اتاق در خود جمع شده. می گرید)

مادر: (نفسی از حرص می کشد) خدایا کرمت رو شکر فقط! اه!

مادر در را کوفت و رفت.


نمایشنامه بیا به دیدن من | Kallinu کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: Tiralin، Matin♪، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 21 نفر دیگر

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,071
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
اپیزود چهارم / «چرا صدام به هیچ جا نمی رسه؟»



اتاق: در چوبین اتاق بسته است. پنجره پرده ندارد و تاریکی تا آنجا که جا هست، خود را در اتاق پراکنده. همه چیز سر جای خودش مرده. همه چیز سر جای خودش، در خودش دفن شده است. بی آنکه گورکنی قبرشان را کنده باشد. کتاب ها، گلدان گل های مصنوعی، نقاشی های روی دیوار، خطاطی های عاشقانه، قاب عکس بابا ...



برادر: الو؟

دختر: سلام داداش.

برادر: سلام دختر! چطوری؟ چه عجب! سراغ ما رو گرفتی!

دختر: خوب نیستم داداش. (صدایش لرزید)

برادر: (نگران می شود) چرا عزیز من؟ چی شده؟

دختر: (گریه می کند) داداش هیچکی باورم نمی کنه! از صبح به هر کی میگم مسخره م می کنه. مامان هم ابورم نکرد. به تو هم - -

برادر: آروم باش. آروم باش. چی شد - -

دختر: به تو هم نمی خواستم بگم ولی دیگه نمی تونستم تو دلم نگهش دارم. چی کار کنم داداش؟

برادر: آروم باش عزیز من. چی رو نمی خواستی بگی؟ تو اول از همه هر چی که هست به من می گفتی که! حالا غریبه شدیم؟ بگو عزیز من. چی شده؟

دختر: داداش تو هم فکر می کنی من دیوونه ام؟

برادر: دیوونه ای؟! (خنده ای کوتاه) واسه چی همچین فکری کنم؟

دختر: آخه - -

برادر: تو اصلا برای چی باید همچین فکری بکنی؟ دیوونگی یعنی که چی؟ خواهر روشنکفر و تحصیلکردهء من دیوونه ست؟! جوک خنده دار تری نداشتی تو دست و بالت؟ (خنده ای کوتاه)

دختر: خب پس چرا هیچکس باورم نکرد؟

برادر: تو اصلا چرا حرفتو اول از همه به من نگفتی؟

دختر: خب گفتم تو اون سر کشوری تو غربتی الکی استرس ندم بهت.

برادر: چیزی که اینطور تو رو به هم بریزه که الکی نیست. بگو ببینم چی شده. نصفه جونم کردی عزیزم.

دختر: داداش من فردا دارم می میرم.

برادر: (مکث) فردا چی؟

دختر: فردا دارم می میرم.

برادر: ...

دختر: (گریه اش شدت می گیرد) دیدی تو هم باور نکردی؟

برادر: نه. (بهت زده است) نه. فقط... آخه یعنی چی؟

دختر: من می دونم فردا قراره بمیرم. مطمئنم داداش.

برادر: از کجا؟ خوابی دیدی؟

دختر: نه. صبح که بیدار شدم خودم می دونستم. داداش می دونم فردا قراره بمیرم. من مطمئنم. تو رو خدا تو حرف منو باور کن.

برادر: داری می ترسونیم. اصلا متوجه نمیشم چی میگی.

دختر: بابا رو دیدی یه دفعه ای مرد؟!

برادر: ...

دختر: الان من دارم بهت میگم فردا قراره بمیرم.

برادر: ...

دختر: الو؟ الو داداش؟

برادر: چی؟

دختر: میگم قراره بمیرم. باور کردی حرفمو؟

برادر: چی؟ صدات نمیاد ببخشید.

دختر: حرفمو باور کردی؟!

برادر: آره. آره. نه. یعنی، برام عجیبه. ولی... نمی دونم...

دختر: یعنی واقعا واسه ت مهم نیست؟ چیزی نمی خوای بگی؟

برادر: ...

دختر: (گریه می کند) داداش؟ چرا چیزی نمیگی؟ دارم می میرم از بی کسی! هیچکی حرفمو باور نکرد!

برادر: عزیزم صدات درست نمی رسه. من پس فردا مرخصی می گیرم، میام پیشت.

دختر: پس فردا دیره. نمی تونم ببینمت. میگم فردا - -

برادر: صدات نمی رسه درست. باید قطع کنم. کاری نداری عزیزم؟

دختر: چرا صدام به هیچ جا نمی رسه آخه؟

برادر: خداحافظت عزیزم. شب خوب بخوابی!

پرنده سار / بهمن ماه 1398


نمایشنامه بیا به دیدن من | Kallinu کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، Matin♪، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 21 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا