خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام داستان کوتاه: ماجراجویان سبز (جلد اول: انجماد در کوه‌های آلپ)
نام نویسنده: روشنک.ا
ناظر: Narín✿
ژانر: علمی_تخیلی

خلاصه:
داستانِ ماجراجویان سبز، داستانِ هفت دانشجوی گیاه شناسی جوان هست که در آزمایشگاه پروفسور جیسون در دانشگاه هاروارد مشغول به تحقیق بر روی گیاهان دارویی هستند. این هفت محقق جوان برای انجام پروژه‌های سخت و مهمی که پروفسور جیسون برای آن‌ها تعریف می‌کند، سفرهای پرماجرایی را تجربه می‌‌کنند تا گیاهان خاص مورد نظر پروفسور جیسون را برای تحقیق‌هایشان پیدا کرده و از آن‌ها برای درمان بیماری‌ها، داروهای گیاهی بسازند.

در جلد اول، این هفت دانشجو در فصل سرد زمستان به کوه‌های آلپ سفر می‌کنند تا گیاه ویژه‌ای که به ادعای پروفسور جیسون تنها در منطقه‌ی خاصی از کوه‌های آلپ رویش دارد را از میان برف و یخ‌ها یافته و جمع آوری کنند تا برای انجام آزمایش‌های مربوطه به آزمایشگاه بیاورند.


داستان کوتاه ماجراجویان سبز (جلد اول انجماد در کوه ‌های آلپ) | روشنک.ا نویسنده انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، Saghár✿، Narín✿ و 15 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
اواخر دسامبر بود و هوای سرد و سوزناک بو‌ستون، اهالی شهر را وادار می‌کرد که تا می‌توانستند بدن‌هایشان را با لباس‌های ضخیم خود گرم نگه دارند.
همچنان که بارش آهسته‌ی برف بر زمینِ پوشیده شده از لایه‌ای ضخیم از برف جریان داشت، تمام ساختمان‌ها، درخت‌ها و درها و دیوارهای شهر برای نزدیکی به کریسمس نورانی و مزین شده بودند.
در یکی از خیابان‌های این شهر، اتومبیلی که تنها سرنشینش، یک پسر بر صندلی راننده‌ی آن بود، جلوی ساختمانی متوقف شده بود و در فضای گرم از فعالیتِ بخاری داخل آن اتومبیل، صدای موسیقی آرامی گوش‌های پسر را نوازش می‌داد.
پس از نیمی از ساعت انتظار، دختری که پالتویی ضخیم بر تن داشت و با کلاه و شال گردن کلفتش، سر و گردنش را کامل پوشانده بود، از ساختمان خارج شد و با قدم‌های تندی به سمت آن اتومبیل رفت.
در اتومبیل را باز کرد و در حالی‌که خودش را بر صندلی کمک راننده رها می‌کرد، گفت:
-خواستم زودتر بیام ولی مامانم زنگ زده بود و قطع نمی‌کرد و مدام حرف می‌زد!
در ماشین را بست و سرش را به سمت پسر چرخاند. در حالی‌که به پسر نگاه می‌کرد، گفت:
-اوه، عزیزم! دیوید! چرا حرفی نمی‌زنی؟ مگه چه‌قدر منتظر موندی که این جوری به من نگاه می‌کنی؟
دیوید دستی به موهای قهوه‌ای رنگش کشید و در حالی که چشمان همرنگ موهایش را به دختر دوخته بود، گفت:
-واقعاً نمی‌دونی چرا جودی؟ من نیم ساعته که این‌جا منتظرتم! خوبه بهت گفتم عصر باید پروفسور جیسون رو ملاقات کنم!
جودی چشم غرّه‌ای رفت و با بی حوصلگی گفت:
-پروفسور جیسون... پروفسور جیسون... فقط میگی پروفسور جیسون! یک روز هم که می‌خوایم بریم خرید سال نو، مدام میگی پروفسور جیسون!
دیوید نگاهش را از جودی گرفت و در حالی‌که مشغول به راه انداختن ماشینش می‌شد، گفت:
-این خرید رو هم برای تو داریم میریم، جودی! خودت هم می‌دونی که پروفسور جیسون چه‌قدر برای من مهم اند!
-اوه! من واقعاً خسته شدم، دیوید! تو همیشه به فکر پروفسور جیسون هستی؛ طوری که گاهی فراموش می‌کنی من دوست دخترتم و اون فقط استادته!
دیوید همچنان که به آهستگی در خیابان لغزنده از برف و یخ رانندگی می‌کرد، گفت:
-جودی! خواهش می‌کنم تمومش کن، عزیزم! به سفر رویایی‌مون به واشینگتن در کریسمس فکر کن! اون‌جا می‌تونیم با هم حسابی خوش بگذرونیم.
جودی سرش را طوری کج کرد که موهای صاف طلایی رنگش تا روی سـ*ـینه‌اش پخش بشوند و چشم‌های درشت و کشیده‌ی آبی رنگش را به دیوید دوخت و گفت:
-میشه اون زمان زودتر برسه؟ وای خدای من! حس می‌کنم طاقت ندارم صبر کنم!
دیوید خنده‌ای سر داد و همچنان که یک دستش به فرمان بود، با دست دیگرش، دست جودی را گرفت و گفت:
-این‌قدر عجول نباش، عروسکِ قشنگِ عزیزم! بالاخره وقتش می‌رسه و با هم میریم واشینگتن. تونستی مادرت رو راضی کنی که امسال کریسمس نری خونه‌تون؟
جودی با دست آزادش موهایش را به پشت شانه‌هایش راند و گفت:
-نه! مادرم مدام میگه باید حداقل سه روز به استافورد برم. نمی‌دونم چرا این‌قدر برای دیدنم اصرار داره در حالی‌که وقتی میرم مدام باید غرولندهای شوهرش رو تحمل کنم و جالب این‌جاست که همیشه حق رو به شوهرش میده!
-خب پس سه روز آخر تعطیلات رو به استافورد برو. من هم بهتره به آزمایشگاه برم.
جودی با کلافگی گفت:
-باز گفتی آزمایشگاه؟ واقعاً خسته نشدی از آزمایشگاهِ پروفسور جیسون؟
-البته که نه! من آزمایشگاه پروفسور جیسون رو از خونه‌ی خودم هم بیشتر دوست دارم.
جودی نفسش را فوت کرد و گفت:
-واقعاً که!
دیگر صحبتی نشد تا آن‌که به مجتمعی تجاری رسیدند و دیوید برای آن‌که جودی را خوشحال و راضی نگه دارد، تمام مدت او را در خرید همراهی می‌کرد.
در آن سو، عده ای می‌گفتند و می‌خندیدند. ناگهان یکی از آن پسر‌های جوان گفت:
-بچه‌ها امروز عصر باید پروفسور جیسون رو ببینیم! یادتون که نرفته؟
یکی دیگر از پسرهایی که پشت میز نشسته بود گفت:
-البته که یادمون نرفته فردیناند! چی شد که یکهو این رو گفتی؟!
فردیناند نگاهش را به او کشاند و متعجب گفت:
-واقعاً متوجه منظورم نشدی مایکل؟! ما نباید اون‌قدر زیاده روی کنیم که وقتی پروفسور رو می‌بینیم سرخوش باشیم!
پسر دیگری که در جمع بود خنده‌ای سر داد و گفت:
-اوه، فردیناند! تو خیلی نگرانی، پسر! فقط کمی آبجوست!
سپس خنده‌ای سر داد و میان خنده‌اش، به طور غیر ارادی آروغی زد.
چهره‌ی دختر جوان با در آمدن آن صدای آروغ، جمع شد.
پس از چند لحظه، دختر جوان با نفرت زیادی گفت:
-جان! من بارها گفتم از آروغ متنفرم! واقعاً چندش آوری، پسر!


داستان کوتاه ماجراجویان سبز (جلد اول انجماد در کوه ‌های آلپ) | روشنک.ا نویسنده انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Narín✿، * رهــــــا * و 10 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
جان خنده‌ی سستی کرد و رو به دختر جوان گفت:
-چی داری میگی، رزالین؟ همه‌ی آدم‌ها وقتی پیر میشن بی اراده آروغ می‌زنن؛ پس با نفرتت از آروغ، وقتی پیر بشی هم از خودت و هم از مایکل متنفر میشی!
مایکل در پاسخش معترضانه گفت:
-رزالین از آروغ همه نفرت داره ولی در مورد من همه چیز فرق می‌کنه!
پس از آن حرفش، نگاه معنی دارش را به رزالین کشاند و چشمکی به او زد. رزالین هم در جواب مایکل لبخندی به او زد و گفت:
-البته عزیزم!
جان لیوانش را سر کشید و پس از آن‌که تمام آبجویش را خورد، رو به مایکل و رزالین که همچنان عاشقانه یکدیگر را می‌نگریستند، گفت:
-خوبه فقط یک هفته‌ست با جین به هم زدم! حالا شما هی جلوی ما...
فردیناند خنده‌ای سر داد و در حالی‌که دوستانه دستش را بر شانه‌ی جان می‌زد، گفت:
-بیخیال رفیق! به موقعش با دختر بهتری وارد رابـ*ـطه میشی!
جان طوری که انگار تازه فکری به ذهنش رسیده باشد، ناگهان صاف نشست و گفت:
-اوه حتی فکرش رو هم نکن فردیناند! باز هم سر رفتن به آزمایشگاه بحث و درگیری...‌ اصلاً فراموشش کن! بیشتر از همه، دیوید الان من رو درک می‌کنه.
ناگهان همه به جان نگاه کردند و همزمان گفتند:
-دیوید!
جان با گیجی گفت:
-دیوید چی شده؟
فردیناند دستی به صورتش کشید و گفت:
-به دیوید نگفتیم قراره پروفسور جیسون امروز عصر ما رو ببینه!
جان نفسی عمیق کشید و با آرامش گفت:
-مسلّماً پروفسور خودش به دیوید گفته که امروز عصر بیاد! این همه نگرانی برای چیه؟
رزالین لیوان آبجویش را برداشت و گفت:
-امیدوارم همین‌طور باشه که میگی وگرنه پروفسور از ما خیلی عصبانی میشه که دیوید رو خبر نکردیم.
آن‌ها به نوشیدن نوشیدنی و خوش و بش کردن مشغول شدند ولی هنوز فکر همگی آن‌ها به جز جان، درگیر آن بود که بهتر است تا دیر نشده است به دیوید خبر بدهند که ملاقاتی با پروفسور جیسون در پیش دارند.

در سوی دیگری از بـ*ـو*ستون، دو دختر جوان مشغول شطرنج بازی کردن در خانه‌ی مجردی مشترکشان بودند که ناگهان یکی از آن‌ها به دیگری گفت:
-به زودی می‌بازی شارلوت! فقط چند دقیقه تا باختت مونده!
شارلوت لبخندی زد و پس از آن‌که با مهره‌ی وزیرش حرکت غیر منتظره‌ای انجام داد، گفت:
-کیش و مات! چه‌طور بود فلورا؟
فلورا در حالی‌که هاج و واج به تخته‌ی شطرنج نگاه می‌کرد، گفت:
-اوه، خدای من! باورم نمیشه! چرا به فکر خودم نرسید؟! من داشتم نقشه‌ی خودم رو برای مات کردنت می‌چیدم!
شارلوت خنده‌ای سر داد و گفت:
-همیشه وقتی زیادی به نقشه‌ای که خودت برای دیگران می‌کشی فکر می‌کنی، به نقشه‌ای که دیگران برات می‌کشن بی توجه میشی... خب حالا که بازی تموم شد، می‌خوام یک چیزی رو بهت یادآوری کنم.
فلورا همچنان که نگاهش را به تخته‌ی شطرنج دوخته بود، گفت:
-چه چیزی؟
شارلوت صدایش را صاف کرد و گفت:
-ملاقاتمون با پروفسور جیسون...
فلورا ناگهان فکر نتیجه‌ی بازی شطرنج را از سرش بیرون کرد و نگاهش را به صورت شارلوت کشاند و گفت:
-اوه خوب شد گفتی! به نظرت پروفسور جیسون چرا از ما خواست به دیدنش بریم؟ تا به حال همچین چیزی از ما نخواسته بود!
شارلوت لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
-حس خوبی نسبت به ملاقاتی که در پیش داریم، در وجودم هست. به نظرم از زمانی که در مورد مقاله‌هایی که خونده بودیم با اون صحبت کردیم، دیدش نسبت به ما عوض شد. الان هم شاید می‌خواد کار مهمی رو انجام بدیم.
فلورا کمی به فکر فرو رفت و گفت:
-کار مهم؟! خب ما که هنوز دانشجوهای آزمایشگاهش هم نشدیم! چه کار مهمی می‌تونه باشه؟
شارلوت نگاهش را به تخته‌ی شطرنج کشاند و گفت:
-نمی‌دونم! عصر می‌فهمیم...


داستان کوتاه ماجراجویان سبز (جلد اول انجماد در کوه ‌های آلپ) | روشنک.ا نویسنده انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Narín✿، * رهــــــا * و 7 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
***

ساعت نزدیکی پنج عصر شده بود که تمام هفت دانشجویی که پروفسور جیسون به آن‌ها گفته بود به اتاقش بیایند، در حیاط بزرگ دانشکده‌ی علوم زیستی و گیاه‌شناسی حضور یافته بودند.
در سمتی از آن حیاط بزرگ، رزالین دستش را دور بازوی مایکل حلقه کرده بود و در گوش او از نگرانی‌هایش برای پرکاری‌هایی که ممکن بود پروفسور جیسون برای تعطیلاتشان در نظر داشته باشد، می‌گفت و مایکل هم با حرف‌های آرام کننده‌اش سعی داشت به رزالین اطمینان ببخشد که تعطیلات خوب و پر از استراحتی در پیش داشتند.
کمی جلوتر از مایکل و رزالین، جان و فردیناند قدم‌های تندی برمی‌داشتند و هر یک در مورد آن‌چه که پروفسور جیسون تصمیم داشت به آن‌ها بگوید، نظری به دیگری می‌داد.

در سمت دیگری از حیاط دانشگاه، فلورا و شارلوت از روی نیمکتی که بر آن نشسته بودند بلند شدند و راهی در ورودی دانشکده‌ی خود شدند. حین گام برداشتنِ آن دو، فلورا از داخل کیف دستی‌اش یک رژ لـ*ـب صورتی رنگ بیرون آورد و به تندی کمی از آن را بر لـ*ـب‌هایش مالید و مضطرب گفت:
-شارلوت من نگرانم. اصلاً نمی‌تونم حدس بزنم پروفسور با ما چه کاری داره.
شارلوت خنده‌ی دخترانه‌ای سر داد و سرخوشانه گفت:
-اوه فلورا! نگران نباش دختر! من مطمئنم که خبر خوبیه.

در حالی‌که گروه اول دانشجویان به در ورودی دانشکده نزدیک می‌شدند، تصویر شخصی آشنا را که در حال دویدن به سمت آن‌ها بود، بر در شیشه‌ای دانشکده دیدند و هم‌زمان با هم، با خیالی راحت گفتند:
-دیوید!
همگی به عقب چرخیدند و با دیدن دیوید که نفس نفس زنان به سمت آن‌ها می‌آمد، با هم گفتند:
-اومدی!
دیوید نفسی عمیق کشید و سرش را به پایین حرکت داد. هنوز نفسش به قدر کافی جا نیفتاده بود و نمی‌توانست به راحتی حرف بزند و به همین خاطر فردیناند که به نظر می‌رسید برای دیدن پروفسور از همه بیشتر عجله دارد، در را باز کرد و گفت:
-تا دیر نشده بریم که پروفسور بابت تاخیر از ما عصبانی نشه.
همگی بی هیچ حرفی به دنبال فردیناند وارد دانشکده شدند. فضای داخل ساختمان دانشکده به آن‌ها بیشتر از هر مکان دیگری، حس یک خانه را می‌داد. در حال قدم زدن بر آن کف‌پوش‌های سفید برّاق و از نگاه گذراندنِ گیاهان داخل بطری‌های شیشه‌ایِ پشت ویترین‌های وسط سالن و متصل به دیوارهای دانشکده بودند که چند قدم عقب‌تر از آن‌ها، درِ دانشکده باز شد و شارلوت و فلورا وارد دانشکده شدند.
در نهایت ابتدا آن پنج نفر که دانشجویان محبوب و قدیمی پرفسور جیسون بودند، به اتاق پروفسور جیسون رسیدند و پس از در زدن وارد آن اتاق بزرگ شدند. اتاق سرتاسر سفیدِ پروفسور جیسون پر از گلدان‌های کاکتوس و سانسوریا و البته چندین گونه‌ی گیاهی منحصر به فرد بود که میزها، کتابخانه و حتی قفسه‌های دیواری را بی بهره نگذاشته بودند. کتابخانه‌ی بزرگ سرتاسری اتاق پروفسور هم پر از کتاب‌های جدید و قدیمی بود که برخی به علت بسیار قدیمی و نایاب بودن، حتی به زبان لاتین قدیمی نوشته شده بودند و هر کسی توان فهم کامل مفاهیم آن‌ها را نداشت.
با ورود دانشجویان به اتاق، پرفسور به ده صندلی اداری اتاقش اشاره کرد و گفت:
-خوش اومدید. خب حالا بشینید تا بقیه هم بیان.
دانشجوها به سمت صندلی‌ها رفتند و در حالی‌که همگی بر صندلی‌ها می‌نشستند، جان با لحنی پر از کنجکاوی گفت:
-منظورتون از بقیه چه کس‌هایی هستند، پروفسور؟
پروفسور لبخندی زد و گفت:
-به زودی می‌فهمید.
همان زمان چند ضربه به در اتاق پروفسور زده شد و در پس از چند ثانیه باز شد. از آن‌سو که فلورا به خاطر اضطرابش نمی‌توانست اول وارد بشود، شارلوت لبخند بر لـ*ـب وارد اتاق شد و به پروفسور سلام کرد و فلورا بلافاصله پس از او، پشت سرش وارد شد. نگاه هر دویشان بلافاصله از پروفسور به دیگر افراد داخل اتاق که به نظر چند سالی بزرگ‌تر از آن‌ها می‌آمدند کشیده شد. متقابلاً آن پنج نفر هم با تعجب و کنجکاوی به آن دو دختر نگاه می‌کردند.
پروفسور با گفتنِ "بشینید" دو دختر را وادار کرد که مطیعانه روی دو مبل خالی کنار هم بنشینند. پس از آن‌که همگی نشستند، پرفسور همچنان که ایستاده بود، گفت:
-خب، مطمئنم که می‌خواید بدونید برای چی گفتم همگی‌تون به این‌جا بیاید...
نفسی عمیق کشید و مشغول قدم زدن میان دو ردیف صندلی پنج عددی، شد. همچنان که قدم برمی‌داشت، انگشتان هر دو دستش را پشت کمرش در هم قفل کرد و سرش را پایین انداخت. چند ثانیه‌ای آن پروفسور نسبتاً مسن با موهای جوگندمی و صورتی پر چروک که با عینک ته استکانی‌اش مزیّن شده بود، در سکوت قدم برداشت تا آن‌که ناگهان از حرکت ایستاد و همچنان که سرش پایین بود، گفت:
-من در طی چند ماه اخیر مطالعات جالبی داشتم که تقریباً مطمئنم هنوز در زمینه‌ی اون‌ها یک اقدام مهم در سطح جهانی انجام نشده و شما...


داستان کوتاه ماجراجویان سبز (جلد اول انجماد در کوه ‌های آلپ) | روشنک.ا نویسنده انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Narín✿، * رهــــــا * و 7 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفسی عمیق کشید و در حالی‌که به سمت تخته وایت برد متصل به دیوار اتاقش می‌رفت، در ادامه‌ی حرفش گفت:
-شما می‌تونید اولین کسانی باشید که این اقدام رو انجام میدن...
همه‌ی دانشجوها از شدت کنجکاوی و هیجان سکوت کرده بودند و منتظر بودند پروفسور حرفش را تمام و کمال بگوید. ناگهان پروفسور به عقب چرخید و با دیدن چهره‌های کنجکاو دانشجویان با چشمانی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ماجراجویان سبز (جلد اول انجماد در کوه ‌های آلپ) | روشنک.ا نویسنده انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Narín✿، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
با این حرف پروفسور، تمام جمع سکوت کردند و منتظر ماندند.
ناگهان پروفسور با هیجان زیادی رو به آن‌ها گفت:
-من در کتاب‌هایی قدیمی جست و جو کردم. دانشمندهای تقریباً گم‌نامی به گیاهان جالبی دست پیدا کرده بودند که با بیانی متفاوت و با دانشی محدودتر از ما تونستن با آزمایش‌هاشون ادعا کنن که گیاهانی هستند که میشه از اون‌ها داروهایی با این...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ماجراجویان سبز (جلد اول انجماد در کوه ‌های آلپ) | روشنک.ا نویسنده انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Narín✿، * رهــــــا * و 4 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
شارلوت و جان با موبایل‌هایشان از تخته‌ی وایت‌برد عکس گرفتند ولی فلورا مشغول نوشتن اسامی آن‌ها با مداد بر روی یکی از برگ‌های دفترچه یادداشتش شد.
پس از دو دقیقه، همه‌ی دانشجویان با خداحافظی مختصری، دفتر پروفسور را ترک کردند. در حالی‌که همگی در راهرو کنار هم قرار گرفته بودند، جان لبخندی بر لـ*ـبش نشاند و رو به فلورا و شارلوت گفت:
-خب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ماجراجویان سبز (جلد اول انجماد در کوه ‌های آلپ) | روشنک.ا نویسنده انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Narín✿، * رهــــــا * و 4 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,925
امتیاز
263
سن
27
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
فلورا که در آن لحظات کمتر از قبل خجالت می‌کشید، نگاهش را به صفحه‌ای از کتاب جلویش کشاند و شروع به خواندن کرد:
-دسترسی عموم مردم و اغلب طبیبان به گیاه سحر آمیز اسکراپتان بسیار کم بوده و هست. از همین سو، افراد بسیار کمی از آن مطلع هستند و هنوز طبیبان و دانشمندانی پیدا نشده‌اند که حاضر به تحمل شرایط سخت و هوای سرد و سوزناک آلپ برای یافتن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ماجراجویان سبز (جلد اول انجماد در کوه ‌های آلپ) | روشنک.ا نویسنده انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Narín✿، * رهــــــا * و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا