خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,996
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: دنبالم بیا (Follow me)
سطح رمان: برگزیده
نویسنده: FatiShoki کاربر انجمن رمان 98 (فاطمه شکرانیان)
ژانر: ترسناک
ناظر: فاطمه بیابانی
خلاصه:
همه چیز از یه فیلم ترسناک شروع شد. بعدش همه فکر کردن توهم زدم ولی قسم می‌خورم همه‌اش واقعیت بود. نمی‌دونم من تو فیلم بودم یا فیلم تو دنیای واقعی‌ام اومده بود؟! بعدش هم اون صداها ولی همه‌اش واقعی بود؛ همه‌اش! قسم می‌خورم! قسم می‌خورم! شما بهم قرص دادین؛ شماها دیوونه‌ام کردین و من رو به این تیمارستان لعنتی کشوندین! من دیوونه نیستم. شماها دیوونه‌ام کردین! بخدا شماها دیوونه‌ام کردین! باید دنبالش می‌رفتم. باید به دنیای اجنه می‌رفتم. اجنه کمکم می‌کنن تا نیرو بگیریم و همتون رو نابود کنم. نابودتون می‌کنم!
اخطار جدی!

بعد از خواندن این رمان، منتظر تماس‌های گاه و بی‌گاه باشید و...
در طول خواندن این رمان، مواظب پشت سر خود، زیر تـ*ـخت خواب، صندلی و درهای باز اتاق‌هایتان باشید.
هر قسمت از این رمان منتظر رو دست خوردن و سورپرایز شدن باشید چون اصلا اونجوری که فکر می‌کنید نیست و در اخر...
پیشنهاد میشه به هیچ‌وجه این رمان رو نخونید.


در حال تایپ رمان دنبالم بیا | FatiShoki کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • پوکر
  • جذاب
Reactions: GRIMES، رز سیاه، Mahii و 57 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,996
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
دنبالم بیا (1).jpg
مقدمه:

هیچکس،
راز ساعت 3:00 رو نفهمید.
هیچکس نفهمید چرا برق ها میره؟!
هیچکس نفهمید که نباید یهو به بالای سرش نگاه کنه
چون اون‌ها خوششون نمیاد!
هیچکس
نفهمید وقتی به عکس مرده نگاه می‌کنی،
اون هم نگاهت می‌کنه؛
و هیچکس نفهمید،
سایه‌ی تو،

هیچوقت انعکاس نور بدنت نیست!


در حال تایپ رمان دنبالم بیا | FatiShoki کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • پوکر
Reactions: GRIMES، رز سیاه، Mahii و 50 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,996
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
همین طور که قهوه‌ام رو می‌خورم، پیامی از ندا به دستم می‌رسه. بازش می‌کنم.
«زود بهم زنگ بزن؛ یه کار فوری باهات دارم.»
نفسم رو با حرص بیرون میدم. باز هم کارهای چرت باهام داره؛ من که می‌دونم! لیوان قهوه رو روی میز می‌کوبم و توی گوشی‌ام، دنبال شماره‌اش می‌گردم. نزدیک پنج، شیش تا بوق می‌خوره. حرصم می‌گیره. من که می‌دونم آنلاینه و برای حرص دادن من این کارها رو انجام میده. می‌خواد لاکچری باشه به قول خودش!
ـ‌الو؟ بفرمایین.
ـ‌صدات رو ببر جغله! واسه من با کلاس بازی در میاری؟ دیگه کی بجز من رقبت می‌کنه و بهت زنگ می‌زنه؟
ریز می‌خنده. پوفی می‌کنم و تند میگم:
ـ‌کار فوری‌ات رو بگو.
ـ‌اول التماس کن تا بگم.
گوشی رو توی دستم فشار میدم. دندون قروچه‌ای می‌کنم و میگم:
ـ‌اعصاب معصاب ندارم! می گی یا قطع کنم؟!
می خنده و میگه:
ـ‌خب، حالا که اینقدر اصرار می‌کنی میگم.
جیغ می زنم:
ـ‌ندا!
ـ‌باشه بابا؛ باشه! مادر فولادزره‌ی کی بودی تو؟ دارم میام خونه‌تون، یه فیلم خوشگل هم دانلود کردم. حالا بگو چه ژانری؟
ـ‌ترسناک دیگه. اونوقت من بدبخت هم باید تا صبح کنار جناب‌عالی بشینم تا خوابشون ببره.
باز هم می‌خنده. ندا برعکس من خیلی دختر برون‌گرا و شادی هست. من یه دختر سخت پسندم و معمولا کم پیدا میشه که با یه مطلب خنده‌ام بگیره.
ـ‌آفرین! زدی تو خال. دارم میام ها؛ پنج دقیقه‌ی دیگه دم در خونه‌تونم. بای!
بی‌حرف گوشی روخاموش می‌کنم. کارمه! کلا عشق می‌کنم طرف مقابل بگه بای، من هم بی‌حرف گوشی رو خاموش کنم. روی صندلی پشت میز ناهار خوری می‌شینم و پاهام رو روی میز می‌اندازم. اینستا رو باز می‌کنم . سراغ عکس نوشته‌های فلسفی میرم. از نظر ندا کارم خیلی مسخره هست ولی خب خودم خوشم میاد.
آیفون خونه به صدا در میاد. از اونجایی که ندا همسایه‌ی سه تا خونه اون ورترمونه، طبق گفته‌ی خودش خیلی زود می‌رسه. آروم، آروم به سمت آیفون میرم که توی این مدت زمان، هزار بار زنگ می‌خوره.
ـ‌کیه؟
ـ‌حامد پهلانه!
ـ‌هر هر هر! مسخره! بیا تو.
دکمه رو می‌زنم و در باز میشه. در ورودی رو باز می‌کنم و مننتظر میشم افلیجه خانوم حیاط رو رد کنه و بیاد تو. با دیدن من، دستی برام تکون میده. خیلی پوکر بهش نگاه می‌کنم. انگار من در صحراهای آفریقا هستم و این هم تو هواپیما هستش که برام دست تکون میده. آخه خاک‌برسر! تو ده ‌ـ‌ بیست متر دور تر از منی، این کارهات واسه‌ی چیه؟
بهم که می‌رسه، یکم بـ*ـغلم می‌کنه و بـ*ـوس و مـ*ـاچ و زر زدن، آخر راضی میشه که بیاد تو.
ـ‌باید قبل از فیلم، یه چیزی رو بهت نشون بدم. خیلی باحاله ولی قول بده نترسی.
چپ، چپ بهش نگاه می‌کنم.
ـ‌من و ترس؟ شوخی‌ات گرفته؟
یه ایش میگه و به سمت آشپزخونه که سمت چپ در ورودی قرار داره، میره یه آشپزخونه‌ی کوچیک و نقلی. همینطور که دمپایی صورتی رنگ توی آشپزخونه رو می‌پوشه، میگه:
ـ‌چیپس و پفک گرفتم تا تو رگ بزنیم و حال کنیم.


در حال تایپ رمان دنبالم بیا | FatiShoki کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • جذاب
Reactions: Mahii، SHADI315، Ryhwn و 36 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,996
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
ـ خب پس اونجا رفتی واسه ی چی؟ بیا فیلمو بذار ببینیم من کار دارم.
ـ اومدم ظرف بیارم چیپس و پفک ها رو بریزم توش. اینطوری می خوای بخوری؟
با این حرفش عصبانی می رم سمتش و بازوش رو می گیرم.
ـ بیا بیرون ببینم. الکی ظرف کثیف نکن! اونوقت عمه ی تو میاد این ظرف ها رو می شوره؟ می افته گردن من. دختره ی بی فکر. بیا بیرون ببینم. مچل که نیستی، دو تا پارگی بده به پوست چیپس و پفکا، خودش واسه ت ظرف می شه. بیا بیرون.
به زور می خواد دستش رو بیرون بکشه ولی نمی ذارم.
ـ عه! خودم می شورم. چیکارم داری؟
ـ آره منم دو تا گوش دراز دارم رو سرم.
بالاخره راضی می شه و دستش رو از تو دستم می کشه بیرون. می ره سمت مبل و می گـه:
ـ اون کیف من رو چوب لباسی دم در آویزونه. بیارش یه فلش توشه.
حوصله ی لج کردن هم ندارم. می رم و کیفش رو میارم. پرت می کنم سمتش و چون حواسش نیست می خوره تو سرش. عصبی نگاهم می کنه و منم ریزز می خندم.
ـ چیکار می کنی؟! زبون نداری خبر بدی؟
خنده ام که بند میاد می گم:
ـ چرا جونم! زبون دارم شیش متر.
چیزی نمی گـه و سرش رو می کنه تو گوشی اش. از اونجایی که خیلی بدم میاد وقتی یکی اومده خونه ام سرش رو بکنه تو گوشی اش، سریع می رم سمتش و روی مبل آبی رنگ، کنارش می شینم.
ـ چیکار می کنی تو اون ماسماسک؟
سرش رو میاره بالا و می گـه:
ـ اون همون چیزی بود که خواستم نشونت بدم. این پیام ها رو می بینی؟ مال میلاده.
روی پیام ها دقیق می شم. میلاد نامزد ندا هست که توی استرالیا کار می کنه و چند ماه یک بار ایران میاد. قراره وقتی داشنگاه ندا تموم شد باهم ازدواج کنند.
گوشی رو از دستش می گیرم و پیام ها رو یکی یکی می خونم:
میلاد: «دنبالم بیا!»
ندا: «شما؟»
یه لینک می بینم. میلاد بی‌حرف یه لینک فرستاده. خطاب به ندا می گم:
-این لینکه، چیه؟
-همون فیلمه که دانلود کردم.
سری تکون می‌دم و بقیه ی پیام‌ها رو می‌خونم.
ندا: «گفتم شما؟»
میلاد: «میلادم، فیلم رو ببین.»
ـ پس چرا با شماره ی خودت پیام ندادی؟
دیگه پیامی نفرستاده. گوشی رو تحویلش می دم و می‌گم:
ـ خب فلشو بزن تو تلویزیون ببینم چیِ!
سری تکون می ده و فلش رو به تلویزیون می زنه. از سر جام بلند می شم و تک، تک چراغ ها رو خاموش می‌کنم. ندا یه کوسن بر می‌داره و بـ*ـغلش می‌کنه. می خندم و می گم:
ـ بِپا لولو خور خوره نخوردت فنچول!


در حال تایپ رمان دنبالم بیا | FatiShoki کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
  • جذاب
Reactions: ASaLi_Nh8ay، فاطمه بیابانی، Saghár✿ و 32 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,996
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشم غره ای بهم می ره و زل می زنه به صفحه ی تلویزیون. یکی از چیپس سرکه ای های کنارش رو بر می دارم و بازش می کنم. یه دونه می اندازم توی دهنم که پاکت رو از دستم می گیره. با عصبانیت می گـه:
ـ تک خورِ مفت خور! پولشو من دادما. منم می خوام.
پشت چشمی نازک می کنم و می گم:
ـ خب حالا تو هم. ماست موسییر رو رد کن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دنبالم بیا | FatiShoki کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • عجیب
Reactions: ASaLi_Nh8ay، فاطمه بیابانی، Saghár✿ و 31 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,996
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
بیخیال شونه ام رو می اندازم بالا و می رم تا ادامه ی فیلم رو ببینم. کنترل رو می گیرم دستم و ادامه ی فیلم رو می زنم. صحنه ی خاک کردنش حالت تهوع می گیرم. خدایا این دختر چقدر لاغره! تمام استخون هاش قلبم رو به درد میاره. انگار هیچی بهش نرسیده. به نظر می رسه از بس غذا نخورده مرده.
یکدفعه صحنه عوض می شه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دنبالم بیا | FatiShoki کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • عجیب
Reactions: ASaLi_Nh8ay، فاطمه بیابانی، Saghár✿ و 33 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,996
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
هنوز اشغاله. می دونم داره اذیتم می کنه و می خواد بترسونتم اما با صدای بسته شدن در قلبم می ریزه. آب دهنم رو قورت می دم. دوست دارم این گوشی رو الان پرت کنم سمت دیوار. سعی می کنم خودم رو آروم کنم:
- اه! ویدا آدم باش. دختره ی مچل باز دوباره یادش رفته تلفن رو بذاره روش. آروم باش از چی می ترسی؟
آره، یادش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دنبالم بیا | FatiShoki کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ASaLi_Nh8ay، فاطمه بیابانی، Saghár✿ و 31 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,996
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
چشم هام رو آروم باز می کنم. به روبروم زل می زنم. اولین چیزی که می بینم یه آینه هست. خودم رو توش می بینم. اخمی می کنم و سرم رو بر می گردونم. یه اتاق سفید و یه تـ*ـخت بیمار و یه آدم ترسو! من! سرم رو می چرخونم. من کجام؟ بیمارستان؟ یا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دنبالم بیا | FatiShoki کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ASaLi_Nh8ay، فاطمه بیابانی، Saghár✿ و 29 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,996
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
ـ من فقط خواستم...
نفسم رو با حرص می دم بیرون.
ـ می دونم تو خیلی مهربونی و می خوای بهم لطف کنی ولی این یکی رو تروخدا بی خیال شو.
سری تکون می ده و هیچی نمی گه. کاشکی حرف بزنه. سکوت مجبورم می کنه به اون اتفاق لعنتی فکر کنم. چند لحظه ی بعد سوالش یه لبخند روی لـ*ـبم میاره. هر چند مربوط به اتفاق دیشبی هست.
ـ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دنبالم بیا | FatiShoki کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • تعجب
  • عالی
Reactions: ASaLi_Nh8ay، فاطمه بیابانی، Saghár✿ و 32 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,996
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشم هام رو محکم می بندم و سعی می کم بغضم رو قورت بدم. نه من مطمئنم اونا واقعیت داشت. همشون! تک تکشون! من مطئنم واقعیت داشته. نه، من روانی نیستم. من توهم نزدم!
ـ ویدا؟ خوبی؟ می خوای پرستار خبر کنم؟
سرم رو به نشونه ی نهی یواش تکون می دم. بـ*ـو*سه ای روی پیشونی ام می کاره و با لحنی فوق العاده نگران می گه:
ـ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دنبالم بیا | FatiShoki کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ASaLi_Nh8ay، فاطمه بیابانی، Saghár✿ و 31 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا