قبل از اینکه آلشن بتواند حرفی بزند و مانند همیشه با جملات خشک و سردش، جان او را به آتش بکشد. با صدای شیۀ اسبی نگاهش را به سمت ورودی دهکده داد. سواران سیاه با لباسهای مختص به خودشان در دو طرف دو مجسمه قدیمی و کهنسالِ ورودی دهکده ایستاده بودند. مشخص بود که آمده بودند برای دریافت غرامت و مالیات بیشتر!
بیخیال نگاهش را گرفت و خنجر کوچکش را از کمربند لباسش خارج کرد. مشغول کندن خزههای روییده شده از دیوار خانۀ دایه شد.
سواران همچنان مشغول غارت اموال مردم بودند. نگاهش را به کلبۀ فرتوت خود، داد. یکی از سواران که لباسی سیاه، به همراه ردایی قرمز رنگ بر تن داشت؛ در کلبهاش را با لگد شکست.
اخمهایش را درهم کشید و به سمت سوار، حرکت کرد. دستش را بر روی ردای سوار گذاشت. سوار با چشمان خشنکه بیرحمی و شرارت از آنها میبارید؛ نگاهش کرد.
- چیزی برای پرداخت مالیات ندارم.
سوار، با تمسخر نگاهش کرد.
- اشکالی نداره، جاش خونهات رو مثل باقی افرادی که از دادن مالیات سر باز میزنند؛ به آتش میکشیم.
نگاه خشمگینش را به او داد و مشتی بر صورت سوار فرود آورد. خنجری که درون دستش بود هم باعث شد خطی کوتاه اما عمیق سمت چپ صورت سوار ایجاد شود.
خون نیمی از صورتش را پر کرده بود. چشمان سیاهش با قطرات خونی که از گونهاش پایین میآمدند تضاد عجیبی داشت. قیافهاش ترسناکتر شده بود. لبان کبودش را بر هم فشار داد و آلشن را به عقب هل داد.
این کار او، باعث شده بود که سوار خشمگینتر از قبل، وارد خانهاش شود و آنجا را به آتش بکشد. شعلههای زرد و نارنجی رنگ آتش شعلهور تر میشد. کلبهاش در میان آتش ذره ذره تبدیل به خاکستر میشد و هیچیک از مردم دهکده، برای کمک به او، قدمی جلو نگذاشتند.
تلاشی برای خاموش کردن آتش نکرد. چشمانش را که از فرط خشم رو به قرمزی میزد به شعلههای آتش دوخته بود. زبانههای آتش درون چشم آبی رنگش منعکس شده بودند.
صدای جلز و ولز ظروف، کمان و هرچیزی که درون کلبه قرار داشت فقط باعث عمیقتر شدن نفرتش نسبت به شاه سرزمینش میشد. ولی او معتقد بود در دور دستها مکانی که دور از دهکدهاش قرار دارد و شاید خارج از دهکده چیزهای جالبتری و قابل تحملتری قرار دارد.
معتقد که نه... اطمینان داشت! چرا که هرشب مکانی زیبا بارنگهایی جالب درون خوابهایش پدیدار میشد. احساس میکرد آن مکان او را صدا میزند. دارسی، آنقدر مردم سرزمینش را نا امید و سرافکنده کرده بود که دیگر، توانی برای شادی و جشن نداشتند؛ چه رسد به کمک!
بعد از رفتن سواران سیاه و بیرحم دارسی شاه، مردم دهکده برای جمع آوری اموال بهم ریختۀشان، به خانههایشان رفتند.
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
انجمن رمان نویسی