خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

زهرا قریب

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
28/7/19
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
1,478
امتیاز
163
زمان حضور
2 روز 22 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم

تقدیم به روح پر فتوح شهید برزو

داستان کوتاه خنده هایش


با برخورد قطرات سرد آب به صورت ام مثل فنر از جا پریدم و رحمت را بالای سر خود دیدم که لـ*ـب های همیشه خندان اش باز و بسته می شد و چیزهایی می گفت. آنقدر خسته و گیج بودم که مفهوم کلماتش را متوجه نمی شدم. شب قبل بعد از دو روز ماموریت سخت و بی خوابی چنان در نماز خانه ی مقر خوابم برده بود که انگار بیهوش شده بودم. کمی که به خودم آمدم دوباره تکرار کرد:
-نیم ساعت از اذان گذشته نمی خوای پاشی؟
خمیازه ای کشیدم و با شصتم صفحه ی خاک گرفته ی ساعت مچی ام را پاک کردم. نگاهی به رحمت انداختم و گفتم:
-نمی شد زودتر بیدار م کنی اجل معلق؟
با همان لبخند که لحظه ای از صورت اش محو نمی شد جواب داد:
_دیدم خسته ای به جان تو دلم نیومد بیدارت کنم. گفتم نیم ساعت دیگه هم بخوابی.
به زحمت بدن خسته و دردناک ام را حرکت دادم و از جا بلند شدم و از آن چه می دیدم ماتم برد! شش هفت نفر با صورت های سیاه شده به صف پشت سر هم نشسته بودند و هر یک ذکر یا دعایی می خواند:
-الهی العفو.
_استغفرالله ربی.
_یا مولا ی یا صاحب الزمان العجل العجل الساعه الساعه...
به رحمت نگاه کردم. از شدت خنده دندان های ش آشکار شد و انگشت اشاره اش را به علامت هیس به بینی‌اش چسباند و بی صدا ریسه رفت. چشمان ام را پرسش گرانه به صورت اش دوختم، با اشاره گفت:
_بریم بیرون برات تعریف می کنم.
از در نماز خانه خارج شدیم و پله ها را به قصد محوطه به طرف پایین طی کردیم. همان طور که راه می رفتیم پرسیدم:
-خب جریان چی بود رحمت؟
-هیچی دیگه به بهانه ی اینکه شما رزمنده هستید و صورت هاتو ن تبر که دست های رنگی م رو به صورت تک تکشو ن کشیدم و اونا هم از همه جا بی خبر...
و این بار بلند قه قهه زد. سرم را به نشانه ی تاسف تکانی دادم و استغفراللهی گفتم... .
نوا ی خوش مداحی حاج صادق آهنگران در محوطه ی بیرون ساختمان مقر به همراه نسیم خنکی که به سر و صورت می وزید صفا ی خاصی را ایجاد کرده بود.


داستانک خنده هایش | زهرا قریب کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: SelmA، ~narges.f~، ASaLi_Nh8ay و 2 نفر دیگر

زهرا قریب

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
28/7/19
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
1,478
امتیاز
163
زمان حضور
2 روز 22 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
بیشتر برادرها داخل سرگرم مناجات بودند و محوطه در خلوت قبل از صبح گاه خود به سر می برد. قدم های م را به سمت وضو خانه کج کردم از دور برزو را دیدم که داشت به طرف ام می آمد، مثل همیشه تسبیح یشمی اش را به دست داشت و ذکر می گفت. نزدیک که شد آرام و سر به زیر و محجوب سلامی کرد و رد شد. پیش خودم گفتم: برزو با این همه حجب و حیاء و مظلومیت و دائم الذکر بودن اش حتما شهید خواهد شد!
با آب سرد تانکر وضویی گرفتم و سریع به سمت ساختمان مقر حرکت کردم. رحمت هنوز کنار در ورودی ایستاده بود. فکر کردم لابد باز هم دنبال شکار بخت برگشته ای است که سر به سرش بگذارد و تا ساعت ها سوژه اش کند و بخندد. ثانیه ای نگذشته بود که دیدم یکی از برادرها ی صورت سیاه شده در آستانه ی در ظاهر شد و با دستان به کمر زده به رحمت چشم غره رفت و نا غافل هر دو شروع کردند به خندیدن! بعد از نماز تصمیم گرفتم کمی رحمت را نصیحت کنم. دو زانو مقابل اش نشستم و با دو دست تسبیح ام را میان انگشتان ام می چرخاندم و با حالت عارفانه چشمان ام را به زمین دوخته بودم و نصیحت می کردم:
_ببین برادر رحمت، من دوست و رفیقت هستم، خیر تو رو می خوام، شوخی و خنده و شیطنت هم اندازه داره، خودت که دیدی یکی از برادرها پیش فرمانده ازت گله کرد و گفت که دیگه باهات ماموریت نمی ره؛ چون خیلی می خندی و شوخی می کنی ممکنه باعث بشی عملیات لو بره. مومن کم حرف می زنه، کم می خنده. کاری نکن که از فیض شهادت محروم بشی!
و بعد از یک ساعت سخنرانی سرم را بلند کردم تا تاثیر حرف هایم را در صورت او ببینم ولی رحمت که همچنان می خندید، مثل همیشه فقط بایک جمله پاسخ ام را داد:
-منظوری ندارم به جان تو عادتم اینه.
دیگر حسابی لج ام در آمد و از نصیحت کردن ش نا امید شدم و با غیظ گفتم:
-ماها باید رزمنده های خوب و مومنی مثل برزو رو الگوی اخلاقی خودمون قرار بدیم!
و باز هم رحمت در جواب ام خندید... .

*
نشسته بودم و گزارش کارم را تنظیم می کردم که از توی راهرو صدای جر و بحث بلند شد، کاغذها را روی زمین گذاشتم و با کنج کاوی نیم خیز شدم و به بیرون سرک کشیدم، محمود با چهره ای در هم رفته به رحمت توپیده بود:
_مرد حسابی خجالت نمی کشی؟! نا سلامتی داری از انسان حرف می زنی نه گوسفند! چقدر راحت با خنده می گی چند نفر جلوی چشمم تیکه تیکه شدن!
و باز هم جواب رحمت:
-منظوری ندارم به جان تو عادتم آینه.
هر چند بعد از لحظاتی با وساطتت برادرها این جر و بحث به صلوات و در آ*غو*ش گرفتن آن دو ختم شد ولی واقعا از کار های رحمت متحیر مانده بودم!
شجاعت و دلاوری رحمت حین ماموریت هایش زبان زد بود، رحمت خستگی نا پذیر بود و حتی او بود که وقتی ما خسته و کوفته در خواب بعد از ماموریت به سر می بردیم شبانه تمام حیاط مقر را تمیز و جارو می کرد و کلی محاسن خوب دیگر داشت؛ ولی حیف که اینگونه خودش را از فیض شهادت بی نصیب می کرد... .

*

رحمت در حال وصیت نامه نوشتن بود و با وجود سواد بالایش باز هم دست از مسخره بازی بر نمی داشت و معنی لغات ساده را از بچه ها می پرسید و آن ها را می خنداند:

-برادرا زندگی با کدوم ز نوشته می شه؟ قبل از الف خانواده واو بذارم یا نذارم؟
به من که خیره اش شده بودم نگاهی کرد و گفت: این بار شهید میشم.
با حالت مسخره گفتم:
_اگه تمام دنیا شهید بشن تو یکی شهید نمی شی.

***


آن شب در آن ماموریت رحمت افراد کمین دشمن را کشت و تیربار چی را هم زد ولی خودش به رگبار کشیده شد و سر انجام شهد شهادت را نوشید. بدن شهید رحمت الله برزو در کانال ماند و خنده هایش جاودانه شد.

چند روز بعد که به دیدار مادرش رفتیم تعریف کرد:

رحمت وقتی به منزل می اومد تنهایی توی اتاق می نشست و گریه می کرد بهش می گفتم مادر چته؟
می گفت:
-مادر تو جبهه و جلوی بچه ها اصلا گریه نمی کنم. همیشه شاد طوری که همه خیال می کنن همیشه همین طورم. حتی اگه بچه ها پیشم تیکه تیکه بشن سعی می کنم بخندم طوری که بعضی دوستانم ناراحت می شن. اما من برای بالا بردن روحیه شون این کار رو می کنم. اما وقتی میام خونه گریه های چند روزه که توی دلم - انبار شده رو رها می کنم. مادرش گفت در نماز های شبانه اش سجده های طولانی داشت و می گریست...



توضیح: این داستان برگرفته از خاطرات واقعی شهیدی است که چیز زیادی از او نمی دانم جز این که زیاد می خندید و در دل اش غصه داشت بجز سخنان مادر و جریان شهادت بقیه ی ماجرای داستان اغلب تخیلی است.


داستانک خنده هایش | زهرا قریب کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SelmA، ~narges.f~، ASaLi_Nh8ay و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا