خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون درباره این داستان چیه؟

  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بده

    رای: 0 0.0%
  • بدتر از این نمیشه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
467
امتیاز واکنش
5,538
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 12 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: قهرمان ها هرگز نمیمیرند
نام نویسنده: علی عابدی
نام ناظر: MaRjAn
ژانر: فانتزی، عاشقانه، معمایی
خلاصه رمان:ظلم و ستم بر جهان سایه افکنده، مردم در فلاکت و بدبختی زندگی می‌کنند و دنیا به منجلابی از فساد بدل شده. فرمانروایان فکر عیشند و مردم در عذاب. در این میان از پس ناامیدی و یأس، مولودی بر می‌خیزد؛ مولودی از عدل و احسان.


در حال تایپ رمان قهرمان‌ها هرگز نمی‌میرند | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: _HediyeH_، YeGaNeH، Mahii و 27 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
467
امتیاز واکنش
5,538
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 12 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
وای اگر مرد گدا یک شبه سلطان بشود
مثل این است که گرگی سگ چوپان بشود
هرکجا هد هد دانا برود کنج قفس
جغد ویرانه نشین مرشد مرغان بشود
سرزمینی که در آن قحط شود آزادی
گرچه دیوار ندارد، خود زندان بشود
باغبانی که به نجار دهد باغش را
باغهایش همه هم رنگ زمستان بشود
ناخدا دلخوش این آبی آرام نباش
وای از آن لحظه که هنگامه طوفان بشود
شاعر:سید مقتدی هاشمی


در حال تایپ رمان قهرمان‌ها هرگز نمی‌میرند | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: _HediyeH_، YeGaNeH، Mahii و 27 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
467
امتیاز واکنش
5,538
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 12 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
HEROS NEVER DIE
قهرمان ها هرگز نمیمیرند
علی عابدی
فصل اول:شروع قهرمان
شهری بزرگ و شلوغ ، با آسمان خراش هایی که تا کیلومتر ها آنطرف تر هم قابل رویت بودند در دل این شهر شلوع مدرسه ای وجود دارد در دل صد ها کلاس این مدرسه، معلمی درحال خواندن یک کتاب تاریخی است، تاریخ کشورشان معلم تقریبا چهل ساله بود با موهایی کوتاه و سفید با ته ریش و عینک مطالعه در چشمان قهوه ای داشت
همانطور که با صدای بلند کتاب را برای دانش آموزان میخواند به یک جمله رسید:
_قهرمان ها هرگز نمیمیرند بلکه راهشان را به پایان میرسانند، آنها هرگز تسلیم نمیشوند و تا وقتی به هدفشان نرسند هرگز نمیمیرند
یکی از دانش آموزان گفت:
_این جمله از کیه؟ خیلی قشنگه
معلم لبخندی زیبا کرد و گفت:
_دوست دارید داستان صاحب این جمله رو بدونید؟
دانش آموزان یک صدا گفتند بله معلم دوباره همان لبخند شیرین را زد و گفت:
_پنجاه سال پیش در کشور ما فرزندی به دنیا اومد اسم اون....
***
پسرک درحال قدم زدن در حیاط بود، حیاط یک پادگان پادگانی در دل کویر بی آب و علف، با بی حال و حوصلگی قدم میزد موهایی کوتاه ولی پر پشت داشت با چشمانی قرمز و روشن با لباس و شلوار سفید دستانش باند پیچی شده بود گونه راستش یک چسب زخم قرار داشت
همانطور که قدم میزد به افرادی که مثل خودش در پادگان بودند نگاه میکرد، سرباز ها انسان هایی از هر سن و سال روی سکوی گوشه حیاط نشست، و آهی سنگین کشید در همان یک آهش کوهی از غم را میشد حس کرد.
همانطور که در فکر عمیق بود صدایی شنید:
_سلام
سرش را بالا آورد و دو تا پسر که مثل خودش دوازده سال داشتند را دید، با صدایی که انگار حوصله شان را ندارد گفت:
_چی میخوایین؟
یکی از پسر ها که موهایی قهوه ای و روشن با چشمانی آبی داشت گفت:
_حاجی تو چرا همیشه تنها هستی؟
پسرک گفت:
_چرا باید بهت جواب بدم؟
پسر مو قهوه ای گفت:
_داداچ انقدر سخت نگیر ما که با تو دعوا نداریم
پسر کناری که موهایی بلوند و چشمانی سبز داشت گفت:
_تو همیشه خدا تنهایی، نمیخوای چند تا رفیق داشته باشی؟
پسرک مشکوکانه به آنها نگاه کرد و گفت:
_اگه هدف شومی نداشته باشید قبول میکنم ولی قبلش خودتون رو معرفی کنید
پسر مو قهوه ای گفت:
_بنده جاناتان هستم مخلص شما، میتونی من رو جان صدا کنی
پسر مو بلوند گفت:
_من شیرو هستم
پسرک گفت:
_من علی هستم
جان گفت:
_من آمریکایی هستم و شیرو ژاپنی هست و تو کجایی هستی؟
علی بلند شد و گفت:
_من آریایی هستم


در حال تایپ رمان قهرمان‌ها هرگز نمی‌میرند | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: _HediyeH_، YeGaNeH، Mahii و 13 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
467
امتیاز واکنش
5,538
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 12 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
علی نگاهی به شیرو و جان کرد و گفت:
_ژاپن و آمریکا کجاست؟
شیرو گفت:
_ژاپن یک جزیره بزرگ در شرق کره زمینه و بهش سرزمین آفتاب هم میگن
جاناتان گفت:
_کشور من غربی ترین قسمت زمینه و فکر کنم باید بهش گفت سرزمین تاریک، چون آخرین نقطه ای هست که آفتاب بهش میرسه
شیرو گفت:
_آریا کجاست؟
علی گفت:
_کشوری که قبلا اسمش ایران بود
جان کمی فکر کرد و گفت:
_حاجی،اتاقت کجاست؟ ما درویشان رو هم راه میدی؟
علی لبخندی زد و گفت:باشه میتونید بیایید
از راهرویی که در قسمت شرقی حیاط بود، سربازی بیرون آمد و با صدای بلند گفت:
_همه برگردید به اتاق هاتون
جان گفت:ما قاچاقی کار میکنیم، میریم به اتاق علی
علی لبخندی زد و گفت:
_خیلی وقت بود نخندیده بودم، همراه من بیایید
بچه ها وارد راهرو شدند سپس سمت راست رفتند و از راه پله سمت چپ به بالا رفتند و وارد راهروی دیگر شدند، در انتهای راهرو یک اتاق قرار داشت بچه ها وارد آن اتاق شدند
اتاق چهار تـ*ـخت چوبی و کهنه داشت، یک میز چوبی با چهار صندلی دورش دو پنجره بزرگ با پرده های پاره پوره و سفید
جان که از اتاق خوشش آمده بود گفت
_حاجی این اتاق خیلی باحاله
علی گفت:تو چرا انقدر حاجی حاجی میکنی؟
جان خنده ای کرد و گفت:
_انقدر شما ایرانی ها حاجی حاجی کردین که منم یاد گرفتم، معتاد این کلمه شدم
شیرو دستی روی میز چوبی کشید و گفت:
_یکم خاک خرده هست ، چرا تمیزشون نمیکنی؟
علی آهی کشید و گفت:
_این اتاق برای من خیلی بزرگه ، بیشتر وسایلش رو اصلا نیازی ندارم
علی رو به جان کرد و گفت:شما دو تا اصلا فارسی رو از کجا یاد گرفتید؟
جان گفت:
_ناسلامتی سیزده ساله اینجاییم نباید یکم فارسی بلد باشیم؟
شیرو به پنجره تکیه داد و به غروب آفتاب نگاه کرد و گفت:
_داره شب میشه ، بزودی زنگ خاموشی رو میزنن
جان دست به دست های باند پیچی شده علی اشاره کرد و گفت:
_حاجی تو چرا دستت باند پیچیه؟
علی دستش را گرفت و گفت:
_هروقت یکی توی این پادگان به یکی دیگه ظلم میکنه من میرم کمکش میکنم ، بخواطر همین خیلی کتک خوردم و این باند ها بخواتر اون کتک هاست
شیرو که برایش قضیه جالب شده بود گفت:
_خب تو به بقیه چیکار داری؟
علی گفت:
-این اخلاق من مثل بیمیاریه، نمیتونم دربرابر ظلم ساکت بمونم
جان روی شانه علی زد و گفت:
_حاجی این اخلاقت خیلی ردیفه
صدای زنگ بلندی شنیده شد
جان گفت:
_انقدر حرف زدیم که زنگ خاموشی زده شد
علی گفت:
_وقت خوابه برید بخوابید
بچه ها خوابیدند....
***
در دل سکوت شب صدای پا شنیده شد، علی آرام از تـ*ـخت بلند شد شیرو و جان از خواب بیدار شدند جان درحالی که خمیازه میکشید گفت:
_حاجی چی شده یهو پا شدی؟
علی با دستش علامت سکوت را داد و با صدای آرامی گفت:
_مثل اینکه توی حیاط یک دزدی چیزی داره فرار میکنه
هر سه نفر به سرعت کنار پنجره رفتند و به حیاط نگاهی انداختند یک آدم را با لباس سیاه دیدند که درحال حرکت کردن به سمت دروازه بود
شیرو گفت:
_اگه دستگیرش کنیم حتما پاداش خوبی به ما میدن
جان گفت:
_پس بریم بگیریمش
هر سه نفر وارد حیاط شدند و در یک لحظه از سه جهت آن انسان سیاه پوش را محاصره کردند
جان گفت:
_کجا در میری حاجی؟
ناگهان صدای فریاد یک مرد را شنیدند:
_ایست
ناگهان ده تا چراغ از روبرو روشن شد و ده ها سرباز تا دندان مسلح ظاهر شدند فرمانده سرباز ها جلو آمد کلاهی نظامی داشت با عینک آفتابی و بدنی هیکلی و بزرگ دستش را بالا برد و با آن صدای کلفتش گفت:این فراری ها رو بکشید


در حال تایپ رمان قهرمان‌ها هرگز نمی‌میرند | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
  • تشویق
Reactions: _HediyeH_، YeGaNeH، Mahii و 11 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
467
امتیاز واکنش
5,538
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 12 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
جان با دست پاچگی گفت:
-حاجی ببین داری اشتباه شلیک میکنی
به آدم سیاه پوش اشاره کرد و گفت:فراری اونه نه ما فرمانده گفت:
-هرکس از اتاقش بیرون بیاد حکش مرگه، همینطور که شما انسان های پست رو نگه داشتیم خیلی به شما لطف کردیم
انسان شنل پوش رویش را به سمت فرمانده برگرداند یک ماسک سیاه داشت و چشمانی بنفش روشن که مثل چراغ برق میزد، دو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قهرمان‌ها هرگز نمی‌میرند | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: _HediyeH_، YeGaNeH، Mahii و 11 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا