خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

mohamad_h

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
178
امتیاز واکنش
15,357
امتیاز
253
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی برای ماه دست تکان دادم
Mohamad_h​


داستانک وقتی برای ماه دست تکان دادم | mohamad_h کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، ~narges.f~، ASaLi_Nh8ay و 15 نفر دیگر

mohamad_h

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
178
امتیاز واکنش
15,357
امتیاز
253
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
آخرین روز سال بود.
هوا گرگ‌ و میش شده‌بود و کم‌کم خورشید جای خود را به مهتاب می‌داد.
روی صندلی چوبی و تیره رنگ مورد علاقه‌ام که کنار پنجره بود نشستم و به بیرون خیره شدم.
منظره‌ی رو‌به‌روی پنجره‌ی اتاقم هیچ نداشت جز دیوار‌ ساختمان سر به فلک کشیده‌ای که از شدت آلودگی سیاه شده بود.
مثل همیشه با نا‌امیدی به پایین نگاه کردم.
همان نمای همیشگی!
نانوایی در طبقه پایین ساختمان من ، صف آدم‌های کلافه و منتظر تا نوبتشان برسد.
گاهی وقت‌ها که در اوج بی‌حوصلگی و تنهایی بودم ، ناخودآگاه مجذوب صدای مردمی که در صف بودند می‌شدم.
آدم‌های در صف انگار که همیشه با هم یک مسابقه داشتند؛
مسابقه‌ی "چه کسی از همه بدبخت تر است؟"
یکی می‌گفت:
_همسرم مریض است و من پول ندارم تا بتوانم دارو‌های مورد نیازش را تهیه کنم. شرمنده‌ی خانواده‌ام هستم.
پیرزن پشت سری‌اش با کنایه می‌گفت:
_خدایت را شکر کن که همسرت در کنارت است!
بعد از آن ، کیف پولش را باز می‌کرد و زیر چشمی به عکس همسرش که پنج سال قبل فوت شده بود ، خیره می‌شد.
بلافاصله پسر جوانی که در انتهای صف بود با لحنی آغشته به غم خطاب به مرد و پیرزن می‌گفت:
_حداقل شما زندگی کرده‌اید! ما چه کنیم؟ نه کار داریم نه پول!
بعد به نانوا اشاره می‌کرد و می‌گفت:
_شما بگو شاطر جان ، شما بدون پول به من نان می‌دهی؟
نانوا معمولا خنده‌ای سر می‌داد و سعی می‌کرد از جواب دادن طفره برود.
پسر ادامه می‌داد:
_نمی‌دهی قربانت بروم! نمی‌دهی.
بعد دوباره خطاب به آن دو نفر می‌گفت:
_آن وقت هر جا می‌رویم می‌گویند که چرا ازدواج نمی‌کنی. فکر می‌کنند هنوز مانند زمان خودشان آسان است که هر کس سبیل در می‌آورد یک نفر را برایش نشان می‌کردند و ندیده و نشناخته به عقد هم درمی‌آوردند.
معمولا در این موقع ، نفسی تازه می‌کرد و سری تکان می‌داد و بعد دوباره شروع به صحبت می‌کرد:
_نخیر پدر جان ، نخیر مادر جان. الان زمانه عوض شده‌است. در حال حاضر اگر یک جوان هم سن و سال من چشم و گوشش بسته باشد ، هزار حرف برایش درمی‌آورند.
بعد از این حرف ها پیرمرد کلاه نمدیش را از سر برمی‌داشت و به نشانه‌ی تایید می‌گفت:
_آخر الزمان شده است! کاری نمی‌توان کرد.
تا جایی که یادم است ، همین پسر یا هر آدمی از نسل جوان برنده‌ی این مسابقه می‌شد.
جایزه‌ی آن سکوت بود.
چون بعد از آن حرف‌ها فقط سکوت می‌کردند و منتظر نوبتشان می‌شدند.
آن سکوت در عین تلخ بودنش برای همه ، برای من شیرین بود. به من آرامش می‌داد.
از آن سکوت‌هایی که یک دفعه پس از کلی هیاهو و اضطراب ایجاد می‌شد و سرشار از آرامش بود.
به بالا نگاه کردم. آفتاب رفته بود و ماه نیمه کامل جای آن را گرفته بود.
گاهی اوقات برای خودم چای می‌ریختم و با ماه صحبت می‌کردم.
آن شب هم از همان شب ها بود.
از جایم بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و لیوان محبوب آبی رنگم را پر از چای کردم.
به بیرون از آشپزخانه که آمدم آهی کشیدم.
من همیشه نبات را یادم می‌رفت.
وقتی نبات را برداشتم ، به کنار پنجره برگشتم و برای ماه دست تکان دادم.
ابتدا متوجه حضورم نشد اما وقتی از پشت ابرهای کوچک اطرافش بیرون آمد ، مرا دید و با شوق جواب سلامم را داد.
احوالم را پرسید.
گفتم:
_خدا را شکر. روز بدی نبود!
با تعجب به من خیره شد و گفت:
_روز؟! روز دیگر چیست؟ روز فقط یک افسانه است!
گفتم:
_نه نه! اشتباه می‌کنی. قبل از اینکه تو بیایی روز بود!
با نیشخند گفت:
_دوست ندارم درباره چنین خرافاتی حرف بزنم. روز وجود ندارد ، اگر داشت ، من آن را می‌دیدم‌!
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
_هر طور خودت مایلی!
لبخند رضایتی زد و مشغول تابیدن شد.


داستانک وقتی برای ماه دست تکان دادم | mohamad_h کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: SelmA، ~narges.f~، ASaLi_Nh8ay و 15 نفر دیگر

mohamad_h

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
178
امتیاز واکنش
15,357
امتیاز
253
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از مدتی سکوت. ماه شروع به صحبت کرد:
_راستی چرا هیچ وقت به پشت‌بام نمی‌روی تا به من نزدیک‌تر شوی؟
سوال ماه سکوت را شکست و باعث شد تا با عجله بگویم:
_نمی‌شود! پشت‌بام برای مالک طبقه‌ی هفتم است و ما اجازه‌ی ورود به آن را نداریم.
ماه با تعجب گفت:
_چه ساختمان عجیبی! اما من همیشه در پشت‌بام فقط یک پیرزن را دیده‌ام!
گفتم:
_بله. ساختمان ما هفت طبقه است. در طبقه‌ی هفتم پیرزنی تنها زندگی می‌کند. تنها فرزندش شهید شده و همسرش هم مدت‌ها قبل فوت کرده است. اهالی ساختمان به او بی‌بی می‌گویند.
مالک طبقه‌ی ششم یک پسر نوازنده به اسم آرمان است.
مدت‌هاست که تنها زندگی می‌کند. می‌گویند نامزدش درست چند ماه قبل از ازدواجشان تصادف کرده و فوت شده.
برای مراعات حال همسایگان در ساختمان ساز نمی‌زند اما گاهی اوقات بی‌بی از او می‌خواهد که برایش بنوازد.
هر گاه که صدای موسیقی او به گوش من برسد. تمام کارهایم را نیمه رها می‌کنم و فقط به آن گوش می‌دهم.
آنقدر زیباست که انگار از بهشت می‌آید.
چند سال است که زن و شوهری ساکن طبقه بعدی هستند.
اسم شوهر آن زن آقای محبیست. باقی ساختمان ، هم او را و هم همسرش را با همان فامیل صدا می‌زنند. منتها با پسوند آقا و خانوم.
هیچوقت دلیل این کار را نفهمیدم. این دیگر چه قانون نانوشته‌ای است!
صبح ها که مرد به سر کار می‌رفت، همسرش نیز برای کمک به پیرزن به پیش او می‌رفت.
قدیم ها پیرزن با آقای محبی خیلی خوب بود و حتی آقای محبی تمام تعمیرات خانه‌ی پیرزن را انجام می‌داد.
اما جدیدا کاملا مشخص است که با هم سرسنگین شده‌اند.
از صحبت های اهالی محل فهمیدم که گویا یک روز آقا و خانوم محبی دعوایشان می‌شود و مرد همسرش را به شدت کتک می‌زند.
زن این ماجرا را با پیرزن در جریان می‌گذارد و بی‌بی هم به نوه‌اش که یک وکیل است می‌سپارد تا طلاق زن را بگیرد.
جدیدا هم کاشف به عمل آمده که آقای محبی اعتیاد داشته و این کتک زدن‌ها از تاثیرات همان مخدر است.
در طبقه چهار ، دختر جوانی تنها زندگی می‌کند. عاشق هنر است و بعد از دو سال پشت کنکور ماندن بالاخره توانسته در دانشگاه این شهر در رشته‌ی مورد علاقه‌اش قبول شود.
به تازگی در آتلیه خیابان کناری مشغول به کار شده است.
به ماه نگاه کردم و با خنده گفتم:
_حوصله‌ات سر رفت؟
ماه بی توجه به پرسشم زمزمه کرد:
_ادامه بده!
گفتم:
_راستش را بخواهی چند وقت پیش عاشقش شدم.
این را که گفتم ماه با شوق خطاب به آسمان داد زد:
_دیدی؟ دیدی چه گفت؟ می‌دانستم. مطمئن بودم که عاشقش است.
آسمان با بی‌حوصلگی و با غرور به ماه گفت:
_حالا بزار حرفش را تمام کند. بعدا صحبت می‌کنیم.
ماه بی درنگ با خشم داد زد:
_نخیر! شرط را باختی. به تو گفته بودم که امکان ندارد کسی بدون اینکه عاشق باشد چای بریزد ، کنار پنجره‌اش بنشیند و با من صحبت کند!
میان صحبت ماه و آسمان پریدم و گفتم:
_ماه عزیز ، متاسفانه تو شرط را باختی!
نگاهی گذرا به چهره‌ی متعجب ماه و مغرور آسمان انداختم و ادامه دادم:
_آنقدر به آن دختر نگفتم که عاشقش هستم و دست دست کردم که دیگر دیر شد.
ماه با ناراحتی گفت:
_چرا؟ چرا نگفتی؟
آسمان زودتر از من جواب داد:
_ترسید!
بعد برای اولین بار به من نگاه کرد و خطاب به ماه گفت:
_ترسید که دختر او را دوست نداشته باشد. من خودم دیدم که چند وقت پیش با یک دسته گل مدام در حیاط راه می‌رفت و با خودش صحبت می‌کرد. وقتی این کارش تمام شد ، دسته گل را کنار باغچه گذاشت و به خانه‌اش برگشت.
چند ساعت بعد که دختر برای خرید از خانه به بیرون آمده بود ، دسته گل را دید ، بو کرد و حتی چند بار سعی کرد تا صاحبش را پیدا کند اما وقتی دید که برای هیچکس نیست آن را به خانه‌ی خودش برد.
با اخم به ماه گفتم:
_آن وقت تو نباید این را به من می‌گفتی؟
آسمان به ماه نگاه کرد.
هیچ وقت با من صحبت نمی‌کرد ،
یک بار دلیلش را از ماه پرسیدم ، می‌گفت آسمان ناراحت می‌شود که کسی برای رسیدن به منافع خودش با او صحبت کند. راست هم می‌گفت ، بارها شده بود که وقتی دلتنگ بودم از آسمان خواسته بودم باران ببارد و حتی گاهی اوقات به آن نگاه می‌کردم و با دلخوری می‌گفتم؛ بس است دیگر! خسته نشدی آنقدر باریدی؟
ولی این بار جوابم را داد:
_نگفتم چون خودت خوب می‌دانستی! خودت از پنجره دختر را دیدی که به دنبال صاحب گل بود. اما باز ترسیدی و نرفتی.
چشم‌هایم را بستم و خواستم که از کنار پنجره بلند شوم.
ماه گفت:
_هیچ وقت فکر نمی‌کردم نویسنده ها هم از گفتن جمله‌ی دوستت دارم بترسند! پس چه شد آن داستان عاشقانه‌ای که نوشتی و محبوب ترین رمان سال شد؟
گفتم:
_ماجرای آن رمان برای چندین سال پیش است. واقعیت فرق می‌کند. در داستان می‌توانم هر کاری بخواهم انجام دهم ،حتی می‌توانم دختر داستان را عاشق بدترین مرد دنیا کنم ولی اینجا در واقعیت این اتفاق نمی‌افتد ، شاید برای همین است که کتاب خواندن آرامش می‌دهد. کتاب مثل دریچه‌ای میان واقعیت و دنیایی دیگر است ، در آن دنیا ممکن است هر اتفاقی بیافتد.
آسمان گفت:
_هنوز هم دیر نشده است ، چرا به او نمی‌گ..
میان صحبتش پریدم:
_می‌گویم. همین فردا می‌روم و می‌گویم دوستت دارم.
خنده‌ای کردم و ادامه دادم:
_ماه عزیز ، هنوز هم می‌خواهی وجود خورشید را تکذیب کنی؟
من که می‌دانم آخرین بار که با یکدیگر از نزدیک دیدار داشتین آنچنان محو همدیگر شدین که تا ساعت‌ها خورشید یادش رفته بود به زمین نور بدهد و فقط به تو نگاه می‌کرد.
ماه خجالت زده دنبال ابرهای اطرافش بود تا پنهان شود.
آسمان هم برای تایید حرف‌هایم همراه من خندید.
از همان پشت ابرها صدای ماه را شنیدم که برای عوض کردن موضوع بحث گفت:
_طبقات دیگر چطور؟ آنها را توضیح ندادی!
در طبقه سوم هم یک پیرمرد به همراه نوه‌اش زندگی می‌کند.
نوه‌اش سال قبل ازدواج کرد و پس از آن توانست طبقه‌ی دوم را بخرد.
چند ماهی می‌شود که به همراه همسرش آنجا زندگی می‌کنند.
وبالاخره طبقه‌ی اول ، خانه‌ی زیبای من!
در زیر ساختمان چند مغازه ساخته‌اند و دقیقا زیر خانه‌ی من نانوایی قرار گرفته!
اینکه زیر خانه‌ات نانوایی باشد ، هم خوبی دارد هم بدی!
خوبیش آن است که من در زمستان زیاد از لوازم گرمایشی استفاده نمی‌کنم. و بدیش هم آن است که در تابستان وقتی شاطر تنور را روشن می‌کند اینجا جهنم می‌شود.
این ساختمان مزایای خودش را دارد.
هر شب شاگرد نانوا قبل از بستن مغازه‌ زنگ ساختمان را می‌زند و به هر کدام از اهالی یک نان می‌دهد.
نان پیرزن را هم من برایش می‌برم.
می‌گویند کسی که ساختمان را ساخته ، مدتی هم خودش در طبقه هفتم زندگی می‌کرده و برای اینکه کسی مزاحمش نشود. برای طبقه هفتم آسانسور نگذاشته است.
به ساعت نگاه کردم. اولین شبی بود که به این اندازه صحبت کرده بودم.
کم‌کم ماه باید می‌رفت.
با ماه خداحافظی کردم و به صحبت با آسمان ادامه دادم.
آسمان به خیابان نگاه کرد و پرسید:
_بعضی وقت‌ها بچه‌ها را می‌بینم که با هیجان به این معازه می‌روند. آنجا چه می‌کنند؟
خندیدم و گفتم:
_آدم می‌کشند.
آسمان اخم کرد.
به خنده ادامه دادم:
_بازی می‌کنند. معمولا بازی‌هایشان کشتن آدم‌های کامپیوتری و مجازیست.
اخم هایش را باز کرد و زیر لـ*ـب گفت:
_چه عجیب!
دوباره سکوت همه جا را گرفته بود.
سپیده زد و بعد از خورشید وارد شد.
به من و آسمان سلام کرد و لبخند زد.
گفتم:
_جایت خالی ، دیشب حسابی با ماه صحبت کردیم.
خورشید با ناراحتی گفت:
_ماه؟ ماه دیگر چیست؟ این‌ها خرافات است. دوست ندارم درباره‌ی این‌ها با کسی حرف بزنم.
شانه ای بالا انداختم و به آسمان نگاه کردم و به او چشمک زدم. هر دو با هم خندیدیم.
از کنار پنجره بلند شدم و روی تـ*ـخت داخل اتاقم دراز کشیدم.
عینک گردم را دراوردم و چشمانم را بستم.
چند ساعت دیگر عید بود.
به تمام اتفاقات سال گذشته فکر کردم.
به این فکر کردم که قرار است چه اتفاقاتی برایم بیفتد.
تصمیم گرفتم اشتباهاتم را تکرار نکنم.
و از همه مهم‌تر ، تصمیم گرفتم که با آن دختر حرف بزنم.
به ماه و آسمان قول داده بودم.
در همین فکرها بودم که زنگ خانه را زدند.
در را که باز کردم شوکه شدم.
مدتی بود که دختر طبقه چهارمی به خانه پیرزن می‌رفت و با هم در گلدان ها‌ی مختلف سبزه می‌کاشتند.
دختر رو‌به‌رویم ایستاده بود. برایم سبزه آورده بود.
به چشمانش خیره شدم. از نگاهش مطمئن شدم که او هم با آسمان حرف زده و همه چیز را فهمیده. حتما وقتی دیشب ماه مرا سرگرم صحبت کرده بود ، آسمان همه چیز را برای دختر گفته بود.
سبزه را گرفتم و سریع گفتم:
_دوستت دارم....


"پایان"


داستانک وقتی برای ماه دست تکان دادم | mohamad_h کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: SelmA، ~narges.f~، ASaLi_Nh8ay و 14 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا