- عضویت
- 15/3/20
- ارسال ها
- 1
- امتیاز واکنش
- 6
- امتیاز
- 73
- سن
- 35
- زمان حضور
- 1 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
تاول ها صورتش را زیباتر کرده بودند. چشمانش برق می زد. امروز چه تماشایی شده ، دلم می خواهد فقط به او نگاه کنم. ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت ، دیگر از سرفه های خشک و عذاب آور خبری نبود. سرفه هایی که گاهی او را تا دم مرگ می کشاند. گوشم را نزدیک دهانش رساندم ، گفت: میشه لباسام رو بیاری؟
همیشه می گفت لحظات آخر دوست دارم تنم باشند. با تردید سمت گنجه رفتم . دستانم می لرزید ، « یعنی واقعا لحظات آخر...؟» ، بعض وجودم را فرا گرفته بود.انگار منتظر یک جرقه بودم که منفجر شوم ، که با تمام وجود گریه کنم.
بوی باروت فضای اتاق را پر کرد. بویی که شاید برای خیلی ها نشانه جنگ و جدال است اما برای من...
برای من همان بوی عشق است...
بوی تمام سال های جوانی...
بوی خاطرات فراموش نشدنی...
بوی یک عمر زندگی...
بوی عـلیرضا...
لباس ها را با کمک من پوشید. دوباره سرش را تکان داد. نزدیک شدم . با لبخند گفت : وقتشه
جرقه را به انبار باروت انداخت. دیگر اشک امانم نمی داد.می خواستم بگویم : پس من؟؟؟ ، اما زبانم نمی چرخید. دوست داشتم این لحظات فقط ببینمش اما مگر اشک می گذاشت!!!هرچه اشک ها رو پاک می کردم فایده ای نداشت ، گویی سرچشمه اش نامحدود بود. دستم را روی صورتش گذاشتم و شروع به نوازش کردم ، دستم را گرفت و به دهان نزدیک کرد . سریع دستم را کشیدم و گفتم : این چه کاریه!!!؟
باز لبخند تحویلم داد و گفت : این دست را باید به دهان فشرد.
هر چه می گفت انگار آتش دلم را شعله ور تر می کرد. از درون می سوختم . دوست داشتم فریاد بزنم اما...
اما تماشای چهره نورانی اش اجازه هیچ کاری را نمی داد. آرامشش جای حرفی نگذاشته بود.
به آرامی سرش را چرخاند و به گوشه ای خیره شد. دستش را بلند کرد ، انگار به کسی سلام می داد. خنده تمام صورتش را فراگرفت...
پ.ن:شادی ارواح طیبه شهدا "صلوات"
همیشه می گفت لحظات آخر دوست دارم تنم باشند. با تردید سمت گنجه رفتم . دستانم می لرزید ، « یعنی واقعا لحظات آخر...؟» ، بعض وجودم را فرا گرفته بود.انگار منتظر یک جرقه بودم که منفجر شوم ، که با تمام وجود گریه کنم.
بوی باروت فضای اتاق را پر کرد. بویی که شاید برای خیلی ها نشانه جنگ و جدال است اما برای من...
برای من همان بوی عشق است...
بوی تمام سال های جوانی...
بوی خاطرات فراموش نشدنی...
بوی یک عمر زندگی...
بوی عـلیرضا...
لباس ها را با کمک من پوشید. دوباره سرش را تکان داد. نزدیک شدم . با لبخند گفت : وقتشه
جرقه را به انبار باروت انداخت. دیگر اشک امانم نمی داد.می خواستم بگویم : پس من؟؟؟ ، اما زبانم نمی چرخید. دوست داشتم این لحظات فقط ببینمش اما مگر اشک می گذاشت!!!هرچه اشک ها رو پاک می کردم فایده ای نداشت ، گویی سرچشمه اش نامحدود بود. دستم را روی صورتش گذاشتم و شروع به نوازش کردم ، دستم را گرفت و به دهان نزدیک کرد . سریع دستم را کشیدم و گفتم : این چه کاریه!!!؟
باز لبخند تحویلم داد و گفت : این دست را باید به دهان فشرد.
هر چه می گفت انگار آتش دلم را شعله ور تر می کرد. از درون می سوختم . دوست داشتم فریاد بزنم اما...
اما تماشای چهره نورانی اش اجازه هیچ کاری را نمی داد. آرامشش جای حرفی نگذاشته بود.
به آرامی سرش را چرخاند و به گوشه ای خیره شد. دستش را بلند کرد ، انگار به کسی سلام می داد. خنده تمام صورتش را فراگرفت...
پ.ن:شادی ارواح طیبه شهدا "صلوات"
داستانک بوی باروت | JJA90 کاربر انجمن رمان
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: