خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: آندلس (جلد اول)
ژانر: فانتزی، عاشقانه
نویسنده: مهدیه محتاجی
ناظر: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!
ویراستار: Ghazaleh.A
خلاصه: دختری که وارد دنیای عجیبی می‌شه؛ زندگی‌هایی که به وجود اون بستگی دارند و سرزمینی که صد سال منتظر مونده.
حقایقِ تلخی که به زودی آشکار خواهند شد و زندگی دخترک را تغییر خواهند داد!


رمان آندلس | آلیسا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، • Zahra •، Ghazaleh.A و 43 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
سفری به سوی آندلس،
سفری در عرض یک ثانیه
به زیبایی و پاکی آب، به بالاترین نقطه!
به جزیره‌ای بالای آسمان، یک جای زیبا
که فقط توی رویاهات می‌تونی ببینی‌، چه رویای قشنگی!
ای کاش دنیا هم انقدر زیبا، آرام و پر از دوستی بود.
سخنی از نویسنده: دوستان در این رمان تغییراتی ایجاد شده تا سطح رمان بالاتر بره!​


رمان آندلس | آلیسا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: • Zahra •، . faRiBa .، Ghazaleh.A و 42 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
گوشیم رو به شارژ زدم و از روی تـ*ـخت بلند شدم. از دیشب داشتم توی اینستاگرام می‌چرخیدم و اصلا نخوابیده بودم؛ در واقع گذر زمان رو هم حس نکردم.
به طرف دستشویی رفتم و بعد از انجام کارهای مربوطه، یک شال مشکی روی سرم انداختم و به طبقه‌ی پایین رفتم.
با لبخند به مامان که مشغول پختن غذا بود نگاه کردم.
-سلام، صبح بخیر مامانی.
-سلام، ولی باید بگی ظهر بخیر!
نگاهی به آشپزخونه انداختم و همینطور که داخلش دنبال یک چیزی برای خوردن می‌گشتم، گفتم:
-مامان خیلی گشنمه‌! برای نهار چی داریم؟
-اول برو یک دست لباس خوب بپوش!
با تعجب چشم از آشپزخونه گرفتم و گفتم:
-لباس‌هام که خوبه!
مامان که دیگه کلافه شده بود گفت:
-کجاش خوبه؟! مثلا تولدته‌ها! نمی‌خوای که با این لباس‌ها جلوی مهمونا بیای؟
-مهمون؟! کیا قراره بیان؟
مامان داخل قابلمه رو گردوند تا ته نگیره و بعد درش رو گذاشت.
-خانواده‌ی عمه نگین و عمو میلادت.
اَه! کسایی که ازشون بدم میاد رو دعوت کرده.
-مامان، نمی‌شه که تولد نگیریم؟!
اخم‌های مامان با این حرفم توی هم گره خوردند و با لحن حرف زدنی که مخصوص خودش بود گفت:
-مهدیه! زشته دعوتشون کردم!
لپ‌هام رو پر از هوا کردم و بادش رو به سمت بالا خالی کردم که چند تکه از موهای مشکی‌ام تکون خفیفی خورد.
-حداقل حسام رو هم دعوت می‌کردی!
-حسام شیراز رفته؛ برو آماده شو، الان مهمون‌ها می‌رسند.
ناراحت از اینکه تنها فردی که بهم اهمیت می‌داد نمی‌تونست برای تولدم بیاد، گفتم:
-اول یک چیزی بده بخورم که از گشنگی مردم!
-صبحانه‌ات رو گذاشتم توی یخچال، بردار بخور.
بعد از اینکه دلی از عزا در آوردم، به اتاقم رفتم تا آماده بشم.
از توی کمدم یک مانتوی آبی فیروزه‌ای که کناره‌هاش چاک داشت، برداشتم.
به این مانتو چه شلواری میاد؟! فکر کنم اون شلوار جین یخی خوبه!
یک شال سفید هم برداشتم و پوشیدم. خب حالا چیکار کنم؟
به سمت عسلی کنار تختم رفتم و از توی کشو یک رژ صورتی دخترونه برداشتم و زدم؛ همین قدر واسه‌ی من بس بود.
درست همین لحظه صدای زنگ در اومد.
به طبقه پایین رفتم و همه‌اش خدا خدا می‌کردم که محمد نیومده باشه!
به کسانی که وارد می‌شدند نگاه کردم؛ خداروشکر خانواده‌ی عمو میلاد بودند.
با خوش‌رویی به سمتشون رفتم. اول به عمو میلاد سلام کردم که اون‌ هم جوابم رو با خوش‌رویی داد بعد با زن عمو مهناز که اصلا بهم نگاه نکرد و در آخر با منا که اون‌ هم آدم حسابم نکرد. من اِنقدر ازش بدم میاد که نگو؛ دختره‌ی خودشیفته!
بعد از احوال پرسی به طرف نشیمن رفتیم که دوباره صدای زنگ اومد. مامان از توی آشپز خونه داد زد:
-مهدیه در رو باز کن.
با اکراه به سمت در رفتم و بازش کردم که اولین نفر عمه نگین رو دیدم.
-خوش اومدید عمه جون، بفرمایید داخل.
اول عمه وارد شد، بعد شوهرش آقا بهرام و دخترشون زهرا. خداروشکر مثل اینکه محمد پسرِ عمه نگین نیومده! خواستم در رو ببندم که یک نفر پاش رو گذاشت لای در و اون هم کسی نبود جز محمد!
-به به خانم نویسنده! تولد ۱۵ سالگیت مبارک!
عوضی می‌دونه چطوری من رو عصبانی کنه! منِ بیچاره هم که زورم بهش نمی‌رسه و به مامان هم نمی‌گم، چون می‌دونم از رفتارشون دلش می‌شکنه.
با یک لبخند مصنوعی گفتم:
-خوش اومدی پسر عمه، بیا داخل.
و راه رو براش باز کردم.
خلاصه کم‌کم مهمونی رو شروع کردیم؛ از اونجایی که از خونه‌ی ما تا جنگل پیاده ده مین راهه، تصمیم گرفتیم بریم و توی جنگل کیک رو ببریم. البته این تصمیم محمد بود.
***
همه توی جنگل دور میز جمع شدن و منتظر بودن که من کیک رو ببرم. با شمارش مامان من کیک ۱۵ سالگیم رو بریدم.
بعد از اینکه کلی عکس گرفتیم و کیک رو خوردیم، تصمیم بر این شد که من و محمد به همراه منا و زهرا بریم توی جنگل بگردیم.
به وسط‌های جنگل رسیدیم که یک حس بدی توی وجودم پیچید. با کمی ترس گفتم:
-بیاید برگردیم خطرناکه، ممکنه گم بشیم!
محمد از اینکه من ترسیده بودم خوشش اومد و گفت:
-یکم دیگه جلو می‌ریم.
درست همین لحضه صدایِ عجیبی بین درخت‌ها پیچید. به بقیه که قیافه‌هاشون عین گچ شده بود، نگاه کردم. ناگهان صدا به قدری بلند شد که مجبور شدیم گوش‌هامون رو بگیرم! هر لحضه صدا بلند و بلندتر می‌شد؛ دیگه نایی نداشتم و با زانو روی زمین افتادم؛ اما اون صدای مرموز هنور داشت بلند و بلندتر می‌شد! کم ‌کم چشم‌هام سیاهی رفت و من وارد دنیای بی ‌خبری شدم.


رمان آندلس | آلیسا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: • Zahra •، . faRiBa .، Ghazaleh.A و 24 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
با تکون‌های شدید یک نفر، کم‌کم پلک‌هام باز شدند که زهرا رو بالای سرم دیدم.
-اوف، فکر کردیم مردی دختر!
سرم بدجور تیر می‌کشید. با حالت گنگی به اطراف نگاه کردم.
ما کجا هستیم؟
یکدفعه همه‌ی اتفاقات مثل فیلمی از جلوی چشم‌هام رد شدند. تولد پونزده سالگیم و رفتن به جنگل، اون صدای مرموز و بعد هم تاریکی.
به آسمون نگاه کردم، وای خدای من شب شده بود. از روی زمین بلند شدم، ناگهان سرم گیج رفت و نزدیک بود بیفتم که زهرا من رو گرفت.
یعنی اون چی بود که صداش باعث شده بود ما تا شب توی جنگل بیهوش بمونیم؟! درک اتفاقات خیلی سخت بود.
-باید بریم خونه، تا الان حتما مامان و بقیه نگران شدن و دارند دنبالمون می‌گردند!
محمد با حالت حرصی‌‌ای گفت:
-نه بابا! تنهایی این فکر به ذهنت رسید؟! ما خیلی وقت پیش می‌خواستیم بریم؛ ولی صبر کردیم تا جنابعالی بیدار بشی. حالا هم بلند شو، باید حرکت کنیم.
از روی زمین بلند شدم و مانتوم رو تکون دادم.
***
بعد از اینکه نیم ساعت راه رفتیم، متوجه شدیم که فقط داریم دور خودمون می‌چرخیم.
منا با لحن لوسی گفت:
-محمد، من دیگه نای راه رفتن ندارم؛ می‌بینی که همه‌اش داریم دور خودمون می‌چرخیم! بهتره تا صبح صبر کنیم شاید چند نفر رو واسه‌ی نجاتمون فرستادند.
محمد به فکر فرو رفت و گفت:
-درست می‌گی، تا صبح همین جا می‌مونیم؛ ولی اگه کسی نیومد باید خودمون راه‌ رو پیدا کنیم.
این حرف‌ها رو وقتی می‌زد که پشتش رو به من کرده بود.
به سمت یک درخت رفتم و بهش تکیه دادم.
به فکر فرو رفتم؛ آخه چرا رفتارشون با من اینطوریه؟! فقط واسه‌ی اینکه من به نوشتن علاقه دارم؟!
نه امکان نداره، مشکل محمد و بقیه با من یک چیز دیگست، بالاخره می‌فهمم!
با این فکرها کم‌ کم خوابم برد.
صبح حدود ساعت هفت یا هشت بود که بیدار شدیم و منتظر موندیم تا حالا که ساعت حدود یازده ظهره، ولی هنوز کسی سراغمون نیومده.
زهرا که خیلی ترسیده بود و می‌لرزید گفت:
-یعنی قراره توی این جنگل بمیریم؟!‌ خدایا من نمی‌خوام بمیرم، من هنوز جوونم و کلی آرزو دارم!
در همین حین اشک‌هاش یکی یکی می‌ریختند.
برام جای سوال داشت چرا من با اینکه از زهرا سه سال کوچیک‌ترم نمی‌ترسم؟
به محمد نگاه کردم، معلوم بود کاسه‌ی صبرش لبریز شده. از روی زمین بلند شد و رو به همه گفت:
-حرکت کنید باید از این جنگل بیرون بریم.
این‌دفعه منا گفت:
-محمد بیا همین جا بمونیم، ممکنه بدتر گم بشیم.
محمد که دیگه عصبانی شده بود داد زد:
-یعنی می‌خوای اینجا بمونی تا حیون‌های وحشی بیان بخورنت؟ من نمی‌خوام بمیرم، لااقل نه این‌جا!
من هم از جام بلند شدم. درسته که از محمد خوشم نمیاد و همیشه اذیتم می‌کنه، ولی حق با اون بود.
تا کِی می‌خواستیم اینجا بمونیم؟! باید دنبال راه خروج بگردیم.
-راستش... حق با محمده!
منا و زهرا با تعجب بهم نگاه کردند.
خب حق هم داشتند، من همیشه از محمد متنفر بودم، ولی ایندفعه طرفش رو گرفتم.
***
الان حدود یک ساعت و نیمه که داریم راه می‌ریم؛ ولی هنوز راه خروج رو پیدا نکردیم.
دیگه کم ‌کم ناامید شده بودیم که متوجه چیزی شدم، درخت‌های جلومون نسبت به درخت‌های پشت سرمون خیلی کمتر شده بودند!
با خوشحالی بالا پریدم و رو به بقیه گفتم:
-‌نگاه کنید، بالاخره راه خروج رو پیدا کردیم!
محمد و بقیه به سرعت از جاشون بلند شدند و به سمتم اومدند‌ که قضیه‌ی درخت‌ها رو بهشون گفتم و با هم به سمت راه خروج حرکت کردیم. هرچی جلوتر می‌رفتیم درخت‌ها کم و کم‌تر می‌شدند.
بالاخره تونستیم از جنگل بیرون بیایم اما از دیدن منظره‌‌ی مقابلمون جا خوردیم! خیلی دورتر یک شهر خیلی زیبا دیده می‌شد؛ شهری که دور تا دورش رو زمین‌های سرسبز با دیوارهای بلند پوشیده بود، هر خونه‌اش یک رنگ بود و فکر می‌کردی داری به رنگین ‌کمون نگاه می‌کنی؛ اما خیره‌ کننده‌تر از اون قصری بود که وسط شهر قرار داشت.
به دیوارهای سفید قصر که زیر نور خورشید برق می‌زدند، خیره شدم. همه به هم یک نگاه انداختیم.
-خیلی زیباست! ولی این جا یکم عجیب نیست؟!
محمد همون طور که محو زیبایی طبیعتِ اطراف شهر بود گفت:
-توی کل عمرم فکر نمی‌کردم که همچین جایی هم وجود داشته باشه!
زهرا هم اضافه کرد:
-باهات موافقم داداش.
و به همراه هم به طرف اون شهر زیبا حرکت کردیم.


رمان آندلس | آلیسا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: • Zahra •، . faRiBa .، Ghazaleh.A و 39 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
این شهر به نوع عجیبی زیبا بود؛ اما باعث می‌شد که حس بدی بهش داشته باشم.
با تعجب و شگفتی به اطراف نگاه می‌کردم، خونه‌هایی درست عین کارتون‌ها با سقف‌های شیب‌دار و مردمی که لباس‌های عجیب پوشیده بودند!
حالا که دقت می‌کنم می‌بینم که همه‌ی مردم، چه زن و چه بچه، دارند با تعجب به ما نگاه می‌کنند.
وا، چرا این‌طوری نگاه می‌کنند؟! باید به خودشون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آندلس | آلیسا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: • Zahra •، . faRiBa .، Ghazaleh.A و 35 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
الان حدود یک ساعته که توی آسمون هستیم.
اولش خیلی ترسیده بودم و کلی جیغ کشیدم؛ ولی وقتی دیدم که انگار فعلا نمی‌خواد من رو بخوره، یک کوچولو آروم شدم.
باد تندی وزید که مجبور شدم چشم‌هام رو ببندم. کم ‌کم سرعت اژدها کمتر شد و روی یک چیزی فرود اومد.
چشم‌هام رو باز کردم که ببینم من رو کجا آورده، اما با چیزی که دیدم دهنم بسته شد. بالای ابرها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آندلس | آلیسا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: • Zahra •، . faRiBa .، Ghazaleh.A و 35 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
-هی دختر، بیدار شو!
غلتی توی جام زدم و بدون اینکه چشم‌هام رو باز کنم گفتم:
-مامان بزار فقط پنج دقیقه‌ی دیگه بخوابم.
-بهت می‌گم بیدار شو!
با صدای داد یک نفر از خواب بیدار شدم. به دور و برم نگاه کردم، من که هنوز نمردم!
-هی، با توام!
یک نگاه به پشت سرم انداختم ولی کسی رو ندیدم.
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
-حتما خیالاتی شدم؛ ولی اینجا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آندلس | آلیسا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Ghazaleh.A، Janan_m و 33 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
الان دو روزه که پیش برایان هستم و قراره فردا بریم توی یک جنگل به اسم جنگل رنگ‌ها و دنبال قلم آسمانی بگردیم.
سرم رو به سمت برایان چرخوندم و گفتم:
-می‌گم برایان، من باید تنهایی دنبال قلم آسمانی و کتاب افسانه‌ای برم؟!
برایان همونطور که به آسمون خیره شده بود، جواب داد:
-نه، من‌ و دو تا از دوست‌هام همراهت میایم تا ازت محافظت کنیم.
کنجکاو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آندلس | آلیسا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: • Zahra •، . faRiBa .، Janan_m و 33 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد کمی پیاده روی، به دروازه‌ی شهر رسیدیم که روش با یک خط عجیب چیزی نوشته شده بود.
با کنجکاوی سعی کردم نوشته‌ها رو بخونم؛ ولی موفق نشدم.
ناچار از برایان پرسیدم:
-برایان روی این دروازه چی نوشته؟!
برایان یک نگاه بهش انداخت و گفت:
-دروازه‌ی شهر اطلس.
اسمش رو چند بار زمزمه کردم:
-اطلس... اطلس
واقعا هم اسمش عین شهرش قشنگه!
به برایان خیره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آندلس | آلیسا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Ghazaleh.A، Janan_m و 33 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
روم رو برگردوندم تا ببینم کیه که با برایان مواجه شدم، نفسم رو با صدا بیرون دادم و با صدای آرومی گفتم:
-نزدیک بود سکته کنم، ببینم اصلا تو این جا چیکار می‌کنی؟!
برایان با یک اخم گنده نگاهم کرد که دهنم بسته شد. برگشتم و به بقیه نگاه کردم که با جای خالیشون مواجه شدم.
حتما موقعی که با برایان حرف می‌زدم رفتند؛ ولی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آندلس | آلیسا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Ghazaleh.A، Janan_m و 32 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا