خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,271
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: جهش مجهول (جلد دوم ویروس مجهول)
ژانر: معمایی، علمی-تخیلی، ترسناک
نام نویسنده: نگار ۱۳۷۳ (فاطمه.پ)
نام ناظر: دونه انار
سطح: ویژه
خلاصه:
سی سال از وقایع ترسناک و غیر قابل پیش‌بینی پروژه‌ی ویروس مورفیا یا در واقع، ویروس مارگوت می‌گذرد. جهان علم در طول این مدت پیشرفت‌های بسیاری داشته و دیگر کمتر کسی از بیمار شدن می‌ترسد. اما همیشه یک مشکل بزرگ در دنیای بیماری‌ها وجود داشته که کسی هرگز نمی‌تواند لحظه‌ی وقوعش را پیش‌بینی کند:
جهش!

پ.ن:
این رمان بر خلاف جلد قبلی به صورت ادبی نوشته میشه
رمان بر خلاف جلد قبلی از زبون یه شخصیت دیگه روایت خواهد شد
نیاز و اجباری به خوندن جلد قبلی رمان نیست (تلاش میکنم نکته‌های مهم داستان رو تو همین رمان یادآوری کنم)
زمان داستان بین حال و گذشته جا به جا میشه

لینک نقد رمان:


ویژه رمان۹۸ رمان جهش مجهول (جلد دوم ویروس مجهول) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Della࿐، SelmA، YaSnA_NHT๛ و 66 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,271
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
ذات انسان عاشق ناشناخته‌هاست. جذب هر چیزی که برایش گنگ و بی‌مفهوم باشد می‌شود؛ حتی اگر از آن بترسد. چقدر خطرناک باشد مهم نیست؛ لذتش به همین است. از ترسش لـ*ـذت می‌برد و برای هر ثانیه از حل مجهولات آن در پوست خودش نمی‌گنجد. ولی هر جسارتی، تاوانی دارد که بهایش هم سنگین خواهد بود.

احتمال ویرایش شدن!


ویژه رمان۹۸ رمان جهش مجهول (جلد دوم ویروس مجهول) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، Tabassoum، YaSnA_NHT๛ و 60 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,271
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
هنوز هم روی آن صندلی عجیب نشسته و سر جایش کوچک‌ترین تکانی نمی‌خورد. به مثال مجسمه‌ای می‌ماند که یک مجسمه‌ساز مبتدی ساخته باشدش. ناقص و عجیب؛ با تناسب‌های اشتباه. چشمان بی رنگ و بی‌تناسب‌ترش میخ اجزای صورتم مانده‌اند و من را می‌ترسانند؛ اما نه به شدت لحظه‌ی اول که چشمانم را باز کردم و او را در مقابلم یافتم.
بی اختیار پوزخندی گوشه‌ی صورتم جا خوش می‌کند و با فوت کردن، تقلا می‌کنم تا رشته‌ی موی سمجی که مدام جلوی چشم چپم قرار می‌گیرد را کنار بزنم. باز هم به کارهای من واکنشی نشان نمی‌دهد. گونه‌ام را به سمتش می چرخانم و با این‌که می‌دانم درخواستم بیهوده است، ولی باز هم از او می‌پرسم:
-می‌تونی کمکم کنی و موهام رو پشت گوشم بندازی؟ هوم؟
حتی پلک هم نمی‌زند. از آن ساعتی که به هوش آمده بودم، یک بار هم پلک نزده. اولش خیال می‌کردم شاید جنازه‌ای باشد که برای ترساندن من او را در آن‌جا جا گذاشته بودند؛ ولی صدای خرخر کردن عجیبش نشان می‌داد که کاملاً هم مرده نیست.
چشم از چشمان بی رمقش می‌گیرم و قید پشت گوش انداختن دسته‌ی موهای سرکش صاف و سیاهم را می‌زنم. دلم می‌خواست که بتوانم به بدن خسته‌ام کش و قوسی بدهم، پاهای خسته از نشستن طولانی مدتم را دراز کنم و دست‌هایم را بالای سرم ببرم؛ اما لعنت به دستبندهای عجیبی که دست‌ها و پاهایم را محکم به صندلی مهر و موم کرده بودند. چه کسی من را به این صندلی بسته بود؟ نمی‌دانم. حتی نمی‌دانم که ساعت چند شده، شب است یا صبح، یا حتی هنوز هم روی کره‌ی زمین هستم یا یک سیاره‌ی دیگر در هر کجای کهکشان!
تنها چیزی که دلخوشم‌ می‌کند، اینست که در قل و زنجیر بودن تنها نیستم. هر دوی ما را به صندلی بسته‌اند؛ منتها حس ششم‌ام به من می‌گوید که آن موجود بی‌قواره، توانایی شکستن آن همه زنجیر را دارد.
محیط اطرافمان هم تا حدودی شبیه به یک آزمایشگاه بزرگ و عجیب است؛ اما متروکه و خاک گرفته. یک سالن بزرگ، بدون پنجره یا نورگیر با دستگاه‌هایی که رویشان را با پارچه‌های از رنگ و رو رفته ای پوشانده‌اند تا گذر زمان آن‌ها را نابودتر از آن نسازد. در مرکز سالن، دستگاه بزرگی وجود دارد که از سقف آویزان شده و بلندی آن تا زمین هم می رسد. هیچ حدسی نداشتم و ندارم که چه می‌تواند باشد؛ ولی هر چه که هست، به آن موجود ارتباطی دارد. سیم‌ها و لوله‌های زیادی از زیر پارچه‌ی آن دستگاه بیرون آورده شده و به بدن او متصل کرده‌اند. نشانه‌ای از روشن یا خاموش بودن دستگاه ندارم، ولی می‌خواهم خودم را با امید دادن گول بزنم که موجود بی‌قواره‌ی مقابل من، جانم را تهدید نمی‌کند. حداقل فعلاً نه!


ویژه رمان۹۸ رمان جهش مجهول (جلد دوم ویروس مجهول) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: SelmA، YaSnA_NHT๛، MaRjAn و 61 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,271
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
تنها چیزی که از قبل به خاطر می‌آورم؛ این بود که همراه همکارم داشتم به سمت مکانی متروکه در حوالی شهر می‌رفتم تا چیزی را از نزدیک بررسی کنم. هر چقدر تلاش می‌کنم، چیز دیگری به یاد نمی‌آورم. یک حفره‌ی خالی از زمان رانندگی کردنم تا حضور در این مکان عجیب در ذهنم به وجود آمده که هیچ پاسخی برای اتفاقات بین آن دو بازه‌ی زمانی نمی‌یابم.
احساسی به من می‌گوید که سرچشمه‌ی تمام این اتفاقات، به شش ماه قبل بازمی‌گردد؛ به زمانی که من آن خبر عجیب را در سایت گمنامی یافتم. اتفاقی که در نظر بقیه چیزی معمولی و عادی بود و در نظر من، شک برانگیز و غیرعادی.
حالا من در این‌جا هستم. کسی جز یک جسد مضحک در اطرافم نیست. هیچ‌کس نیست تا به سوالاتم پاسخ یا لااقل از این جهنم نجاتم بدهد. داد و فریاد کردن هم بی‌فایده بود؛ انگار این‌جا باید محلی دورافتاده و دور از چشم بقیه باشد. اگر محیطی که قصد بازرسی از آن‌جا را داشتم مخروبه نبود، احتمال می‌دادم که از آن‌جا سر درآورده باشم؛ ولی این محیط نمی‌توانست همان باشد.
سر سنگین شده‌ام را عقب می‌برم تا کمی خستگی در کنم و چشمانم را ببندم. از این وضعیت بلاتکلیفی و بی‌خبری، می‌ترسم.
من مثل پدرم آن‌قدرها هم شجاع نیستم.
***
(شش ماه قبل، شهر شیکاگو)

همه‌ی ماجرا از آن روز نحس شروع شد؛ همان روزی که احساس می‌کردم چیزی وجود دارد که درست نیست و به خاطر همان، کل آن روز بهم ریخته بود.
از آن روزهای شلوغی که حجم زیاد کارها باعث می‌شد تا دیدن جزییات کوچک برای دیگران ناممکن شود. آن روز کسی به مشکلات کوچک توجهی نداشت و تمام فکرها و توجه‌ها به آن جلب می‌شد: کشف دستگاهی که می‌توانست با سرعتی چند برابر یک آزمایشگاه مجهز ژنتیک، دی.ان.ای هر انسانی را به سرعت شناسایی کند و این برای اداره پلیس مثل موهبت و معجزه به شمار می‌رفت. دیگر لازم نبود که هر کاراگاه برای یافتن مظنون اصلی، چندین ساعت گرانبهایش را در صف درخواست‌های همکارانش برای این تست معطل شود.
همهمه‌ی جمعیت حاضر در سالن اصلی، گوش‌ها را کر می‌کرد و حرکت کردن‌شان در کنار یکدیگر، مثل حرکت‌های آشفته و بی‌نظم یک دسته مورچه به نظر می‌رسید. تمام حرف‌ها و بحث‌ها پیرامون آن اختراع جدید شده بود و من، بر خلاف‌شان در حال بررسی ماجرایی بودم که منطق را زیر سوال می‌برد. پیدا شدن جسد عجیبی در یک زباله‌دانی، بی‌هیچ رد پا و اثری از شخصی که او را در آن‌جا رها کرده باشد.
همکارم که داشت از پشت سر، صفحه‌ی خبری مقابلم را مطالعه می‌کرد روی شانه‌ام کوبید و به حالتی که بتوانم صدایش را بشنوم، کنار گوشم فریاد کشید:
-الان وقت بالا و پایین کردن صفحات خبری مسخره نیست کیت، برای این چیزا همیشه وقت هست! با این دستگاه می‌شه پرونده‌های این مدلی رو تو سه سوت حل کرد!
شلدون در اکثر مواقع علاقه‌ی خاصی به حضور یافتن ناگهانی در کنار من داشت؛ آنقدر زیاد که دیگر مثل قبل غافلگیرم نمی‌کرد. دستش را از روی شانه‌ام کنار زدم و با عصبانیت زیر لـ*ـب غریدم:
-بدون این‌که بهت هشدار بدم، زودتر برو و با خبرای مسخره‌ی علمیت خوش باش!
-دختره‌ی کله شق! داری مصاحبه با مخترع دستگاه به این مهمی و با ارزشی رو از دست می‌دی. کی می‌تونه چنین چیزی رو از دست بده؟
و به تنها تلویزیون عریض موجود سالن اشاره کرد. چشمانم را با خشم بستم و به این فکر کردم که شلدون از راز کوچکم خبر داشت و هر لحظه این را با طعنه به من یادآوری می‌کرد. بدون این که زحمت بالا گرفتن سرم را به خودم بدهم تا با او رو در رو شوم، با خونسردی ساختگی‌ای گفتم:
-من هیچ‌وقت احساسات رو وارد کارم نمی‌کنم. الان هم کارای خیلی مهم‌تری وجود داره.
نیشخند کجی که‌ معمولاً برای آزار دادن من استفاده می‌کرد، گوشه‌ی لـ*ـب‌های شلدون لانه کرد و نگاه از من گرفت تا همکارهای حراف‌مان را تماشا کند. چیزی درون مغزم یادآوری کرد که نباید رازهایم را، هر چند کوچک و ناچیز، با کسی در میان بگذارم. انسان بود و خصلتش؛ آماده‌ی لـ*ـذت بردن از کوبیدن نقطه ضعف دیگران به روی خودشان. بارها و بارها از این اتفاق ضربه خورده بودم و باز هم فراموشش می‌کردم. شلدون هم سر راز کوچکم بیچاره‌ام کرده بود، حتی اگر قصد شوخی کردن داشت.
برای این‌که وجودش را با آن جثه‌ی درشتش ندیده بگیرم، ماگ سیاه رنگم را از کنار کامپیوتر اداره برداشتم و جرعه‌ای از چای سرد نوشیدم. باز هم توجه شلدون به من جلب شد:
-خب حالا بگو ماجرا چیه که انقدر خودت رو درگیرش نشون می‌دی؟
به چهره‌اش نمی‌خورد که خیلی مشتاق فهمیدن ماجرا باشد. چشمان قهوه‌ای روشنش با تمسخر تصویر نیمه‌تار جسد را تماشا می‌کرد و با انگشتانِ دستِ زیادی بزرگش روی میزم ضرب گرفته بود. از عکس و توضیحاتش یک برگ پرینت گرفتم؛ صفحه‌ی مرورگر را بستم و جواب دادم:
-این جسد رو تو یه کوچه، کنار سطل آشغال پیدا کردن. حتی یه قطره خون هم تو رگاش نیست و یه سری زخم عجیب رو بدنشه. هیچ آلت قتاله ای کنارش پیدا نشده.
چند ثانیه‌ای را به تماشا کردن گذراند و حرفی نزد. بعد از چند ثانیه پوزخند عریضی روی صورتش نقش بست و بی‌تفاوت گفت:
-به ما چه. پرونده‌اش رو که به ما ندادن! حالا کجا این اتفاق افتاده؟
-این‌جا نوشته نزدیک نیوجرسی.


ویژه رمان۹۸ رمان جهش مجهول (جلد دوم ویروس مجهول) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، YaSnA_NHT๛، MaRjAn و 55 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,271
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
صاف ایستاد و غلاف چرمی آویزان از شانه‌هایش را مرتب کرد. به پشت سرش اشاره‌ای زد و نظر داد:
-بهتر نیست روی پرونده‌ی خودمون کار کنیم؟ نیوجرسی کجا و ما کجا! اصلاً حوصله‌ی شنیدن غرولندای بی‌پایان اسکات رو ندارم. پیر خرفت!
از جایم برخاستم؛ کاغذم را از روی پرینتر برداشتم و بی‌توجه به حرف‌هایش، راه دفتر استیو اسکات را در پیش گرفتم:
-چه خوشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان جهش مجهول (جلد دوم ویروس مجهول) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: جنی، SelmA، YaSnA_NHT๛ و 51 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا