خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: باتلاقی به ژرف بی نهایت
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
نام نویسنده: Narín✿
نام ناظر: Z.a.H.r.A☆
خلاصه:
مادری می‌شوم که در برابر هر چیز کوچکی از دخترم محافظت می‌کنم؛ نه مثل مادرم که از روز تولد به من گفت: «روز مرگت مبارک پرواز!»
من مثل مادرم نخواهم شد؛ هرگز، هرگز!
پدرم هر کاری با من کرد، مادرم از الف تا ب حرفی نزد! مادرم من را پرواز نامید؛ ولی خودش نظاره‌گر کندن بال‌هایی بود که قصد پرواز را داشتند.
آن‌ها باتلاقی ساخته‌اند که ژرفش بی نهایت عمیق است.
زمان گذشت. او آمد به زندگی‌ام؛ خواست مرهم شود روی زخم‌هایم؛ ولی مرهم که نشد هیچ، نمکی شد روی زخم‌هایم تا عمیق‌ترشان بکند!
{این رمان اختصاصی در انجمن رمان 98 تایپ شده است و هر گونه کپی از آن طبقه ماده 5 حمایت از ناشرین، پیگرد قانونی دارد:aiwan_light_sun_bespectacled:}


V.I.P رمان باتلاقی به ژرف بی نهایت | Narin_F کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH و 80 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
خاطری از پرواز ندارم؛ ولی اسمم را پرواز گذاشته‌اند!
کسی بیاید و بگویید: پرواز را برهانید! افسوس که کسی نیست...
«پرواز گر پرواز کند، افسار گسیخته می‌شود؛ باید در همین باتلاق بماند، پس بال کندنش را واجب است!» ای وای، ای وای، چه موقع پرواز مجاز به پرواز بوده که افسار گسیخته شود؟
دستانم را بسته‌اند به زنجیر. چشمانم را گوش‌هایم را نیز گرفتند. چه می‌ماند؟ هیچ چیز!


V.I.P رمان باتلاقی به ژرف بی نهایت | Narin_F کاربر انجمن رمان ۹۸

 

پیوست ها

آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH و 49 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت1
سر و صدای بچه‌ها تمامی نداشت؛ انگار نه انگار معلمی سر کلاس است. هر کدام برای خودشان کاری می‌کردند و مسخره بازی در میاوردند.
سوز سرد هوا از لا به لای فاصله کمی که بین پنجره بود وارد می‌شد.
دور تا دور کلاس از روزنامه دیواری‌های عجق وجق بچه‌ها پر بود.
از رنگ سبز متنفر بودم؛ ولی چون رنگ کلاس‌مان به رنگ سبز بود، دوستش داشتم.
معلم در عالم کاغذهای روی میزش غرق بود. در یک‌آن سرش را بلند کرد و با صدای بلندی گفت:
-چه خبره بچه‌ها... یه لحظه حواسم بهتون نبود!
تعدادی کاغذ را که در دست گرفته بود، رو به شاگردی که روی اولین نمیکت نزدیک میز معلم نشسته بود، گرفت.
-سارا این دعوت نامه‌ها رو میان بچه‌ها بخش کن؛ هر دعوت نامه، اسم دانش آموز روشه.
سارا به دستور معلم عمل کرد. سومین نفر به من رسید. روی میز گذاشتش و سراغ بعدی‌ها رفت. از این دعوت نامه‌هایی که برای والدین می‌فرستادن متنفر بودم؛ والدین من هرگز شرکت نمی‌کردند!
کاغذ را در دستم مچاله کردم. درون کیفم پرتش کردم.
نگاهم به عقربه‌های ساعت افتاد. هر لحظه عقربه به زنگ آخر نزدیک‌تر می‌شد. هر لحظه نزدیک‌تر شدنش، دلم بیشتر حزن می‌شد. نمی‌دانم برای بقیه زنگ آخر چه معنی داشت؟ شاید خوشی، راحتی، خواب و فراغت؛ اما برای من رفتن به مرسه شیرین‌تر از عسل و زنگ آخر تلخ‌تر از زهری است؛ شاید چون از خانه دورم می‌کند، یا ششاید چون صدای داد و هوار نمی‌شنوم؛ نمی‌دانم، خودم هم نمی‌دانم!
چیزی که از آن می‌ترسیدم اتفاق افتاد؛ زنگ به صدا در آمد. همه تند تند شروع کردند به جمع کردن وسایل‌شان؛ برعکس آن‌ها با ارامش از سر جام بلند شدم تا لوازمم را جمع کنم.
همه هول شده بودند و تند تند از کلاس خارج می‌شدند.
سرم را بلند کردم با جفت چشم‌های به رنگ عسلش رو به رو شدم. خیره نگاهم می‌کرد. با لبخندی که همیشه بر لـ*ـب دارد، لـ*ـب باز کرد:
-پرواز فردا تولدمه... خب دوست دارم تو هم بیای. می‌شه بیای؟
نمی‌دونستم چه جوابی بدهم! پدرم هرگز اجازه نمی‌داد!
لبخند روی لـ*ـبم نشست.
-تولدت مبارک عسلی جانم... ببخشید عزیزم؛ ولی من نمی‌تونم توی تولدت حضور داشته باشم؛ واقعا عذر می‌خوام.
لبخندش محو شد.
-اشکالی نداره پرواز جان..._دوباره لبخندی زد_ خب دیگه بدو بریم الان دیر می‌شه مادرم نگران می‌شه.
دستم را گرفت و به دنبال خودش کشیدتم.
روی جاده خاکی راه می‌رفتیم و ماشین‌هایی که رد می‌شدند رد گرد غبار ما را اذیت می‌کرد. بوی گل و گیاه‌های دو طرف جاده را همیشه دوست داشتم؛ تکراری لـ*ـذت بخش بود این راه!
خانه‌ی عسل جلوتر از خانه‌ی ما بود. خداحافظی کردم و راهیِ قفسم شدم.


V.I.P رمان باتلاقی به ژرف بی نهایت | Narin_F کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH و 76 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت2
به در چهار تا و بزرگ خیره بودم. از رنگ قهوه‌ای متنفر بودم؛ چون رنگ در این خانه است. پانزده سال این خانه و مردمانش را تحمل کردم؛ خدا عاقبتم را بخیر کند؛ بالاتر از سیاهی رنگ هست! سیاهی تیره‌تر و تیره‌تر! حال، وضعم بهتر است؛ از این بدتر نشدنش را دعا میکنم.
در این خانه بس بزرگ است، نه دل مردمانش! مثل همیشه باز بود. زن عمو قابلمه‌ای بزرگ را بـ*ـغل کرده و از آشپزخانه‌ی حیاط به داخل خانه می‌برد. نگاهش به من افتاد. با صدای تقریبا بلندی گفت:
-پرواز چرا اونجا عین تیرچه برق ایستادی؟ بدو بیا تو، کلی کار داریم.
با قدم های تند خودم را بهش رساندم. حیاط خیلی بزرگ است؛ جوری که می‌توان مراسم عزا را در همین حیاط برگزار کرد.
-بله زن عمو کاری داشتین؟
با دست به راه پله ی حیاط که منتهی به اتاق خواب‌هاست اشاره کرد و گفت:
-بدو لباس‌هات رو عوض کن. یه چیز مناسب بپوش برای شام مهمون داریم بعد بیا تو کارا کمکمون کن.
باشه ای گفتم و راه پله را در پیش گرفتم. از مهمانی های این خانه خسته شدم؛ کم کمش هفته ای پنج روزش مهمان می‌آید؛ خسته کننده ست.
به طرف اتاق ته راهرو و آن اتاق کوچک دو تخته رفتم؛ پناه گاه اسمش است. با هر قدم نزدیک‌تر شدنم به اتاق، صدای گریه بیشتر به گوشم می‌رسید؛ باز هم! تندتر حرکت کردم و در را با شدت باز کردم. حدسم درست بود. با دست‌های ظرف و کشیده‌اش صورتش را پنهان کرده بود و سعی در خفه کردن صدای نازش را داشت که موفق نبود. جلویش روی زانو نشستم و با دستم دست هایش را از روی صورتش برداشتم و دست هایش را گرفتم.
با تیله‌های قهوه‌ای روشن نگاهم کرد. آسمانم ابری بود و می‌بارید. قطره های اشکش روی گونه های سفیدش جاری می‌شدند. با هق هق لـ*ـب گشود:
-پرواز دیگه خستم... میخوام از اینجا برم... اما... اما نمیشه... طاقتم بریده؛ از هرلحظه با ترس زندگی کردن خستم!
با دستم اشک های رو صورتش را پاک کردم.
-بسه آبجی جان.. می‌گذره همه چیز درست می‌شه؛ قوی باش!
سرش را پایین انداخت.
-خودتم میدونی این حرفا امید واهی هستند.
آهی کشیدم.
-باور کن با گذر زمان همه چیز درست می‌شه!
هق زد. با صدای تقریبا بلندی گفت:
-پرواز بیست سال از طول عمرم گذشته و چیزی تغییر نکرده؛ اون گذر زمان کی قراره برسه؟ هان؟ کی؟
کمی اروم گرفت و ادامه داد.
-تو آرومی و خونسرد؛ اما من نیستم! این بزرگ‌ترین فرق بین من و توئه!
راست می‌گفت؛ من آرومم و خونسرد؛ اما از بیرون، نه از درون! من وجودم می‌سوخت و هرگز به روی خودم نیاوردم.
-آبجی جان فراموشش کن.
بلند شدم و سمت کمد قهوه‌ای رنگ اتاق رفتم. لباس هایم را با یک سارفن آبی آسمانی و شلوار هم رنگش عوض کردم.
کلید برق کنار کمد قرار داشت. روشنش کردم؛ در هر ساعات و لحظه‌ای باید برق این‌جا را روشن کرد، مگرنه تاریک تاریک است! پرده‌ی پنجره مانع از رسیدن نور به داخل است.


V.I.P رمان باتلاقی به ژرف بی نهایت | Narin_F کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH و 71 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت3
-پرواز، چرا نپرسیدی برای چی گریه می‌کنم؟
سمتش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان باتلاقی به ژرف بی نهایت | Narin_F کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH و 70 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت4
در آن ماکسی بنفش رنگ می‌درخشید؛ اما چهره‌اش محزون‌تر از همیشه بود. رنگ پریده کنار مادرم نشسته بود.
در این هوای سوزدار نمی‌دانم چرا حیاط را برای نشستن انتخاب کرده‌اند! هر کدام بر روی مبلی نشسته بود. آقا بزرگ سخن می‌گفت و همه شنونده‌ی سخن‌هایش بودند. فقط من بودم که سرپا ایستاده بود؛ عادتم بود، از نشستن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان باتلاقی به ژرف بی نهایت | Narin_F کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH و 70 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
حق داشت، اگر، نه می‌گفت، پدر قبرش را وسط حیاط می‌کند و همان‌جا چالش می‌کرد.
به سر جای خودم و زیر پتو خزیدم.
-بخواب، فردا اگه شاهین برگشت، برو ببینش و باهاش حرف بزن؛ شاید تونست کاری بکنه....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان باتلاقی به ژرف بی نهایت | Narin_F کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH و 43 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۶
خرمن موهای قهوه‌ای رنگش بر روی چهره‌اش ریخته بود. دست و پایش شل شده و شاخه از وزنش همچون کمر من خم گشته بود.
دهانم از شددت تعجب باز مانده و چشمانم گرد شد و خیره به او ماندم.
کسی تکانم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان باتلاقی به ژرف بی نهایت | Narin_F کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH و 37 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت7
با عصبیانیت از جایش بلند شد و انگشت اشاره‌اش را به سمتم گرفت و با خشونت گفت:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان باتلاقی به ژرف بی نهایت | Narin_F کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH و 29 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت8
هم قدمم شد. خسته بودم و امتحان امروز خسته‌ترم کرده بود.
-محیا امتحان رو چطور دادی؟
آدامسش را در دهان چرخاند. با بی خیالی خاصی که همیشه در لحنش موج می‌زد، گفت:
-مثل همیشه.
هرگز نتوانستم درکش کنم! فکر کنم برای گذراندن اوقاتش به دانشگاه می‌آمد. بیست‌و‌چهار سال سن دارد؛ اما تا الان که باید دانشگاهش تمام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان باتلاقی به ژرف بی نهایت | Narin_F کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH و 30 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا