خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نیلوفرعظیمی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
120
امتیاز
98
سن
19
محل سکونت
آبدانان
زمان حضور
6 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام ایزد یگانه!
داستان کوتاه: طلسم پریزاد
نویسنده: نیلوفرعظیمی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: niloofar.H
ژانر: ترسناک
خلاصه:
دختری از جنس عشایر...
دختری که نه شاسی بلند سوار شده و نه می‌داند مُد چیست؟
دختری که زندگی‌اش خلاصه شده در گله و کوچ و کوه و صحرا!
دختری که نازپرورده نیست و باید کار کند، از جنس هیچکدام از ما نیست!
در خانه‌ی آن چنانی زندگی نمی‌کند بلکه در یک سیاه چادر!
اما طلسمی که زندگی‌اش را تغییر می‌دهد!
*این داستان کاملا بر اساس واقعیت نوشته شده است!


داستان کوتاه طلسم پریزاد | نیلوفرعظیمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tiralin، YeGaNeH، SelmA و 21 نفر دیگر

نیلوفرعظیمی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
120
امتیاز
98
سن
19
محل سکونت
آبدانان
زمان حضور
6 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
صدای گذر آب چنان آرامشی بر وجودم تزریق شد اما در کنار این صدا، زیباترین صدای عمرم هم شنیده شد؛
صدای تو
به راستی تو چه کسی بودی؟
چه چیزی بودی؟
چرا چشم‌هایت آن چنان زیبا و گیرا بود؟
صدایت... صدایت چرا فریبنده و سحرانگیز بود؟
موهایت به بلندای شب‌ اول زمستان بود و به سپیدی برف!
لـ*ـب‌هایت مانند سیب سرخ بهشتی، چشم‌هایت به رنگ باران بهاری.
تو چه بودی؟
یک پریزاد؟


داستان کوتاه طلسم پریزاد | نیلوفرعظیمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tiralin، YeGaNeH، SelmA و 17 نفر دیگر

نیلوفرعظیمی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
120
امتیاز
98
سن
19
محل سکونت
آبدانان
زمان حضور
6 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
کوزه‌ی سنگین را روی دوشم گذاشتم و به طرف سیاه چادر حرکت کردم.
در نزدیکی چادر، کوزه را داخل محفظه‌ای که با *چیت درست کرده بودیم گذاشتم و به طرف چادر رفتم.
از گوشه‌ی چادر پدرم را دیدم که با غضب نگاهم می‌کرد، فهمیدم که باید کسی میهمانمان باشد.
تارموهای طلایی‌ام را که بیرون افتاده بود را داخل روسری محلی‌ام که به آن"گلوَنی" می‌گفتیم بردم و با سری پایین وارد شدم.
در محوطه‌ی مستطیلی چادر، در سمت راست مادرم و یک زن چادری و در سمت چپ، پدرم و یک مرد که جرات نکردم نگاهشان کنم نشسته بودند.
به طرف زن که با لبخند نگاهم می‌کرد و زیرلب ماشالله می‌گفت رفتم و روبوسی کردم.
در افکارم غرق بودم، مادرم با شنیدن صدای گوسفندها روبه من گفت:
-زیوا بدو داداشت اومد.
نامم زیبا بود اما خب محلی‌ها و بزرگ‌ترها مرا زیوا صدا می‌کردند و تقریبا هیچکس به من زیبا نمی‌گفت.
اطاعت کردم و بیرون رفتم.
پیراهن سرمه‌ای و دامن بلند مشکی رنگی تن ظریف و کوچکم را در بر گرفته بود.
رضا، برادرم گوسفندها را داخل پرچین جای داد و بیرون آمد و گفت:
-برو تو.
قابلمه را از کنار پرچین برداشتم و وارد شدم، رضا پشت سرم آمد و یکی از گوسفندها را گرفت.
روی زمین نشستم و قابلمه را گذاشتم و مشغول دوشیدن شیر گوسفند شدم، چندتای دیگری را هم دوشیدم و قابلمه را به چادر بردم.
آن زن با لبخند گفت:
-زیوا؟ بیا اینجا دخترم!
لبخند آرامی زدم و به طرفش رفتم، دستی روی سرم کشید و گفت:
-ماشاالله، ماشاالله من و می‌شناسی؟
سرم را به معنی "نه" تکان دادم که خندید و گفت:
-من فاطمه‌ام عمه‌ی پدرت.
خندیدم و گفتم:
-ببخشید که نشناختمتون.
-فدای سرت!
لبخندی زدم.

*چیت: پرده‌ای ضخیم و محکم از جنس نِی.


داستان کوتاه طلسم پریزاد | نیلوفرعظیمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Tiralin، YeGaNeH، SelmA و 17 نفر دیگر

نیلوفرعظیمی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
120
امتیاز
98
سن
19
محل سکونت
آبدانان
زمان حضور
6 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلم می‌خواست به آن مرد که کنار پدرم نشسته بود نگاه کنم اما جرات نمی‌کردم.
دلم نمی‌خواست رضا و پدرم را عصبانی کنم.
سرم را پایین انداختم و متوجه پچ‌پچ‌های مادرم و عمه فاطمه شدم.
کمی گوش‌هایم را تیز کردم که شنیدم مادرم گفت:
- چی بگم؟ همه‌ی دخترا ۱۴ سالگی شوهر کردن، این زیوای ما داره ۱۷ سالش می‌شه هنوز ازدواج نکرده.
عمه فاطمه گفت:
- مگه خواستگار نداره؟
مادرم آهی کشید و گفت:
-چرا نداره؟ بعضیاشون که آقاش خوشش نیومد، یکیشونم می‌خواست بره شهر آقاش گفت زیوا رو می‌دم بهت ولی اینجا بمون و کمکمون کن قبول نکرد، آخری هم زیوا انقدر گریه کرد و دست به دامن فامیل شد که آقاش ردش کرد ولی این دفعه کوتاه نمیایم.
لرزی در وجودم نشست، یعنی چه؟ می‌خواستند مرا شوهر بدهند؟ پس آرزوهایم چه می‌شد؟
عمه فاطمه، در حالی که دستش را روی شانه‌ی مادرم گذاشته بود گفت:
-انشاالله که این دفعه نه نمیاره.
خدایا نجاتم بده!
با ترس به مادرم نگاه کردم، اگر این‌بار موفق شوند چه کنم؟
تا این سال هم با هزاران ترفند توانسته بودم خودم را نجات دهم.
تمام دختران فامیل و عشایر در سن ۱۳_۱۴ سالگی ازداج کرده بودن و بعضی از آنها حتی بچه هم داشتند اما من نمی‌خواستم هنوز ازدواج کنم.
اشک در چشم‌هایم جمع شد.
آخر کجای دنیا زن‌ها چوپانی می‌کنند؟
کجای دنیا یک دختر ۱۶ ساله را وقت و بی‌وقت، شب و روز می‌فرستند تو دل کوه واسه آوردن آب؟
با صدای مادرم به خودم اومدم:
- زیوا برو آب بیار.
باتعجب گفتم:
- الان آب آوردم!
لـ*ـبش و گاز گرفت و گفت:
-آقا مصطفی حواسش نبود دستش خورد به کوزه آب ریخت، برو بیار.
مصطفی دیگه کی بود؟ به پسری که کنار در چادر ایستاده بود نگاه کردم، پسر عمه فاطمه بود.
آها پس مصطفی همان پسری‌ست که داخل چادر کنار پدرم نشسته بود.
باغیض از جایم بلند شدم و بعد از نگاه پر از اخمی به مصطفی از چادر بیرون رفتم.
به طرف کوزه رفتم و آن را برداشتم و به طرف چشمه حرکت کردم.
قرار بود چند وقت دیگر کوچ کنیم فعلا در منطقه‌ی کوهستانی روستایی از استان ایلام اطراق کرده بودیم.
روستای سرسبز و زیبایی بود، پریروز همراه مادرم به روستا رفتیم.
یکی از روستایی‌ها که نامش فرخنده بود ما را به خانه‌اش دعوت کرد، خانه‌ی بزرگی داشتند و خانواده‌ی پرجمعیتی بودند.
خیلی خیلی خانواده‌ی خوبی بودند.
با رسیدن به چشمه از فکر آن خانواده بیرون آمدم، کوزه را پر از آب کردم و به طرف چادر برگشتم


داستان کوتاه طلسم پریزاد | نیلوفرعظیمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 13 نفر دیگر

نیلوفرعظیمی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
120
امتیاز
98
سن
19
محل سکونت
آبدانان
زمان حضور
6 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادرم مشغول پهن کردن سفره بود، آب را سر جایش گذاشتم و به کمکش رفتم.
گوشت های کباب شده‌ی بره را از سیخ‌ کشیدم و در سینی بزرگ استیل ریختم و سر سفره بردم.
دوغ محلی که هنر دست مادر بود را هم در پارچ استیل ریختم و با لیوان‌هایش بردم. مادرم درحالی که نان‌های محلی و برشته را می‌برد با چشم و ابرو به من فهماند که کمی سریع باشم.
پوزخندی زدم،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه طلسم پریزاد | نیلوفرعظیمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 10 نفر دیگر

نیلوفرعظیمی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
120
امتیاز
98
سن
19
محل سکونت
آبدانان
زمان حضور
6 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
با حرف‌هایی که عمه فاطمه می‌زد داشتم کم کم به خودم و رویاهایم شک می‌کردم. یعنی داشتم اشتباه می‌کردم؟ یعنی باید رویای زندگی خوب و آینده‌ی متفاوت با این همه دختر خانه‌دار و دامدار را برای همیشه گوشه‌ای از ذهنم دفن میکردم؟ سخت بود اینکه تسلیم شوم و به تمام مقاومت‌هایم تا امروز پشت پا بزنم اما می‌دانستم اگر این بار خواستگار جدیدی داشته...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه طلسم پریزاد | نیلوفرعظیمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 2 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا