خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

تا اینجا چطور بوده؟

  • عالی

    رای: 9 64.3%
  • بد

    رای: 5 35.7%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: نگار دل
نویسنده: مائده حسن‌پور
ژانر: طنز، عاشقانه
ناظر: MaRjAn
خلاصه رمان:
دو نفر که با هدف رقابت و بی هیچ احساسی، ارتباطی بینشون برقرار می‌شه و پس از مدتی نگار که برای دانشگاه راهی تهران می‌شه، درگیر یک عشق می‌شه که خیلی براش متفاوت و به دور از باوره!





دوست دارم نظرتون بشنوم برام کامنت کنید خوشحال میشم


در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Ghazaleh.A، فاطمه بیابانی و 28 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
باز پندار نگاهت ز سر یار گذشت
خم ابروی هلالت به دل یار نشست
گیسوانت مکن افشان پری خانه ی من
تیر برنده ی عشقت سپر یار شکست
اشک رخشنده ی چشمان تو دریای من است
منم آن کشتی گمگشته .که به دریای تو هست
چهره ات ای گل زیبای بهاری نشئه از شهد دل است
تو نگار از ازل هستی که به همراه من است
خسرو و عشق به شیرین که بیان است هنوز
به فدای سر زلفت که مرا جام شکست


در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • قهقهه
Reactions: ZaHRa، *RoRo*، Kameliaparsa و 25 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیفم رو روی شونه‌ام انداختم و بندای کفش‌هام رو بستم با صدای بلند از مامان خداحافظی کردم و از در خونه زدم بیرون.
تو فکر امتحان امروز بودم که حسابی واسش به قول بچه ها خر خونی کرده بودم. این هفته نوبت ظهرانه مدرسه برای ما بود و صبح ها برای پسر‌ها! یادم رفت که بگم من توی یکی از شهرهای کوچیک اصفهان زندگی می‌کنم، و همین باعث شده به خاطر کم بودن جمعیت یک دبیرستان باشه و کلی دختر و پسر که به صورت یک هفته دخترها صبح برند و یک هفته پسرها! گاهی وقت‌ها خودمم قاطی میکنم که کدوم هفته باید صبح برم سر کلاس یا بعد از ظهر!
یکم زود رسیدم، فکر کنم هنوز کلاس آخر پسر‌ها تموم نشده.کتابم رو از توی کیفم بیرون آوردم تا مروری بر روی مطالب داشته باشم. در مدرسه بسته بود و چند تا دختر دیگه هم که سال دهم و یازدهم بودند گوشه و کنار کوچه ایستاده بودند و حرف می‌زدند.
با شنیدن صدای زنگ از در فاصله گرفتم و کتابم رو توی کیفم چپوندم. پسرها کم کم از در خارج شدند و رفتند. انقدر بدم میاد تا چنتا دختر می‌بینند فکر میکنند چه خبره حالا! میخوان خودشون رو نشون بدند. اوه اوه پرهام دراز مدرسه هم پیداش شد. روم رو ازش گرفتم. یادمه سال پیش وقتی حواسم نبود که اون هفته صبح نوبت پسرهاس و همونطوری که سرم زیر بود، وارد حیاط مدرسه شدم با دوستاش تا منو دیدند، کلی مسخرم کردند! البته از قلم نیفته که منم بعدش تلافی کردم. اونروز رو خوب یادمه نوبت صبح برای پسرها بود و نوبت ظهر برای ما، وقتی زنگ اخر پسرها خورد، پرهام اخرین نفری بود که وارد حیاط شد و به جای اینکه بره خونه، به طرف دستشویی‌ها رفت! بعد وقتی دخترا به سمت کلاس‌ها رفتند، من یواشکی رفتم و در توالت رو روش قفل کردم تا بفهمه در افتادن با من چه معنی‌ای میده! فکر کنم چند ساعتی توی دستشویی‌ها گیر کرده بود و بعد که یکی از دخترا رفته بود دستشویی و صداش رو شنیده بود به دفتر خبر داد و اونها هم در رو روی پرهام باز کردند. انقدر اون‌روز با ترلان به اون اتفاق خندیدیم که هنوزم وقتی یادم بهش میفته خندم میگیره.

به خودم اومدم که دیدم خیلی از پسرا رفته بودند خونه، همون لحظه دیدم پرهام داره به طرفم میاد. پسره‌ی پررو همین‌جور داشت میومد جلو منم اصلا به روی خودم نیاوردمو سرمو به کار خودم که مثلا بستن دکمه ی مانتوم بود گرم کردم.که مثلا اصلا تو رو ندیدم.
همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت و همین‌جور که سرم پایین بود و الکی به دکمه ام ور می‌رفتم، داشت از کنارم رد می شد و خیالم راحت شده بود که امروز کاری بهم نداره و نمیخواد سر به سرم بذاره، که یه دفعه با صداش پریدم بالا و خیالات خوشم دود شدن و رفتن هوا
_سلام مُنگول، مواظب باش گردنت آرتروز نگیره انقد رفتی پایین
و پوزخند صداداری زد که با اینکه سرم هنوز پایین بود متوجهش شدم.
راست می‌گفت کارم خیلی ضایع بود. این از خرابکاری اول امروزم جلوی پسری که دلم نمیخواست جلوش کم بیارم.
آروم کمرم رو راست کردمو یه نگاهی بهش انداختم و از پایین بر اندازش کردم. کفش های مشکی حسابی واکس زده که برقش چشم رو میزد و شلوار کتون سرمه ای و پیراهن سرمه ای با خط های سفید، استین هاش هم تا آرنج تا زده بود و داشت با پوزخند نگاهم میکرد که با صداش به خودم اومدم...
_ تموم شد؟
با تعجب گفتم: چی؟
_ آنالیز کردن بنده!
بعدم با غرور با چشم هاش به تیپش اشاره کرد و دست به سـ*ـینه ایستاد.
تازه فهمیدم از وقتی سرمو بلند کردم فقط داشتم نگاهش می‌کردم بعدم اینم خراب کاری دوم حالا منتظر خراب کاری سوم تو طول امروزم...
تک سرفه ای کردمو گفتم:
_ اصلا هم تیپت اونقدر جالب نیس که بخوام حتی نیم نگاهم بهش بکنم با اون کفشای دهه شستی ات، بابا بزرگ من ده سال پیش یکی از اینا داشت که به عنوان عتیقه به موزه اهداعش کرد.
آره جون عمم!
یجوری نگاهم کرد و گفت:
_ اولا سلام کردم دوماً میدونی قیمتش چقدره که بهش میگی عتیقه؟
قیافه خنده داری به خودم گرفتمو گفتم:
_به فرض اینکه سلام .بعدم ببخشیدها که به کفشات توهین کردما یه موقع بهش بر نخوره ناراحت میشم.
صدای خنده ی مضحکش بلند شد و من هم همین‌جور داشتم حرص می‌خوردم از دستش.
دیگه حرفی نداشتم بهش بزنم که یه دفعه دکمه ی مانتوم که نمیدونم از کی تاحالا داشتم بهش ور می‌رفتم از لباسم کنده شد و روی زمین افتاد و از شانس بد من قِل خورد و جلوی پای پرهام ایستاد.
و همین باعث شد خنده‌اش شدت بگیره...
چند دقیقه طول کشید که بفهمم چی شده و جلوی مانتوم به خاطر نبودن دکمه باز شده بود.
نگاهی به دور و بر انداختم که یه موقع منو کسی با این وضعیت نبینه، که دیدم بعله ای دل غافل چنتا از بچه ها گوشه و کنار کوچه و کنار در مدرسه ایستاده بودن و زل زده بودن به منو پرهام! بعضی با نیشخند و بعضی هم از خنده سرخ شده بودن...
از خجالت داشتم آب میشم با خودم گفتم بفرما اینم خراب کاری سوم که منتظرش بودم.
اصلا به خندیدنشون اهمیت ندادم و اومدم خم بشم که دکمه ام رو بردارم که بلکه یه سوزن نخ پیدا کنم و بدوزمش تا بیشتر از این آبروریزی نشه، که خم شدن من همان و گذاشتن پای پرهام روی دکمه ام همان...
دیگه داشت کفرم در می‌اومد نمیدونم این پسره کله‌خربزه‌ای چی از جونم می‌خواست که انقدر اذیتم می‌کرد و من زورم بهش نمی رسید.
هنوز جلوش خم بودم و نمی‌دونستم باید از عصبانیت چیکار کنم، شیطونه می‌گفت پامو بذارم رو کفشای تمیزش شاید پاشو برداره ولی ممکن بود همون لحظه کشته بشم...
یه فکری به سرم زد که از فکر قبلی هم بدتر بود ولی لبخندی شیطانی زدم و همون لحظه قبل اینکه پشیمون بشم، فکرم رو اجرا کردم عوض این که امروز حسابی رفته بود رو مخم و دیگه چاره ای جز این نداشتم.
در چشم به هم زدنی صاف ایستادمو با زانو بین پاهاش ضربه زدم همین که از درد خم شد، دکمه‌ی مانتوم رو برداشتم و برای فرار از عوارض جانبی کاری که انجام داده بودم کیفم رو سفت گرفتمو به سمت مدرسه پا به فرار گذاشتم.
هنوز صدای هین و وای و ووی بچه ها تو گوشم بود. به ترلان که از خنده سرخ شده بود و یه گوشه ایستاده بود رسیدم دستشو کشیدم و همون‌طور که هنوز داشت می خندید وارد کلاس شدیم.
از استرس قلبم داشت تند تند می‌زد و ترلان هنوز داشت می خندید که بهش گفتم:
_ چقد می خندی بابا حالا پدرمو در میاره!
ولی اون هنوز ول کن نبود، منم یکم ترسیده بودم. الان شاید از کارم پشیمون شدم ولی نه حقش بود عوض ضایع کردنم جلوی دوست‌هاش تو حیاط و تیکه انداختن امروزش!
آره اصلا خوب کاری کردم حقش بود.
کیفمو رو صندلی گذاشتمو از پنجره به بیرون نگاهی انداختم که ببینم چه خبره، به غیر از چنتا دختر که تازه وارد دبیرستان می‌شدند کس دیگه ای نبود. نکنه بیاد توی مدرسه و به معلم ها حرفی بزنه؟ نه بابا معلم‌ها که هنوز نیومدند!


در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: 1380.fatemeh، Maryam.alef، *RoRo* و 24 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
ضربه‌ی محکمی روی شونه‌ام خورد اوه چقدرم دستش سنگین بود! نکنه پرهام اومده بالا دخلمو بیاره و دردسر مدیر و معلم رو به جون خریده باشه؟ آروم به طرفش برگشتم.
_ با پرهام جون چیکار کردی؟
و بعد زد زیر خنده!
گفتم:
_ ترلان نمیگی سکته می‌کنم؟ اینطوری میزنی رو شونم فکر کردم پرهامِ، ترسیدم.
بازم خندید که در باز شد و... گل اومد؟ نه... بهار عاشق و شیفته‌ی پرهام وارد کلاس شد. و با جیغ جیغ گفت:
_ شنیدم دوباره خرابکاری کردی؟
به طرفش چرخیدم از هر کس می‌ترسیدم جز بهار کوتوله!
_ چه زود خبرا میرسه خانوم عاشق و مجنون.
_ اون چه غلطی بود که با پرهام من کردی؟
_ به تو ربطی نداره اختیارم دست خودمه. تو که ادعات میشه به پرهام جونت بگو مزاحم بنده نشه...
یک دفعه وحشی شد و به طرفم خیز برداشت. خداروشکر یه مدت دفاع شخصی کار میکردم و خوب بلد بودم از خودم دفاع کنم البته این بهار جغله که چیزی نبود. وقتی دستش به سمت صورتم اومد تا توی گوشم بزنه دستش رو روی هوا گرفتم.
_ عشقت که الان به خاطرش غیرتی شدی که خودش فرار کرد!
ترلان زد زیر خنده و اون لحظه ازش ممنون بودم.
بچه ها دورمون جمع شده بودند. دستشو ول کردم دوباره به سمتم حمله ور شد که یک دفعه همه جا ساکت شد و صدای آقای رئیسی مارو به خودمون آورد.
خداروشکـر چرا زودتر نیومدی عشقــم؟
_اینجا چه خبره!؟دارین کشتی می‌گیرین؟
تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم و خواستم جوابشو بدم که خودش ادامه داد.
_ از شما بعیده خانم رستمی‌!
بعدم نگاهی بد به بهار خانوم کرد و بلندتر گفت:
_ ولی تو که همیشه خراب‌کاری میکنی این چندمین باره دعوا راه میندازی؟دنبالم بیا توی دفتر.
و نیم نگاهی بهم کرد حالم به هم می‌خوره از این مرد هایی که خودشون زن و بچه دارن ولی چشمشون دنبال دخترهاست. ولی خب یک جورایی هم به نفعم بود و می‌تونستم ازش سود ببرم حتما باید مخشو می‌زدم که بهم نمره خوب بده هر چند نمره هام همیشه خوب بودن...
البته اگه پرهام نبود من همیشه بهترین نمره رو توی کل مدرسه می‌آوردم. حالا شده بودیم رقیب هم و هر کدوممون سعی داشتیم بهترین نمره رو بگیریم تا روی اون نفر کم بشه .
با‌ این فکر به یاد امتحان امروزم افتادم ای وای مرورم هنوز تموم نشده اه نگاه چقدر این بهار جیغ جیغو وقتمو گرفت کوتوله‌ی جلفِ از خود راضی...
دست از صفت پیدا کردن واسش برداشتم و همین‌طور که بهار با آقای رئیسی از کلاس خارج می‌شدند بهش زل زدم و به دور از چشم بقیه زبونمو براش در اوردم که بهم چشم غره رفت منم خوشحال از حرص دادنش سر جام نشستم و کتاب زیستم رو که حسابی خونده بودم رو از کیفم در آوردم و بیخیال به نگاه های بچه‌ها مشغول خوندن شدم...
همین‌طور که مشغول خوندن بودم حس کردم یکی کنارم ایستاد. ترلان بود.
_ ایول بابا عجب ابهتی داری بچه!
_ قربانت. من تنها جایی که احساس قدرت میکنم توی این دبیرستانه.
_ بادیگاردمون میشی نگار خانوم؟
دستمو زدم زیر چونم و با صدای کلفت گفتم:
_ شرمنده یکم هزینه بره. حالا واس شوما که آشنایی یکم تخفیف می‌دیم.
_ حالا چقدر میشه بادیگارد عزیزم؟




در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Maryam.alef، Kameliaparsa، mahaflaki و 21 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
همون لحظا آقای رئیسی و بعد بهار وارد کلاس شدند. بهار چشم غره ای بهم رفت و بعد سر جاش نشست. خب... عشقش پرهام و دردسراش کم بود بهار خانوم خروس جنگی هم بهش اضافه شد. آرامش نداریم تو این دبیرستان که!
صدای خشمگین آقای رئیسی بلند شد:
_ دیگه دعوا و کش مکش سر این کلاس نبینم، فهمیدن همه؟
همه جواب دادند:
_ بله...
_یک نفر بیاد و برگه های امتحان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Maryam.alef، Kameliaparsa، mahaflaki و 20 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
لبخندی زدم و به طرف کلاس نگاه کردم. خیلی از بچه‌ها که امتحانشون رو داده بودند از کلاس بیرون اومده بودند و حرف می‌زدند. دست‌هام رو توی جیب مانتوم فرو بردم و با مرضیه به طرف بقیه رفتیم. مرضیه و ترلان یکی از بهترین دوستام بودند. مرضیه چند ماه پیش عقد شد و قراره بعد کنکور عروسی بگیره! هممون کلی ذوق داریم که توی عروسیش شرکت کنیم و واسش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Kameliaparsa، mahaflaki، حنانه سادات میرباقری و 19 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
رفتم و سر جام نشستم. اقای رئیسی که به نظر عصبی می‌اومد گفت:
_ همه سر جاشون بشینن، برگه هارو همین الان امضا می‌کنم! سرو صدا نکنید وگرنه هر کس سرو صدا بکنه از نمره اش کم می‌کنم.
بهار هم وارد کلاس شد و سر جاش نشست.
امیدوار بودم نمره‌ام از پرهام بیشتر بشه وگرنه ممکن بود بخواد دم در مدرسه مسخره‌ام کنه!
بچه ها هم بدون توجه به حرف آقای رئیسی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: فاطمه بیابانی، Kameliaparsa، mahaflaki و 19 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
آروم از پشت رفتم بالای سرش و نگاهی به برگه اش انداختم:
_۱۶/25_
توی دلم گفتم ایول...و صدام رو صاف کردمو گفتم:
_ این دفعه رو که باختی بچه سوسول!
برگشتو نگاهی با خشم بهم انداخت و گفت:
_ هه کور خوندی... من باختم؟مثل اینکه نمره‌ی من از همه ی بچه ها بیشتر شده پس عوض کار صبح‌ت حالتو میگیرم.
آها پس بگو چرا عصانیه هنوز صبح رو فراموش نکرده... ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: فاطمه بیابانی، Kameliaparsa، mahaflaki و 18 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
اشکم داشت در می اومد که بالاخره تیام چشمش بهم افتادو اومد سراغم و محکم می زد توی شونه هام.
حالا اگه بر اثر آب خفه نمی شدم، حتما بر اثر ضربات تیام شونه هام خورد می‌شدن و می شکستن! دستمو به نشونه‌ی خوبم بالا بردم تا ولم کنه...
حتم داشتم شونه هام سرخ سرخ شدن اشکم در اومده بود از سرفه کردن.
_چی شدی بچه؟
اشکامو پاک کردم و بطریو دادم دستش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: فاطمه بیابانی، Kameliaparsa، mahaflaki و 15 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
اینکه جواب نمی‌داد باعث می‌شد نتونم نقشه‌ی اذیت کردنم برای نمره‌‌هامون رو اجرا کنم.
_ خوبه موش زبونت رو خورده خداروشکر!
باز هم جوابی نداد و من حس می‌کردم با بیشتر اونجا موندن و جواب نشنیدن خودم رو ضایع می‌کردم. خب حیف شد شرایطش نیست که اذیتش کنم. به طرف آب سرد کن رفتم، یکم آب خوردم و بعد وارد کلاس شدم.
اونروز هم بعد کلی غر غر کردن به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: فاطمه بیابانی، Kameliaparsa، mahaflaki و 17 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا