خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کدومش تو رمان برجسته‌تره؟ (نقد کنید لطفا! خیلی خوشحالم می‌کنید. لایک نکردین نکردین ولی نقدو بکنید)


  • مجموع رای دهندگان
    31
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Narges_Alioghli

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/1/20
ارسال ها
486
امتیاز واکنش
13,862
امتیاز
303
محل سکونت
دیوار
زمان حضور
84 روز 17 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: الگیدا (جلد اول پنجگانه‌ی لوآلندز)
نام نویسنده: نرگس علی اوغلی
سطح:
ویژه
ژانر: فانتزی، عاشقانه
نام ناظر:
Asal_Zinati
خلاصه: قرن‌ها پیش بود؛ شمار سال‌هایی که از آن ماجرا گذشته آنقدر زیاد است که فراموشم شده. به یاد ندارم چند صده گذشته؛ اما گویی که همین دیروز بوده باشد خاطرم هست که چگونه او مرد. روحی که جسمش را ترک کرد، کنترل قدرتش را داشت. قدرت، فراتر از آن بود که جسم مادی و ضعیفش بتواند آن را محبوس کند‌. یاد دارم که چگونه حجم نامعمول آن جسمش را شکافت. جریان ارتباط آن با مس‌ها، و پس از آن الگیداها، ماجرایی شنیدنی دارد. ساحر بزرگ، بی آنکه بداند روی سرنوشت تاثیر بزرگی گذاشت.
این رمان اختصاصی انجمن رمان 98 تایپ شده است. حق انتشار آن تنها متعلق به این انجمن می‌باشد و لاغیر.

#رمان_الگیدا
#پنجگانه_ی_لوآلندز
#نرگس_علی_اوغلی
#آقای_امید_ایمان_چرا_؟
#رمان_شوم_و_شگون
#رمان_سایاگ_ما_قدرت_است


ویژه رمان۹۸ رمان الگیدا (لوآلندز) | Narges_Alioghli کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Elaheh_A و 83 نفر دیگر

Narges_Alioghli

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/1/20
ارسال ها
486
امتیاز واکنش
13,862
امتیاز
303
محل سکونت
دیوار
زمان حضور
84 روز 17 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام آنکه من و تو هر دو می‌پرستیم، آنکه به ذهن اندیشه و خیال و به جسم روح و جان بخشید؛ خدا

مقدمه:
همه چیز با ورود یک زن شروع به تغییر کرد؛
یک زن مرموز و زیبا که یک روز پا به قصر ماه گذاشت.
خب، این عقیده‌ی بعضی‌هاست.
عده‌ای هم می‌گویند تغییر زمانی شروع شد که شش مَس بزرگ به وجود آمدند.
کسی چه می‌داند، شاید حق با آن‌ها باشد!
و گروه دیگری معتقدند زمانی که دو برادر به دنیا آمدند.
در هر حال، هر جایی و در هر زمانی، سرنوشت شروع به تغییر کرد...
راستی، آیا می‌دانی سرنوشت یعنی چه؟
عظمت آن را درک کرده‌ای؟دشواری تغییرش را چطور؟
بعید می‌دانم درک کرده باشی!
می‌دانی، سرنوشت چیز پیچیده‌ای است؛
حتی خود من هم نمی‌توانم بگویم از کجا شروع به تغییر کرد؛
اما شاید بتوانم حدس بزنم.
من که می‌گویم سرنوشت را او تغییر داد.
آری، او با قدرت بی‌نظیرش سرنوشت را تغییر داد...
قدرت بی‌نظیری که تنها به افراد معدودی داده می‌شد،
می‌توانی حدس بزنی او که بود؟
مردم من کسانی مثل او را الگیدا می‌نامند.
آری،
الگیدا...
#رمان_الگیدا
#پنجگانه_ی_لوآلندز
#نرگس_علی_اوغلی
#آقای_امید_ایمان_چرا_؟
#رمان_شوم_و_شگون
#رمان_سایاگ_ما_قدرت_است


ویژه رمان۹۸ رمان الگیدا (لوآلندز) | Narges_Alioghli کاربر انجمن رمان 98

 

پیوست ها

  • 150.5 کیلوبایت بازدیدها: 160
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Elaheh_A و 76 نفر دیگر

Narges_Alioghli

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/1/20
ارسال ها
486
امتیاز واکنش
13,862
امتیاز
303
محل سکونت
دیوار
زمان حضور
84 روز 17 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | سایت رمان 98
نور ماه از روی ابریشم خالص و نفیس شنلش منعکس می‌شد و برقی سیال و نقره‌ای را پدید می‌آورد. چشمان تیزش از زیر کلاه شنل اطراف را می‌پاییدند. دسته‌ای از موهای انبوه تیره‌اش روی صورتش افتاده و در کنار پوست گندمگونش آرام گرفته بود. لـ*ـب‌هایش مثل همیشه با رژ لـ*ـب سرخ آرایش شده بودند. بر روی چکمه‌های بلند چرمی‌اش حتی ذره‌ای گرد و خاک به چشم نمی‌خورد. به طرز عجیبی به نظر می‌رسید همه چیزش، از نحوه‌ای که چشمانش تاریکی اطراف را می‌جستند تا حالتی که موهایش روی صورتش می‌افتاد، تهدیدآمیز بود. زمانی که به طرف او حرکت می‌کرد لـ*ـباس‌های سیاهش با حالتی شاه‌وار چین می‌خوردند. حضوری سنگین داشت، گویی وجودش خود تاریکی است.
سه قدمی مانده به او ایستاد. یکی از دستان ظریف و کشیده‌اش بالا رفت و کلاه شنلش را عقب داد. در نهایت دو گوی کهربایی شفاف از حرکت باز ایستادند و روی یک نقطه ثابت ماندند.
لـ*ـبخند کوچک سردی بر لـ*ـب‌هایش نشست. دستش به عادت همیشگی دسته موی سرکش مقابل چشم چپش را کنار زد که موجب شد اثر زخم روی گونه‌اش نمایان شود؛ یادگاری که هر بار با دیدنش در آینه لبخند می‌زد! یادگاری از اولین ملاقاتش با "او"! نگاه کهربایی‌اش گرگ‌وار زیر ابروان تیره‌تر از موهایش درخشید:
-بلِید!
صدایش نرم و ملایم بود، سلیس و دوست‌داشتنی؛ اما در عین حال جدی.
بلید دست رنگ‌پریده‌اش را در میان انبوه موهای صاف سیاهش فرو برد و لـ*ـبخندی شبیه به لـ*ـبخند زن، به او زد.
-اوه، لیلیث عزیز! به زیبایی همیشه به نظر می‌رسی.
در حالی که روی یکی از دو صندلی چوب راش می‌نشست، گفت:
-چیزی می‌خوری؟
لیلیث که دوباره دسته مویش نیمی از صورتش را پوشانده بود، گفت:
-امیدوارم اون زن احمق رو دنبال من نفرستاده باشی و من رو تا این جا نکشونده باشی که ازم بپرسی چیزی می‌خورم و یا نه!
بلید خندید. گفت:
-البته که نه!
ابروهایش که چون بال‌های یک پرنده‌ی شکاری در حال پرواز بودند، در هم رفتند و لـ*ـب‌هایش جمع شدند. صندلی را عقب کشید و روی آن نشست. پا روی پا انداخت و با کلافگی گفت:
-اِما مَتسون این جاست و می‌خواد من به مسئله‌ی کمبود داوطلبین رسیدگی کنم. فلاروس از ورود اورک‌ها به سرزمینش ناراضیه و می‌خواد اون‌ها هر چه سریع‌تر اون طرف مرزها باشن. لامیا از...
بلید میان حرف او پرید:
-بله، می‌دونم چقدر سرت شلوغه و دلیل خوبی برای درخواست ملاقات دارم.
ابروهایش صاف شدند و به صندلی تکیه داد.
-گوش می‌دم.
-می‌تونی به یه سفر بری؟
تک ابرویی بالا انداخت و به چشمان او خیره شد. چشمانی تیره‌تر از سیاهی اطرافش، دروازه‌هایی بودند به عمق تاریکی روحش... برازنده‌ی لقبی که به او نسبت داده بودند؛ «دانِوِن» بود! مثل همیشه چیزی از آن دو گوی همیشه خنثی دستگیرش نشد، پس پرسید:
-کجا؟
با خشم نام سرزمینی که پادشاهش پیروزی او را به تاخیر انداخته بود بیان کرد:
-سولمینالوس.
-چرا؟
با تصور اینکه اینبار یک قدم از آرون جلوتر است و او را بالاخره به دام خواهد انداخت، خشمش را فرو بلعید:
-شاهزاده هِیزِل، سفیر میتابلامین در سولمینالوس دیشب کشته شد. شاه آرون با آرزوی تسلی درخواست کرده که سفیر جدیدی به سولمینالوس فرستاده بشه. می‌خوام که تو به عنوان شاهزاده خانم هَریِت اَندِرسون بری!
دو گوی صیقلی چشمانش چون گرگی در کمین طعمه درخشیدند.
-جاسوسی؟ جدیده! شاید این وضعیت کسل‌کننده رو بهتر کنه.
از جا بلند شد. کلاه شنلش را دوباره روی صورتش کشید و گفت:
-از مصاحبه باهات خوشحال شدم، بلید! حالا اگه اجازه بدی، باید برم. کلی کار روی سرم ریخته. بگو وسایل این شاهزاده رو جمع کنن و کاروان رو آماده کنن. یک پرتره با اطلاعاتی در مورد شخصیت و علایقش به اتاقم بفرست. فردا حرکت می‌کنم.
شب خوش!
بلید لـ*ـبخندی زد.
-شب خوش!
چشمان سیاه پیکر شنل‌پوش زن را تماشا کردند تا زمانی که پشت انبوه درختان محوطه‌ی قصر ناپدید شد. آرون یک دردسر بود، سولمینالوس یک دردسر بود. هیچ یک از جاسوسانش بیشتر از چند روز دوام نیاورده بودند؛ اما لیلیث چیزی بیشتر از کافی بود. هر چه باشد، او خود بانو بود!
#رمان_الگیدا
#پنجگانه_ی_لوآلندز
#نرگس_علی_اوغلی
#آقای_امید_ایمان_چرا_؟
#رمان_شوم_و_شگون
#رمان_سایاگ_ما_قدرت_است


ویژه رمان۹۸ رمان الگیدا (لوآلندز) | Narges_Alioghli کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Elaheh_A و 77 نفر دیگر

Narges_Alioghli

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/1/20
ارسال ها
486
امتیاز واکنش
13,862
امتیاز
303
محل سکونت
دیوار
زمان حضور
84 روز 17 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان 98 | سایت رمان 98
نیمی از حواسش به سر مارتین که گزارش می‌داد بود و نیم دیگر به پله‌های مرمرین ورودی قصر. همه چیز همان طور بود که باید می‌بود. اگر لیلیث کارش را خوب انجام می‌داد، که می‌داد؛ این پایان سولمینالوس می‌شد. تا این جا که خیلی خوب پیش رفته بود. تنها چند قدم دیگر برمی‌داشت و به هر آنچه می‌خواست می‌رسید.
بالاخره پدیدار شد. اولین چیزی که توجه او را جلب کرد، لـ*ـباسش بود. بلند، سلطنتی و طلا دوزی شده و همچنین همراه با شنلی سنگین و زیبا...
بلید حتی در خواب هم نمی‌دید که لیلیث چنین لـ*ـباسی بپوشد، هر چند او در ظاهر دیگر لیلیث نبود؛ هریت بود. قدش نسبت به لیلیث خیلی کوتاه‌تر بود. موهای فرفری قهوه‌ای و چشمانی درست به رنگ موهایش داشت با پوستی عسلی و ابروهای کوتاه و پهن. لـ*ـب‌های کوچک صورتی‌اش با بقیه‌ی اعضای صورتش همخوانی داشت و بینی‌اش، چندان خوش‌تراش و باریک هم نبود. به طور کلی نه زیبا و نه زشت. هریت اندرسون به هیچ عنوان نقطه‌ی اشتراکی با لیلیث فوربز نداشت.
پاهایش با وقاری بانووار به نرمی خرامیدن طاووسی مرمر سرد را ملاقات کرد. شنلش پشت سرش روی زمین کشیده می‌شد و آستین‌ها و دنباله‌ی لـ*ـباسش چنان در باد می‌رقصیدند گویی وزنی نداشتند.
عده‌ای سرباز و خدمتکار در گوشه‌ای ایستاده بودند. چند شوالیه با لـ*ـباس‌ها و زره‌هایی مزین به آرم پادشاهی در حال صحبت با بلید بودند. همه چیز آماده بود. لیلیث لـ*ـبخندی از رضایت بر لـ*ـب آورد و به سمت بلید حرکت کرد.
بلید به سمت او چرخید. پوستش روشنتر از اجساد و موهایش سیاه‌تر و براق‌تر از آسمان شب بود. چشمانش به گودال‌های سیاه بی‌ پایانی می‌ماند که هر کسی را در خود فرو می‌برد. خوش‌قیافه بود؛ اما با لـ*ـب‌هایی به سرخی خون که ظاهر مرموز و عجیبش را تکمیل می‌کرد، بیش از خوش‌ قیافگی هراس‌انگیز بود.
دستش را بالا برد تا گروه شوالیه‌ها را ساکت کند. با ایستادن لیلیث در مقابلش، لـ*ـب‌هایش را از هم گشود:
-همه چیز آمادست. اون‌ها تو رو تا پایتخت سولمینالوس همراهی می‌کنن. بهتره حرکت کنی!
لیلیث به سمت اسبش حرکت کرد. خدمتکاران و سربازان از سر راه او کنار رفتند. ندیمه‌ای در لـ*ـباسی فاخر جلو آمد و به او تعظیم کرد. سری برای او تکان داد. شوالیه‌ای جلو آمد تا به او در سوار شدن روی اسب کمک کند. لیلیث کمک او را پذیرفت. به هر حال باید از حالا در نقشش فرو می‌رفت، در غیر این صورت ممکن بود اشتباهی در قصر ماه رخ دهد. میان زمین و هوا بود که صدای بلید را شنید:
-شانس یارت باشه.
ابروهای کوتاه و پهن قرضی‌اش بالا رفتند. چنان سریع سرش را چرخاند که مهره‌های گردنش صدا داد. دندان‌هایش را به هم سایید.
-من نیازی به شانس ندارم.
-البته که نداری عزیزم!
بلید در حالی که به سمت قصر حرکت می‌کرد، این را گفت؛
-حالا، اگه اجازه بدی، هم من و هم تو کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.
سپس بی‌ توجه به او به قصر بازگشت.
زمانی که لیلیث روی اسبش نشست و شوالیه از راحتی او اطمینان حاصل کرد، به ندیمه‌ی جوان کمک کرد تا سوار شود. این بار دقیق‌تر او را بررسی کرد. چهره‌ای ساده و معمولی داشت. چشمانش قهوه‌ای و موهایش بلوند بودند. لـ*ـباس ساده؛ اما اشرافی‌ای به تن داشت که چون پوست دومی بر اندامش می‌نشست. پرسید:
-اسمت چیه؟
زن پاسخ داد:
-اِلا هستم شاهزاده!
لیلیث سری تکان داد و گفت:
-تو ندیمه‌ی شخصی شاهزاده هریت بودی؟
زن جوان با دقت نگاهی به اطراف انداخت و بعد به او نزدیک‌تر شد. لحن محتاطانه‌اش نشان از هوش و لیاقتش می‌داد.
-بانو، این آدم‌ها همه فکر می‌کنن شما شاهزاده هریت واقعی هستید. بهتره بیشتر احتیاط کنید. و خیر، من محافظ شخصی شما هستم.
تای ابروی لیلیث بالا پرید.
-محافظ؟
الا خندید:
-می‌دونم خنده داره بانوی من؛ ولی شما بهتره در سولمینالوس سلاح حمل نکنید تا تصویرتون به عنوان یک شاهزاده خانم ناز پرورده خراب نشه.
لیلیث سری تکان داد و گفت:
-امیدوارم این ماموریت همون قدر که بلید می‌گه خطرناک و هیجان‌انگیز باشه!
-چطور بانوی من؟
لیلیث پوفی کشید و گفت:
-این روزها همه چیز کسل‌ کننده شده.
#رمان_الگیدا
#پنجگانه_ی_لوآلندز
#نرگس_علی_اوغلی
#آقای_امید_ایمان_چرا_؟
#رمان_شوم_و_شگون
#رمان_سایاگ_ما_قدرت_است


ویژه رمان۹۸ رمان الگیدا (لوآلندز) | Narges_Alioghli کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Elaheh_A و 72 نفر دیگر

Narges_Alioghli

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/1/20
ارسال ها
486
امتیاز واکنش
13,862
امتیاز
303
محل سکونت
دیوار
زمان حضور
84 روز 17 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان
دروازه‌های عظیم مقابلش به تنهایی نیز نفوذناپذیر بودند و نیازی به شمار بسیار نگهبانان روی باروها نبود. با وجود کوهستانی که پایتخت را احاطه کرده بود، شهر و به خصوص قصر تسخیر ناپذیر شده بود. مردی از بالای دیوار فریاد زد:
-شما کی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان الگیدا (لوآلندز) | Narges_Alioghli کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Elaheh_A و 69 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا