خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

HASTI84

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
128
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام: نفسی از جنس سکوت
نویسنده: هستی بابایی
ژانر: عاشقانه ، تراژدی
ویراستار: elnaź вαnσσ
خلاصه: آخرین نفس‌هایم را در سـ*ـینه‌ام حبس کرده‌ام.
اشک در چشمانم حلقه می‌زند. اما از دوست داشتن او دست نمی‌کشم.
نفس‌هایم بوی درد می‌دهند. بوی اخطار سوخته‌ای که زیر پایش له شد.
نمی‌دانم چرا تلاشی نمی‌کنم این دقایق آخر. نفس کشیدن از جایی برایم سخت شد که نخواستم با سرنوشت کنار بیام.
آنجا بود که فهمیدم جنگیدن با این دنیا فایده نداره.


داستان کوتاه نفسی از جنس سکوت | هستی بابایی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Mahshid Setoodeh و 7 نفر دیگر

HASTI84

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
128
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه :

وقتی ... یه اتفاق خوب توی زمان و مکان درستش رخ نمی‌ده و به یه حسرت بزرگ تبدیل می‌شه،
هرچه بیشتر دست و پا بزنی زودتر غرق می‌شی.
وقتی برای زنده موندن به حافظه‌ی بلند مدتم چنگ زدم .
وقتی آرزوهای کوچکم به غده‌ی سرطانی بزرگ تبدیل شدن.
وقتی رویاهای ریز و درشتم ، توی آینده محال ناپدید شدن. فهمیدم که توی جاده فراموشی قدم می‌زنم.
این عقربه‌های لعنتی اگر به عقب بر می‌گشتن، سعی می‌کردم بخش های بیشتر از تو رو تصاحب کنم.
سعی می‌کردم برای روزهای مبادا خاطرات بیشتری از تو نگه دارم.
سعی می‌کردم این قدر در قلبت ته نشین شوم ، که هیچ وقت فراموشم نکنی.
این عقربه‌های لعنتی اگه به عقب بر می‌گشتن ، سعی می‌کردم عمیق‌تر کنارت زندگی کنم.
سعی می‌کردم حجم بیشتری از خودم رو با تو پر کنم. زندگی رو تو لحظه که نمی‌تونم تنهایی رو باهات قسمت کنم. ولی این زندگی ارزش ادامه دادن نداره.


داستان کوتاه نفسی از جنس سکوت | هستی بابایی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Mahshid Setoodeh و 8 نفر دیگر

HASTI84

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
128
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
نفس:
- تا کی بترسم از رفتنت؟
مهیار سعی در آروم کردن من داشت اما موفق نبود.
مهیار:
- صبر کن نفس! ببین...
دستم رو بالا آوردم و جلوی حرف زدنش رو گرفتم. اشک‌هام پشت سر هم در حال ریختن بودن. انگار قصد بند اومدن نداشتن. تنگی نفس امانم رو بریده بود؛ اما ترجیح می‌دادم یه بار هم که شده حرف دلم رو بهش بگم. با دستم اشک‌هام رو پاک کردم و با تمام احساسی که نسبت به او داشتم حرفم رو گفتم:
نفس:
- می‌دونی شب‌ها به من چی می‌گذره؟ هر شب کابوس از دستت دادنت رو می‌بینم. تا کی خودم رو گول بزنم که تو هم عاشقمی؟! می دونی... آدم از یه جایی به بعد می‌ایسته و به تمام ترس‌هاش نه میگه. و بعد هیچ نبودنی نگرانش نمی‌کنه. قلبش از احساسات خالی می‌شه و با منطقش به دنیا نگاه می‌کنه! یاد می‌گیره که دیگه عشقش رو مفت و مجانی به کسی هدیه نکنه. من تمام زندگیم رو پای تو گذاشتم. این بود جواب من؟! من اگه جای تو بودم قدر دلی که برای تو می‌تپید رو می‌دونستم.
اشک‌هام مانع شد تا ادامه حرف‌هام رو بگم.
مهیار سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمی‌گفت. چیزی برای گفتن نداشت. همون جا روی زمین نشستم و به دیوار کاهگلی تکیه دادم ، هوا رو به تاریکی بود اما زندگی من همیشه تاریک بود. مهیار:
- نفس من مجبورم ازت جدا شم. شاید برای هر فردی این حرف خنده‌دار بود اما برای منی که هر ثانیه زندگی رو پای یه نفر گذاشته بودم، دردناک‌ترین حرف دنیا بود. شاید این حرف رو هزاران نفر در دنیا شنیده باشن. لعنت به این دنیا که شاهد دل شکستن‌هابود. شاهد اشک‌های حاکی از جدایی بود که به خاطر یه حرف نابود شدند. آخ امان از دل شکسته.
نفس:
- تموم شد؟
مهیار با کمی درنگ جواب داد:
مهیار:
- شاید!
نفس:
- مگه چیزی برای گفتن مونده؟
به سمتم اومد که خودم رو عقب کشیدم.
مهیار:
- نفس مجبورم.
نفس:
- انسان هیج وقت مجبور نیست.
مهیار دستی توی موهای قهوه‌ایش کشید و گفت:
مهیار:
- تو از کجا می‌دونی؟ شاید مجبوره


داستان کوتاه نفسی از جنس سکوت | هستی بابایی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Mahshid Setoodeh و 6 نفر دیگر

HASTI84

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
128
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
نفس:
- کم آوردی نه؟
با تلخی گفت:
- آره کم آوردم. این راه رو تنهایی رفتن ساده نیست. من آدم بازی یه نفره نیستم ، تنهایی مثل خوره می‌مونه ، نمی‌دونی از کی شروع می‌شه. اما به خودت میای می‌بینی ذره ذره زندگیت رو گرفته. این قدر از آدم خالی می‌شی که دلت می‌خواد توی خیابون یکی سفت بـ*ـغلت کنه. تا حالا از سر بدبختی خواستی کسی بـ*ـغلت کنه؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. سکوت دوای هر دردی بود. اون قدر حال روحیم بد بود که توان فکر کردن هم نداشتم. ترجیح دادم فقط دور شم ، با عجله کیف کولیم رو از دستش گرفتم و شروع به دویدن کردم. صدای فریاد زدن های مهیار و خواهش‌هاش برای صبر کردنم رو می‌شنیدم اما اهمیتی ندادم، شاید... از کوچه‌های تنگ و باریک با عجله می گذشتم. نفسم بد اومده بود. یه جا صبر کردم و به دیوار تکیه دادم. و کولم رو باز کردم و به دنبال اسپری آسمم بودم اما نبود. همه جا رو گشتم ولی پیدا نکردم. کم کم احساس سرگیجه و حالت تهوع می‌کردم. همون جا روی زمین دراز کشیدم. خواستم فریاد بزنم اما کسی نبود که صدام رو بشنوه. شاید این دقایق آخر زندگی من بود. نفس کشیدن اون جایی برای آدم سخت می‌شه که نخوای با سرنوشت کنار بیای. اون جاست که می‌فهمی جنگیدن با تقدیر آدم رو افسرده می‌کنه. صدای مهیار رو می‌شنیدم. داشتم با تمام وجودم مرگ رو، و صدای فریادهای نفس بکش احساس می‌کردم. چیزی برای رسیدن نمونده بود. چه پایان شیرینی که در بـ*ـغل زندگیت جان بدهی.
مهیار:
- من چه‌طوری بدون نفسم ، نفس بکشم؟
چشم‌هام رو آروم آروم بستم. بد جور دلم خواب عمیق و بدون درد می‌خواست! )
دو ساعت بعد( بوی الکل بینیم رو اذیت می‌کرد. چشم‌هام رو از هم گسیختم. همه جا پرده‌های سفید بود. بی‌شک بیمارستان بودم. کمی سرم رو به سمت چپ چرخوندم، مهیار رو دیدم که به دیوار سرد بیمارستان تکیه داده بود. چشم‌های عسلیش رو از من پنهان کرده بود. از روی تـ*ـخت بلند شدم که باعث شد سرم گیج بره. بعد کمی مکث، سُرم رو از دستم بیرون کشیدم و از جام بلند شدم. کیفم رو از روی زمین برداشتم و از اتاق بیرون اومدم. به آرومی در خیابون‌ها شروع کردم به قدم زدن. خیابون‌ها خلوت بود. و تعداد تک و توکی آدم در حال گذر بود.
( بعضی از خیابون‌ها مثل دفترچه یادداشت می‌مونن. فقط کافیه دلت گرفته باشه، اون وقت با هر قدمی که برمی‌داری از در و دیوار خیابون‌ها، خاطرات گذشته سرازیر می‌شه. از وقتی که فهمیدم اون نیست دیگه توی هیچ خیابونی قدم نزدم. )
(وقتی کسی ترکت می‌کنه و تنها نمی‌ره، اعتماد به نفست رو هم با خودش می‌بره )


داستان کوتاه نفسی از جنس سکوت | هستی بابایی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Mahshid Setoodeh و 5 نفر دیگر

HASTI84

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
128
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
همه جای خیابون از عطرش پر شده بود. سوز سرما به مغز استخونم نفوذ کرده بود. دلم می‌خواست توی یه بـ*ـغل گرم و نرم له شم تا این‌که این جا از سرما یخ بزنم. اما نه خبری از گرما بود و نه از یه آ*غو*ش!
اگه شهر مال من بود، تو هر خیابونش یه بـ*ـغل فروشی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه نفسی از جنس سکوت | هستی بابایی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Mahshid Setoodeh و 5 نفر دیگر

HASTI84

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
128
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
نفس:
- لعنتی مگه جونی هم تو بدنم مونده که بخوام جبران کنم؟ من تمام زندگیم رو پای تو گذاشتم. بعد یه روز پا می‌شی میای می‌گی من دیگه نمی‌تونم با تو باشم. باز شبش بهم پیشنهاد می‌دی بیا دو روز باهم باشیم؟ مگه من بازیچه توئم؟
با دستش سرش رو گرفت و با کمی ملایمت جوابم رو داد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه نفسی از جنس سکوت | هستی بابایی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Mahshid Setoodeh و 5 نفر دیگر

HASTI84

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
128
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت پنجم
پول راننده رو دادم و از ماشین پیاده شدم و به سمت خونمون رفتم. مثل همیشه برق آشپزخونه روشن بود که نشان دهنده بیدار بودن مامانم بود. کلید رو توی قفل انداختم و در خونه رو باز کردم. بوی عطر کتلت تو خونه پیچیده بود. خونه، هفتاد متر بیشتر نمی شد و از وسایل ساده تشکیل شده بود. یه پذیرایی کوچکی داشتیم که چند دست مبل زرشکی طوسی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه نفسی از جنس سکوت | هستی بابایی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Mahshid Setoodeh و 5 نفر دیگر

HASTI84

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
128
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت ششم
بلافاصله تلفن رو قطع کردم و کفش‌های اسپرتم رو پوشیدم و از خونه بیرون اومدم. سر کوچه رفتم. حتما همون جا منتظرم بود. آروم قدم برمی‌داشتم که صدای مهیار رو از پشتم شنیدم. با تعجب برگشتم و پشتم رو نگاه کردم. مهیار با یه شاخه گل در دستش جلوم بود. لبخندی زدم و دوباره به چشم‌های عسلیش خیره شدم. گل رو به سمتم گرفت. من هم با کمال میل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه نفسی از جنس سکوت | هستی بابایی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Mahshid Setoodeh و 5 نفر دیگر

HASTI84

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
128
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت هفتم
مهیار از کلبه بیرون رفت و من شروع کردم به لباس عوض کردن. فضولیم گل کرده بود. توی یخچال رو نگاه کردم. توی یخچال پر از انواع اقسام میوه و چند مدل مواد غذایی بود. در یخچال رو بستم و لباس‌هام رو پوشیدم و روی تـ*ـخت نشستم و منتظر مهیار شدم تا بیاد با هم بیرون بریم. دل تو دلم نبود که بیرون رو ببینم. کمی بعد مهیار با چند تیکه چوب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه نفسی از جنس سکوت | هستی بابایی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Mahshid Setoodeh و 5 نفر دیگر

HASTI84

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
128
امتیاز
98
سن
18
زمان حضور
1 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_هشتم
(گذشته)
نفس:
- عشقم تولدت مبارک.
مهیار لبخندی زد و کادو رو از دست‌هام گرفت و تشکر کرد. همون‌طور که مشغول باز کردن کادو بود، لبخندی حاکی از خوش‌حالی روی لـ*ـبش جاری شد. ساعت رو از توی جعبه درآورد و به دستان بزرگ و محکمش بست.
- خیلی قشنگه نفس. چرا خودت رو توی زحمت انداختی؟
اخم الکی کردم و گفتم:
- تو چی کار داری من به زحمت افتادم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه نفسی از جنس سکوت | هستی بابایی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Mahshid Setoodeh و 5 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا