بی‌آبان دنیا بیابان می شود | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

DENIRA · 30/7/19

تردید داشتم. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. بالاخره آبان هم برادر بنیامین بود و می‌توانست دوباره، خیلی راحت به من ضربه بزند. مخصوصا که الان بیش از حد ضعیف بودم. اعتماد کردن به آبان، اعتماد کردن به آینده‌ای که با نقشه‌های آبان قرار بود رقم بخورد، یک ریسک بزرگ در زندگی‌ام بود! با کمی دودوتا چهارتا کردن، تصمیم...

DENIRA · 30/7/19

-خجالت نمی‌کشید؟ شما دو تا خجالت نمی‌کشید؟ آخه در خونه‌ی مردم میاید دل می‌دید قلوه می‌گیرید؟ دل و قلوه دادن و گرفتن هم حدی داره! دو ساعته که اینجا واستادید و هی به همدیگه لبخند پُست می‌کنید! خجالت بکشید! بچه هم بچه‌های قدیم.
با دیدن پیرزنی تقریبا شصت ساله، ابروهایم به موهایم چسبید. چه می‌گفت؟ دل و...

DENIRA · 30/7/19

یکتا با چشم‌هایی پر از سوال، به چهره‌ی بی‌حسم خیره شد. آخر طاقت نیاورد و با کنجکاوی پرسید:
-ببینم، یعنی می‌خوای به این پسره آبان اعتماد کنی؟ اینم لِنگه برادرش نباشه‌ها!
[COLOR=rgb(25, 25...

DENIRA · 30/7/19

بی حوصله زمزمه کردم:
-خیلی‌خب بابا! نمی‌خواد زندگی‌نامه‌ی زنِ رو برام توضیح بدی. برو ببینم می‌خوای با موهام چیکار کنی. اون پول‌ساز مملکت بود، تو هم آچار فرانسه‎ی من!
نیشخندی حواله‌ام کرد و به سرعت از اتاق خارج شد. این دختر عجب فَک گرمی داشت! دو ساعت برایم زندگی‌نامه تعریف کرد؛ ولی فکر نمی‌کردم که...

DENIRA · 30/7/19

روی صندلی نشسته بودم و به حرف‌های باقی اعضای هیئت مدیره گوش می‌دادم. حتی یک کلمه از حرف‌هایشان را متوجه نمی‌شدم؛ اما آبان با تسلط کافی که در این زمینه داشت، همه را حیرت زده کرده بود. مهرنوش کنارم نشسته بود. زیاد حرف نزدیم، به یاد حرف‌های آبان افتادم که گفته بود "من حتی اگر خودم هم بخواهم، نمی‌توانم...

DENIRA · 30/7/19

کلید را در قفل خانه انداختم. صدای بلند تلویزیون نشان از آمدن جمشید به خانه می‌داد. سلطان خانم چند کوچه بالاتر از ما، در خانه‌اش با همسایه‌ها مولودی گرفته بود. تولد کدام امام بود؟ نمی‌دانم! مادرم هم عاشق مولودی گرفتن بود؛ اما کسی را نداشتیم که برای مولودی دعوت کنیم. با دیدن صفحه‌ی چهارده اینچ تلویزیون...

DENIRA · 30/7/19

روبه‌روی آبان نشسته بودم. او مشغول خوردن قهوه‌اش بود و من هم بی‌حوصله به در و دیوار نگاه می‌کردم. امشب جمشید و سلطان به خواستگاری زهرا می‌رفتند. نمی‌دانم چگونه می‌خواهند به پدر و مادر زهرا بگویند که چطور آشنا شده‌اند؛ بگویند در دستشویی عمومی؟! پوفی کشیدم که آبان پرسید:
-چی شده؟ چرا کلافه‌ای؟
خجالت...

DENIRA · 30/7/19

یک ماه از رفتن من به شرکت می‌گذشت. با آن ده درصد سهام، سود نسبتا خوبی به من رسیده بود و تصمیم داشتم تمام آن را برای عروسی زهرا و جمشید بگذارم. پدر و مادر زهرا با صحبت‌هایی که من فردای خواستگاری کردم، قانع شدند و جواب مثبت را دادند؛ هر چند که هنوز هم دودلی را در چشمانشان می‌دیدم. جمشید با این که در این...

DENIRA · 30/7/19

-بنیامین به مهرنوش زنگ می‌زنه و می‌گه بره پرونده رو بیاره، چرا به کس دیگه‌ای نگفته؟ به دانیال یا بقیه؟ به مهرنوشی گفته که هیچ سری از کارهای شرکت در نمیاره. چاقوی میوه‌خوری روی میز اتاق بوده؛ من بارها به شرکت دانیال رفتم، اتاق کنفرانس و جلسه‌هاشون با اتاق دانیال جداست و حتی کوچیک‌ترین...

DENIRA · 30/7/19

-خلافکار؟! تو حالت خوبه آبان؟! فکر کنم به جای مهرنوش، تو رو باید بسـ*ـتری کنن.
پوزخندی زد و گفت:
-تو هم باور نمی‌کنی نه؟ بنیامین خلافکاره، قاچاقچیه! هر خلافی که فکرش رو بکنی! تا خرخره رفته تو باتلاق و دانیال رو هم پشت سر خودش کشیده. بابا وقتی فهمید، سکته کرد و دقیقه‌های آخر بهم گفت. دلیل اصلی که اون...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین