خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
به نام خدایی که همیشه با من است.
نام رمان: بی‌آبان دنیا بیابان می‌شود
نویسنده: DENIRA
ویراستار: Mounes Hasanpour

ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
آذر، دختر بد شانس روزگار، پس از پنج سال؛ از بند اسارت رها شده و پا به سرنوشت جدید خود می‌گذارد. سرنوشت تلخش او را محکوم به تنهایی اجباری می‌کند.
حال که آذر از بند آزاد شده است؛ به سختی به هر ریسمانی چنگ می‌زند تا بتواند خود را نجات دهد و تنها امیدش با رفتن مهرنوش از بین می‌رود. آذر داستان زندگی خود را از گذشته تا به حال حکایت می‌کند؛ قصه‌ی عشقش به بنیامین، چگونگی حضور پررنگ مهرنوش در صفحه صفحه‌های زندگی‌اش و با آبانی همراه می‌شود که از او خواسته‌های بی‌حد و مرزی دارد.
1585916609398.jpg


بی‌آبان دنیا بیابان می شود | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Tiralin، ~ریحانه رادفر~، *Ghazale* و 7 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
مقدمه:
پاییز چمدانش را بسته؛
انتهای جاده‌ی آذر به انتظار نشسته.
نگاهش ابری،
رد پاهایش خیس
و کوله‌بارش لبریز از این همه برگی که
از درختان تکانده است.
مهر،
آبان
و آذر
با پاهایی خسته به راه افتاده‌اند.
دیگر مهر و محبتی نیست؛
آبانی نیست که دنیا را بیابان نکند
و آذر،
شکست خورده‌تر از همیشه،
دنیا را به دست زمستان می‌سپارد.
***
قسمتی از رمان:
نفس‌نفس می‌زدم. دستم را به دیوار گرفتم و به آن تکیه دادم. او هم مرا ترک کرده بود! حال به چه کسی تکیه کنم؟ به همین دیوار که ممکن است فردا رویم آوار شود؟
صدایی در مغزم، ذهنم و افکارم فریادهای بلند می‌کشید؛ تا به من پیام مهمی را برساند؛ اما من ابلهانه سعی می‌کردم که آن پیام را نادیده بگیرم. یک دستم به دیوار بود تا تعادلم را حفظ کنم و دست دیگرم روی قلبی که آرزو داشتم دیگر نزند. دیگر نمی‌توانستم جلوی آن صدای درونم را بگیرم تا حرفش را نزند و مانند من سکوت کند. صدا درون مغزم مانند ناقوس کلیسا می‌پیچید:
-اون تکیه‌گاه نبود؛ پرت‌گاه بود!
هجوم قطره‌های شور را بر روی گونه‌هایم حس می‌کردم؛ اما دیگر توانی برای پاک کردنشان نداشتم. تکیه‌گاهی که قرار بود مرا همیشه حفظ کند؛ حال حتی فکر کردن به آن هم سخت بود! دست‌هایم لرزش مشهودی داشت. به خودم فکر کردم؛ به او و به مانعی که سر راهم بود. من آدم پستی بودم؛ خیلی پست؛ اما دیگر نمی‌توانستم به هم‌خون خود صدمه بزنم. خوشبختی من در گروی بدبختی او نبود. حقیقت‌ها مانند سیلی مرا از خواب زمستانی‌ای که رفته بودم بیدار می‌کردند. با صدایی وحشتناک جیغ زدم:
-آبان!
فصل اول:
"عشق، احساسی ناشناخته است"
دستش را محکم به دیوار می‌کوبید؛ چشم‌هایم را بستم و گذاشتم تا حرص درونش که مانند شیری خشمگین زبانه می‌کشید را بروز دهد:
-مگه مرده بودم که بذارم زنم بره و آواره‌ی خیابون بشه؟! هان؟! تا وقتی که من هستم، زنم هم پیشم می‌مونه.
پوزخندی روی لـ*ـب‌های رژ خورده‌ام نقش بست. می‌دانستم که تمام حرف‌هایش پوچ است و وقتی به عمل برسد باز آن نامه‌ی نحس از دادگاه به دستم می‌رسد؛ مگر تا به حال این کار را انجام نداده بود؟ کم به دادگاه رفتیم و حرف شنیدیم؟ دستم را آهسته روی کت خوش‌رنگ آبی‌اش گذاشتم؛ به چشم‌های قهوه‌ای پر از حرصش نگاه کردم و لـ*ـب زدم:
-زنده یا مرده رو نمی‌دونم؛ اما برای مهرنوش مُردی!
همین یک جمله‌ام کافی بود تا ابرویش را بالا ببرد و به آذر جدید خیره شود. به آذری که ساخته بودند نگاه کند و ابرویش را از تعجب بالا بیندازد. مُرد آن آذری که بازیچه‌ای بیش نبود و اطرافیانش به سادگی او می‌خندیدند؛ آذر مرده بود و من جایش آمده بودم، منِ جدید!
چشمان بی حسم را به او دوختم و بی‌رحمانه ادامه دادم:
-وقتی که تو زندان از شدت صدای گریه‌های زنت نمی‌تونستیم بخوابیم کجا بودی؟! وقتی که آدم اجیر کردن تا زنت رو اذیت کنن کجا بودی؟! وقتی اون مع*شـ*ـوقه‌ات هر روز می‌اومد و یه زخم به زخم‌های مهرنوش می‌زد کجا بودی؟! حالا اومدی و زنم، زنم می‌کنی؟! تو این پنج سال که مهرنوش هر شب می‌مُرد و زنده می‌شد کجا بودی آقا؟!
نفسی کشیدم و به درِ مشکیِ اتاقِ بسته اشاره کردم؛ اتاقی که مهرنوش درونش بود و مطمئن بودم که داشت به بحث و جدال‌های من و او گوش می‌کرد.
-مهرنوش مُرده! شاید هنوز نفس بکشه؛ اما مُرده! آدمه! بدون رویا و امید می‌میره! به کدوم امید دل‌‌خوش باشه وقتی تنها امیدش به دست شوهرش تیکه‌تیکه شده؟ به کدوم امید دل‌خوش باشه وقتی شوهرش رو با منشی شرکتش دیده؟ می‌خوای براش امید بشی؟ آرزو بشی؟ همسر بشی؟ اول برو آدم شو بعد!
نفسم گرفته بود؛ لعنت به این نفس‌تنگی که همیشه همراه من است! در اتاق باز شد و چهره‌ی رنگ‌پریده و ضعیف مهرنوش روبه‌رویم نمایان شد. به سختی شال مشکی را دور صورت استخوانی‌اش کشیده بود و دستانش می‌لرزیدند. چشم‌های خوش‌حالتِ قهوه‌ای رنگش را به او دوخت؛ بعد سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفی گفت:
-سلام آقا!
مبهوت به مهرنوش نگاه کردم؛ با آن همه اتفاق باز هم این مردک را آقا صدا می‌زد؟ من که عارم می‌آمد به او حتی نیم‌نگاهی بیندازم؛ چه برسد به گفتن کلمه‌ی آقا! نگاه بهت‌زده‌ی مرا که دید لبخند زیبایی زد و گفت:
-تو هم حتماً خیلی خسته شدی؛ از صبح دنبال کارای بیمارستان بودی. برو استراحت کن!
استراحت کردن در فرق سرم بخورد! نکند بخواهد با این مردک برود و همه‌ی بلاهایی که سرش آمده را فراموش کند؟ صدای جدی و رسایی به گوشم رسید:
-برو وسایلت رو جمع کن، می‌ریم عمارت تجریش!


بی‌آبان دنیا بیابان می شود | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *Ghazale*، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا * و 5 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
مهرنوش سرش را پایین انداخت و با قدم‌های سست شده به سمت اتاقش حرکت کرد.
بله آقایی که گفته بود را نشنیده گرفتم و به سمت آن مردک برگشتم؛ با لبخندی پیروز نگاهم می‌کرد. اخمی میان ابروهایم آوردم و با حرص گفتم:
-شاید مهرنوش دیوونه شده باشه و بخواد باهات بیاد؛ اما...
میان حرفم پرید و با ریش‌خند گفت:
-اما چی؟ می‌خوای جلوی من رو بگیری؟!
آهی در دل کشیدم. این جماعت سنگ نبودند؛ سنگ‌تر از سنگ بودند! جماعتی که پول از پارویشان بالا می‌رفت و آن پوزخند روی لـ*ـب‌هایشان و تمسخر درون چشم‌هایشان هرگز از بین نمی‌رفت. عقب‌گرد کردم و به اتاق شش‌متری‌ای که مهرنوش درونش بود حرکت کردم. دوئل را باخته بودم؛ اما نباید می‌گذاشتم که فکر کند برده! کاری می‌کنم به بُردش شک کند. در مشکی رنگ را باز کردم و وارد اتاق شدم. با وسواس خاصی مشغول حاضر کردن خود بود. موهای مشکی رنگش را بالای سرش بسته بود و شال سبز رنگی روی سرش قرار داده بود. مانتوی تمیز؛ اما کهنه ای بر تن کرده بود و پایین شلوار سفیدش هم کمی کثیف شده بود که با یک بار آب زدن از بین می‌رفت. به صورت پر از بهت من خیره شد و لبخندی زد.
-تو اون عمارت حتماً خیلی‌‌ها هستند؛ به نظرت خوب شدم؟!
دلم می‌خواست با صدای بلند بپرسم واقعاً احمقی یا خودت را به حماقت زده‌ای؟ یا شاید هم تکه‌کلام یکتا که فاذا ماذا بود را بر زبان بیاورم؛ البته به درستی به یاد نمی آوردم که فاذا ماذا بود یا ماذا فاذا! هر چند که الآن تنها چیزی که اهمیت ندارد تکه‌کلام یکتا است. پلک‌هایم را چند بار بر هم زدم و گفتم:
-واقعاً می‌خوای با دانیال بری؟
چشم‌های غمگینش را به من دوخت و لبخند تلخی صورتش را پر کرد. دوباره به آینه ترک برداشته نگاه کرد و با وسواس دستی به مو و شالش کشید. سوالم را به طرز دیگری پرسیدم:
-دلت باهاشه که می‌خوای بی‌خیال تموم اتفاقای گذشته و بچه‌ی از دست رفته و خــ *ـیانـت شوهرت بشی؟! به خاطر پولش داری می‌ری یا به خاطر دلت؟ مهرنوش ازم خسته شدی؟ از این زندگی خسته شدی؟
لبخند تلخی زدم و با یک قدم به عقب از مهرنوش فاصله گرفتم. مهرنوش به پول و زندگی مرفه عادت داشت. مانند من نبود که از همان اول با حسرت به خانه‌های مجلل نگاه کند و آه بکشد که چرا نتوانست یکی از آن دخترهای پولدار باشد که پسرها برایش سر و گردن بشکنند؛ اما مهرنوش خاکی بود. پول داشت، در قشر مرفه بود و هر کاری هم می‌کرد نمی‌توانست منکر این بشود که یک "پاکزاد" است! خاکی بودنش در میان این همه فاصله بین من و او نمی‌توانست درمانی برای دردهایم باشد. با حیرت به چشم‌های پر از غمم نگاه کرد، فاصله‌ی بینمان را طی کرد و دستم را گرفت. ای کاش فاصله‌ی طبقاتیمان هم با چند قدم حل می‌شد. نگاهی به چشمانم انداخت و تند و با عجله گفت:
-کی گفته من از تو خسته شدم؟
صدایشش آب برای خاموش کردن آتش درونم نبود؛ نمی‌توانستم درکش کنم. می‌دانستم برگشتنش به عمارتی که همیشه جز تعریف چیزی از آن نشنیده بودم آغاز بدبختی‌های گذشته‌اش است. صدای بلند و محکم دانیال، لرزه بر انـ*ـدام نحیفش انداخت!
-مهرنوش؟ سریع‌تر لطفا!
تمایل به اشک ریختن را درون چشمانش دیدم. آهسته زمزمه کرد:
-این خونه‌ی نقلی که با زحمت‌های تو به دست اومده رو به صدتا از اون ویلاها نمی‌دم! یه تار موی تو شرف داره به هزار تا از اون ویلاها؛ اما دلی که حرف حالیش نیست رو چیکار کنم؟! این قلب رو که با دیدنش می‌زنه، این نفس که بدون اون دیگه نفس نیست و اکسیژن حروم کردنه رو چیکار کنم آذر؟ جای من اینجا نیست، حتی تو اون ویلاهای گرون‌قیمت هم نیست؛ جای من همون جاییه که دانیاله.
چانه‌ام لرزید. اگر قبلاً بود با شنیدن این حرف‌ها اشک‌هایم سرازیر می‌شدند؛ اما من آذر قبلی نیستم و شرایط الان هم مانند قبل نیست. دست‌هایش را سفت فشردم و با بغضی که قصد خفه کردنم را داشت به سختی گفتم:
-چطور می‌تونی بعد این همه اتفاق بازم دوسش داشته باشی؟!
در جوابم لبخندی زد، سرش را خم کرد و دم گوشم به آرامی زمزمه کرد:
_تو در مورد دلتنگی چی می‌دونی؟ از حفره‌های دردناک توی دل آدم‌ها خبر داری؟ از سایه‌ای که تمام روز ازش فرار می‌کنی و قبل از خواب پشت پلکت می‌بینیش، شنیدی؟ از فلسفه‌ی دردناک کلمه‌ی سه حرفیِ کاش، کسی برات حرف زده؟!
به چشم‌هایش نگاه کردم و به سختی زمزمه کردم:
-دلتنگی یه زخم پنهونه، یه سرطان بی‌نشونه، آدمای دلتنگ شبیه بقیه‌ی آدمان؛ راه می‌رن، می‌خندن، لـ*ـذت می‌برن.
آرام و با لبخند زیبایی که بر روی لـ*ـبش جا خوش کرده بود زمزمه کرد:
-و تو هیچ وقت از ظاهر آرومشون نمی‌تونی بفهمی پشت این رد پاها و ته این خنده‌ی بلند چه "ای کاش" بزرگی جا مونده!
و همان‌طور با آن لبخند روی لـ*ـب‌هایش از من فاصله گرفت و چمدان به دست از اتاق دوازده‌متری خارج شد. روی زمین نشستم و در آینه‌ی ترک‌خورده به خودم خیره شدم.



بی‌آبان دنیا بیابان می شود | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا *، Nirvana و 4 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
به چشم‌های قهوه‌ای‌‌‌ام، به موهای عـریان و مشکی‌ام...
-مهرنوش بخشید!
پس چرا من نمی توانم ببخشم؟ مهرنوش دارد سر زندگی‌اش می رود، پس زندگی من کجاست؟
صدای پر ابهت دانیال را که شنیدم از جای‌ام بلند شدم و با قدم‌هایی محکم و دست‌هایی مشت شده و چشم‌هایی لبریز از نفرت به سمت در اتاق رفتم. دانیال لیاقت بخشش مهرنوش را نداشت! به در اتاق تکیه کردم و با چشم‌هایی ریز شده به دانیال نگاه کردم. مهرنوش برای این مردک زیادی بود! به سمتم که حرکت کرد؛ همان آذر پر از نفرت و درد کشیده شدم!
-نمی خوام دیگه مهرنوش رو ببینی!
پوزخند روی لبانم را به رخش کشاندم:
-به خواستن تو نیست!
خوب می‌فهمیدم که دلش به اندازه‌ی همان پسرعموی عوضی‌اش از من پر است! هیچ‌وقت نگفت که از من نفرت دارد؛ اما انکار هم نکرد. چشم‌هایش حقیقت را به وضوح بازگو می‌کردند. دلم می‌خواست همین چشم‌ها را با دستان خودم در می آوردم؛ به تلخی ادامه دادم:
-به بهونه‌ی عمارت تجریش می‌بریش جایی که دستم بهش نرسه؛ اما این رو بدون که دنیا کوچیک تر از مغز و قوی تر از پولای به ارث رسیدته! مهرنوش برای من هم خواهره هم مادر! بخوای کاری کنی دوباره جسد نیمه جونش به دستم برسه به همون خدایی که شک دارم حتی بشناسیش قسم که دنیا رو برات جهنم می کنم!
مکثی کردم تا تأثیر حرف‌هایم را در چهره‌اش ببینم. با دیدن چشم‌های سرد و بی روح‌اش و لـ*ـب‌هایی که کم کم به پوزخند کج می‌شدند، حرصم بیشتر شد و گفتم:
-من یه بار به خاطر پاپوش‌های پسرعموت افتادم زندان اونم به خاطر کار غیر عمد! برای مهرنوش اتفاقی بیفته دوباره می رم زندان؛ اما به خاطر کار عمد!
بی هیچ عکس‌العملی جلوی‌ام ایستاده بود و به سخنرانی‌ام گوش می‌کرد. عقب گرد کرد و همان طور که به سمت در خانه کوچکم می رفت پرسید:
_مشکلت با من چیه؟
و بعد از مکث کوتاهی با پوزخند و برقی در چشمانش اضافه کرد:
_خانم آذر مهرمنش!
انگار هیزم در آتش درونم ریخته باشند؛ با نفرتی بی سابقه به چشم‌هایش که برق می‌زدند خیره شدم و با عصبانیت به سمتش قدم برداشتم و گفتم:
_مشکلم این جاست که همیشه آدمای تنوع طلب و بی‌قید دست می‌ذارن رو آدم‌های وفادار!
خوب می‌دانست چگونه مرا عصبی کند تا کنترلم را از دست بدهم؛ هنوز بعد از چندین سال نمی‌توانستم بر روی اعصابم مسلط باشم! برق چشمان‌اش از بین رفت و باز هم به حالت سرد و بی روح برگشت. صدای‌اش را انگار در کنار گوشم می‌شنیدم:
-اونقدر مردونگی تو وجودم هست که برای انجام کارام از مهرنوش استفاده نکنم.
مردانگی؟ خنده‌ام می گرفت وقتی این حرف را از کسی می شنیدم! دلم می‌خواست با صدای بلند بخندم؛ اما تنها کلمات بودند که بدون هیچ فکر کردنی بر زبانم جاری می شدند:
-مردونگی اینه که کسی رو به گریه نندازی، وگرنه مرد هم گریه می کنه.
حوصله بگو و مگو با من را نداشت؛ برای همین در خانه کوچکم که تا همین چند ساعت پیش خانه کوچکمان بود را بست و من ماندم و سکوت
بی‌انتهای خانه...
***


بی‌آبان دنیا بیابان می شود | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا *، Nirvana و 4 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
شالم را عقب بردم و موهایم را بیرون ریختم. آدامس را در دهانم چرخاندم و به پذیرایی نگاهی انداختم و گفتم:
-مهرنوش من می‌رم بیرون، دیر میا...
حرفم را نصفه و نیمه قطع کردم و شوکه دوباره به پذیرایی نگاه کردم؛ تازه یادم آمده بود که مهرنوش رفته است؛ اما نمی‌دانم چرا مهرنوش را تکیه زده به تکیه گاه در دیدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بی‌آبان دنیا بیابان می شود | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا *، Nirvana و 4 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
سوالات در ذهنم چرخ می‌خورد و من ناتوان از جواب دادن به همه‌ی مجهولات زندگی‌ام در خیابان‌ها تاب می‌خوردم تا بتوانم اندکی به ذهن آشفته‌ام سر و سامان بدهم. گاهی برای خودم خیال‌بافی می‌کردم. آدم‌های خیال‌باف همیشه حالشان خوب است. با کسی که دوستش دارند به مهمانی می‌روند، چای می‌نوشند و با شادی می‌رقصند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بی‌آبان دنیا بیابان می شود | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا *، Nirvana و 4 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
چند روزی بود که حال و روزم تعریفی نداشت. این پا و آن پا کردن جمشید، رفتن مهرنوش، کُری خواندن‌های دانیال و سکوت خانه، همگی باعث نابودی‌ام شده بودند. از طرفی دیگر خاطرات به مغزم هجوم می‌آوردند و تلخی‌شان کام و اوقاتم را تلخ می‌کرد. همه‌ی آدم‌های دور و برم فقط تا یک جا و یک روز خاص در کنارم ماندند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بی‌آبان دنیا بیابان می شود | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا *، Nirvana و 4 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
یکتا طره‌ای از موهایش را پشت گوشش فرستاد و با خستگی گفت:
-جمشید عوضی! از همون اولش هم می‌دونستم که فقط می‌خواد تو رو بازی بده. همش چرته! چی بهت گفته؟ گفته که مامانش فهمیده که شما دوتا... آره جون عمه سومیش!
از حرص خوردن‌های یکتا خنده‌ام گرفت. این دختر را هم اندازه مهرنوش دوست داشتم. حیف که سرنوشت با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بی‌آبان دنیا بیابان می شود | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا *، Nirvana و 4 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
دکمه‌های لباسم را با آرامش بستم. خونسرد هستم و این خونسردی در این موقع کاملاً بی‌جاست! یکتا با نگاهی موشکافانه خیره‌ام بود و خوب می‌دانستم که چه چیزی در آن مغزش می‌چرخد. برای همین پاسخ‌اش را به راحتی دادم:
-امروز می‌رم پیش سلطان خانم! باید حقیقت رو از زبون من بشنوه.
نگاه بهت زده‌اش صورت‌ام را نشانه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بی‌آبان دنیا بیابان می شود | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا *، Nirvana و 4 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
نگاهی به صورت خسته‌ام انداخت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد و در را برایم باز کرد، برای این جنتلمن بازی‌ها خیلی دیر شده بود؛ خیلی دیر! من هم متقابلاً حرفی نزدم و در پراید نقره‌ای رنگش جا خوش کردم. کنارم نشست و به روبه رو خیره شد. نه او حرفی می‌زد و نه من! سکوت بود که بازی را در دست گرفته بود. آرام زمزمه کرد:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بی‌آبان دنیا بیابان می شود | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا *، Nirvana و 4 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا