خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

علیرضا احمدی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/5/19
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
39
محل سکونت
ساری
زمان حضور
1 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام اثر: خاطرات باورنکردنی
نویسنده: علیرضا احمدی
نام ویراستار: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!
ژانر: تراژدی / تخیلی
خلاصه: فردی با زندگی معمولی ولی حوادث عجیب


داستانک خاطرات باورنکردنی |علیرضا احمدی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: SelmA، ~narges.f~، ASaLi_Nh8ay و 9 نفر دیگر

علیرضا احمدی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/5/19
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
39
محل سکونت
ساری
زمان حضور
1 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
روزهای پنج شنبه برای من روز خاصی هست. برم سر قبر پدر و مادرم شمع روشن کنم، با بطری نوشابه خانواده پر از آب سنگ قبراشون رو بشورم و بعد یه پیر مردی که دستش قرآن، بهش می‌گم عمو جان بیا اینجا یک ربع قرآن بخون، بعدش یه ده هزارتومن کف دستش می‌زارم و اون هم خوشحال پول رو می‌گیره و می‌زاره روی پیشونی و از من و خاطراتم دور می‌شه. پدر و مادرم از خوشحالی دق کردن . آخه کسی به من زن نمی داد و یکی هم که اومد گفت:
-بیا دختر ما رو بگیر!
این‌ها که شنیدن تحمل این خبر رو نداشتن و حالا بگذریم از اینکه همون دختر هم وقتی رفتم در خونشون برای خواستگاری هم خودش و هم خانواده‌اش دود شدن رفتن هوا، انگار اصلا چنین خانواده‌ای روی زمین نبودن! به هر کسی نشانی می‌دادم می‌گفتم فلانی با فلان نشانی تو این کوچه ، می گفت اصلا چنین شخصی رو نمی شناسن و این خونه هم پنجاه ساله که خالیه. پدر و مادرم رو مفت از دست دادم. همیشه به این فکر می‌کردم نکنه اون دختره عزرائیل بود و اصلا همه این‌ها بهونه بود.
پنج شنبه بود. توی راه یه دسته گل گرفتم برای سر قبر. از خونه ما تا آرامگاه نیم ساعت راه بود. وقتی رسیدم نفس عمیقی کشیدم و از راه دور قبر خاک گرفته اون دو عزیز رو نگاه می‌کردم. در ابتدای همون آرامگاه یک اتاق دایره‌ای هست که سیدی رو توش دفن کردن. می‌گن از اون‌هایی هست که خیلی‌ها ازش شفا گرفتن. رفتم کنار همون اتاق ایستادم و گفتم:
-یا سید بزرگوار، این چه زندگی که من دارم؟! همه‌اش توش اتفاقایی می‌افته که به هر کسی بگم، می‌گه یارو دیوونه است! همه‌ی این‌ها هم واقعی هستن؛ ولی این قدر تخیلی هستن که کسی باور نمی کنه!
کنار درب چوبی اتاق یه ویلچر خاک گرفته بود. رفتم روش نشستم و به فکر فرو رفتم و شروع کردم به گریه کردن. بلند، بلند گریه می‌کردم! چون اون روز خیلی شلوغ بود و رفت و آمد زیاد بود هر کسی من رو می دید دلش به حالم می‌سوخت، می‌اومد نزدیک می‌گفت:
-انشالله شفا پیدا کنی!
من این چیزها رو که می‌شنیدم گریه‌ام بلندتر می‌شد. کارم به جایی رسید که دیگه داشتم سر و صورتم رو می‌زدم و داد می‌زدم:
-خدایا چرا؟ چرا این زندگی من هست؟ گنـ*ـاه من چی بود؟ داشتم راحت زندگی می‌کردم؛پدر و مادرم رو گرفتی، آواره خیابون شدم، یه ساله دارم در به در دنبال خونه می‌گردم. وسایل زندگیم رو انداختم تو یه انبار، رطوبت زده همه اونا رو داغون کرده! این سیدی که اینجا خوابیده شاهده هر روز اومدم اینجا ازش کمک خواستم دریغ از یه نگاه! این که این سید شفا می‌ده همه‌اش دروغه! این همه اومدم کنار قبرش گریه کردم، گفتم خودت یه کاری کن زندگی من مثل سابق خوب بشه؛ خوب نشد که نشد!
آهنگ جان مریم، از تو جیبم همراه با ویبره موبایل من رو به خودم آورد. مریم اسم همون دختری بود که بهم جواب مثبت داد و پدر و مادرم از خوشحالی راهی دیار باقی شدن! گوشی رو برداشتم:
-بفرمایید؟
یه آقایی بود که خش صداش می‌خورد سیگاری باشه.
گفت:
-آقای قربانی ؟ رامیار قربانی ؟
گفتم:
-بله بفرمایید، خودم هستم؟ در خدمتم!
طرف گفت:
-خبر خوشی برای شما دارم! شما تو قرعه کشی بانک ما برنده یه آپارتمان لوکس با تمام وسایل زندگی شدید!
یه لحظه به فکر فرو رفتم و گفتم:
-معذرت می‌خوام، می‌شه یه بار دیگه بگید؟!
طرف حرفش رو دوباره تکرار کرد. ساکت شده بودم و نمی‌دونستم چی بگم؟! یعنی به همین راحتی بیست هزار تومن تو بانک بذاری و بعد خونه با وسایل کامل برنده بشی؟
گفتم:
-کی بیام جایزه رو بگیرم؟
گفت:
-فردا بعد از ظهر بیا بانک از همون بانک با تشریفات تو رو می‌بریم درب خونه، کلید رو می‌ذاریم کف دستت و تمام!
خداحافظی که کردم بلند شدم و داد زدم:
خدایا شکرت! آخرش من معجزه رو دیدم، خدایا همه چیز درست شد!
داد و فریادم باعث شده بود همه مردم نظرشون به من جلب بشه. نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد که یه دفعه چهل نفر گردن کلفت به طرفم حمله کردن و شروع کردن به پاره کردن لباس‌هام و زیر دست و پا در حال خفه شدن بودم که بی‌هوش شدم. سه ساعتی رو بی‌هوش بودم، به هوش که اومدم پرستار بالای سرم بود!
انجمن رمان ۹۸


داستانک خاطرات باورنکردنی |علیرضا احمدی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: SelmA، ASaLi_Nh8ay، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 8 نفر دیگر

علیرضا احمدی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/5/19
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
39
محل سکونت
ساری
زمان حضور
1 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرم رو پانسمان کرده بودن. پرستار به من لبخند زد و گفت:
-خدا بهتون رحم کرد، وگرنه الان مرده بودید!
من که چیزی یادم نمی‌آمد از پرستار سوال کردم چه اتفاقی افتاده... پرستار در حالی که برگه‌ای در دستش بود و چیزهایی روی آن می‌نوشت. گفت:
-ظاهرا شما داخل یه جایی مثل امامزاده شفا پیدا می‌کنید و ملت هم برای اینکه از لباس شما یه تیکه رو به عنوان تبرک بردارن به طرف شما حمله می‌کنن؛ چون تعدادشون زیاد بوده زیر دست و پاشون...
پرستار لحظه‌ای مکث می‌کنه و ادامه می‌ده:
-برید خدا رو شکر کنید که زنده هستید! بعد از اینکه شما رو از زیر دست و پا در آوردن یک دقیقه نفس نمی‌کشیدید.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-می‌خوام برگردم خونه.
تا گفتم خونه یاد برنده شدنم تو بانک افتادم. سریع به پرستار گفتم :
-من باید برم، آخه برنده یه خونه با وسایل کامل شدم!
پرستار نگاهی به من کرد و گفت:
-ده دقیقه پیش آقایی زنگ زد از طرف بانک بود. گفتم که شما بی‌هوش شدید؛ کلی معذرت خواهی کرد و گفت به شما بگم اشتباه شده؛ یه نفر هم اسم شما برنده شده!
اشک توی چشم‌هام جمع شد، خواستم بلند بشم که دیدم نمی‌تونم پاهام رو تکون بدم، پاهام یخ کرده بود. به پرستار گفتم:
-چرا نمی تونم پاهام رو تکون بدم؟ چی شده؟
پرستار با ناراحتی گفت:
-متاسفانه به نخاعتون صدمه وارد شده و... مشکلی نیست، نگران نباشید با فیزیوتراپی سعی می‌کنیم خوب بشید. شما که قبلا فلج بودید و شفا پیدا کردید، برید همونجایی که شفا پیدا کردید حتما دوباره شما رو شفا می‌ده؛ ولی این بار داد و بی‌داد نکنید ملت بریزن سرتون دوباره فلج بشید!
صبح من رو بردن پیش قبر همون سید، نگاهی به قبری که پارچه‌ی سبز روش کشیده بود کردم و گفتم:
-یعنی این‌ها رو به کی بگم باور کنه؟ آدم سالم بیاد پیش تو درد و دل کنه، فلج از پیشت بره؟! قسم می‌خورم وقتی مٌردم می‌رم پیش جدت آبروت رو می‌برم!
تکونی به ویلچری که روش بودم دادم و به قبر سید نزدیک‌تر شدم و گفتم: -من نیومدم ازت شفا بگیرم، اومدم بهت بگم من رو بکش راحت بشم! می‌فهمی؟ این کار که ازت برمیاد؟!
آرامگاه خلوت بود و به جز من و مرده‌ها کسی نبود. اگر هم داد می‌زدم کسی صدای من رو نمی‌شنید! دوباره رفتم تو فکر و خیال... دست پدر و مادرم رو می‌گرفتم می‌اومدم سر قبر پدر بزرگ و مادربزرگم، پدرم اولین کاری که می‌کرد می اومد اینجا تعظیمی می‌کرد روبه‌روی قبر این سید و می‌گفت:
-اسلام علیک یا سید و بزرگوار ما!
مادرم رو به سید می‌گفت: «یا سید، جوون دارم! تو رو به جدت قسم، سر و سامون بگیره بره سر خونه زندگی!» همون موقع می‌زد زیر گریه ، چشم‌هاش می‌شد کاسه‌ی خون! نمی‌دونم چرا هر وقت قرار بود معجزه‌ای رخ بده یا قرار بود اتفاق ماورای طبیعی رخ بده همش برای من معکوس بود. روزی رفتم پیش روانشناس همه این چیزا رو بهش گفتم، بهم گفت: -قرار نیست هر وقت اتفاقی توی زندگیت رخ می‌ده بری به همه بگی و اون وقت به عقلت شک کنن، توی دل خودت نگهش داشته باش! می‌دونم که این چیزا برات رخ داده، من هم تو سن هفت سالگی زیر زمین خونه مادربزرگم بازی می‌کردم، جن دیدم؛ به هر کسی می‌گفتم می خندید می‌گفت چه بچه بازیگوشی! اصرار من هم بی ‌فایده بود! آدم‌ها این قدر دروغ شنیدن که دیگه به چیزی باور ندارن
راست می‌گفت! وقتی می‌ری خبر گوش بدی باید همه رو معکوس کنی تا راستش در بیاد. وقتی ملت در بین خبرهای روزشون راست نمی‌شنون، بیان این چیزا رو باور کنن؟!این قدر فکر و خیال کردم که خسته شدم و خوابم برد. تو رویا پدرم و مادرم رو دیدم. تو همون رویا می‌دونستم که این‌ها مرده هستن، رفتم پیششون. گفتم:
-پدر! مادر! از اون دنیا چه خبر؟ جاتون خوبه ؟» مادرم شروع کرد به گریه کردن. گفت: «ما وسط بهشت هم به فکر تو هستیم! اینجا بهترین غذاها و بهترین نوشیدنی‌ها رو به ما می‌دن از گلومون پایین نمی‌ره!
یه قدم که به سمت مادرم برداشتم با تکان ناگهانی از خواب بیدار شدم. یه مقدار اولش گیج بودم؛ ولی به خودم که اومدم دیدم یه آدم دو متری با بازوهای عضلانی که یه چوب بلند دستش هست کنارم ایستاده، با چشم‌هاش زل زده داره من رو نگاه می‌کنه. گفت:
-بلندشو اینجا جای من هست!
بهش گفتم:
-تو رو به این سیدی که اینجاست با من کاری نداشته باش، من مریضم توانایی پا شدن ندارم!
دیدم طرف چوبی رو که تو دستش بود برد هوا و گفت:
-تو مریض نیستی، داری دروغ می‌گی! با همین می‌زنم لهت می‌کنم!
دیدم چوب رو داره پایین میاره داد زدم:
-به خدا، به پیر به پیغمبر من فلج شدم نمی‌تونم تکون بخورم!
مثل ابر بهاری از چشم‌هام اشک می‌اومد. طرف بازوم رو گرفت و من رو از ویلچر بلند کرد. بعد بهم گفت:
-برو بیرون احمق تا نزدم واقعا فلجت نکردم!
دیدم دیگه پاهام حس دارن، دیدم اوضاع خوبه سریع فرار کردم رفتم بیرون. آرنولد به قبر پدرش بخنده اگه این قدر عضله داشته باشه. طرف کوه عضله بود. اگر طرف با مشت می‌کوبید به سرم عین میخ تو زمین فرو می‌رفتم!

انجمن رمان ۹۸


داستانک خاطرات باورنکردنی |علیرضا احمدی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: SelmA، ASaLi_Nh8ay، Melika Kakou و 8 نفر دیگر

علیرضا احمدی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/5/19
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
39
محل سکونت
ساری
زمان حضور
1 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیش خودم گفتم:
-مملکت که بی‌صاحب نیست، الان زنگ می‌زنم پلیس میاد بهت نشون می‌ده که یک من ماست چند من کره داره!
موبایلم رو در آوردم و زنگ زدم:
-الو جناب سروان سلام! من آرامگاه سید پهلوان هستم. یه آدم گردن کلفت با چوب داخل آرامگاه هست من رو هم تهدید به مرگ کرده.
طرف از پشت خط گفت:
-خونسردی خودتون رو حفظ کنید، نیرو اعزام می‌کنیم.
از ترس اینکه طرف از اتاق بیرون بیاد و من رو ببینه رفتم پشت درخت قطوری که همون نزدیکی بود پنهان شدم. چشمم به در اتاق بود و خدا، خدا می‌کردم قبل از اینکه از اتاق خارج بشه دستگیرش کنن. سه ساعت شد و هنوز پلیس نیومده بود. پیش خودم گفتم:
-اگر اینا پیاده می‌اومدن تا حالا رسیده بودن!
از انتهای جاده خاکی گرد و خاکی نظرم رو جلب کرد. دیدم یه نفر شکم گنده روی موتور گازی نشسته داره میاد طرفم. وقتی که به من رسید؛ گفت:
-شما زنگ زدید؟
گفتم:
-ببخشید جناب سروان مجرم الان داخل اتاق هست، دست بند رو که آوردید انشالله؟!
طرف از موتور پیاده شد و گفت:
-بریم داخل!
داخل اتاق یه پیر مردی بود کنار قبر سید قرآن می‌خوند. رفتیم پیشش گفتم:
-ببخشید حاج آقا این گردن کلفتی که با چوب داخل اتاق بود، من که ندیدم خارج بشه؛ شما ندیدنش؟
پیر مرد گفت :
-والا من الان سه ساعته اینجام هیچ کس به جز من اینجا نبوده!
مأمور پلیس یه نگاهی به من کرد و گفت:
-اینجا که کسی نیست!
گفتم:
-به پیر، به پیغمبر همین سه ساعت پیش خودم از این اتاق خارج شدم!»
مأمور هم از پیرمرد تشکر کرد و گفت:
-من دارم می‌رم؛ دیگه اینجا کاری ندارم.
گیج شده بودم. پیرمردی که کنار قبر بود قرآن خوندش رو ادامه داد. خارج که شدم فکرم درگیر بود. برگشتم داخل اتاق از پیر مرد چند تا سوال کنم دیدم نیستش . از اتاق که بیرون اومدم دیدم یه پیر زنی دستش شیشه گلاب هست، رفتم پیشش گفتم:
-مادر جان یه پیر مرد ریش سفید، عبای قهوه‌ای داره؛ چشم‌هاش زاغه، ندیدی؟
پیر زن دهانش باز بود و تنگی نفس داشت گفت:
-مادر جان این نشونی که می‌دی همون عکسی نیست که تو اتاق نصبه؟
برگشتم عکس رو دیدم. پیرزن ادامه داد:
-این آقا چند سالی مرده! این سید بود، بعد از مرگ سید هم هر روز می‌اومده کنار قبرش قرآن می‌خونده، خدا رحمتش کنه!داشت کنار قبر سید قرآن می‌خونده که سکته می‌کنه و می‌میره!»
پیر زن ادامه داد:
-دستت رو بیار جلو!
دستم رو جلو بردم چند قطره گلاب روی دستم ریخت و دور شد. دستم رو کنار بینی‌ام بردم؛ بوی گلابش این قدر خوش‌بو بود که آدم رو بی‌هوش می‌کرد! چند ماه از اون ماجرا گذشت و من جرعت نداشتم ماجرا رو برای کسی تعریف کنم. اگر باور می‌کردن، پیراهنم پاره می‌شد! اگر باور نمی‌کردن هم به عقلم شک می‌کردن! در هر دو صورت به ضرر خودم بود، پس سکوت اختیار کردم. ولی بعدها که رفتم سر قبر پدر و مادرم دیدم همون پیرزنی که روی دستم گلاب ریخته عکسش کنار قبر مادرم هست. حالا اون به کنار، بوی گلابی که روی دستم ریخته هنوز نرفته و انگار قرار هم نیست بره! آخه الان دقیقا چه خبره تو این دنیا؟!
پایان
انجمن رمان ۹۸


داستانک خاطرات باورنکردنی |علیرضا احمدی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: SelmA، ASaLi_Nh8ay، Melika Kakou و 10 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده‌ی عزیز،
رمان شما بازبینی شد
و ویرایش‌های لازم بر روی آن اعمال گشت.
به امید موفقیت شما و کارهای بهتر و بیشتر!
قلمتان مانا و پر فروغ!
▪تیم ویرایش انجمن رمان ۹۸▪


داستانک خاطرات باورنکردنی |علیرضا احمدی کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: SelmA، ASaLi_Nh8ay و !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا