خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

علیرضا احمدی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/5/19
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
39
محل سکونت
ساری
زمان حضور
1 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام اثر: جهنم کاغذی
نویسنده: علیرضا احمدی
ژانر: طنز، تخیلی
ویراستار: elnaź вαnσσ
خلاصه: ابراهیم و اسماعیل دو رقیب در داستان نویسی هستند اما در ادارات دولتی که پارتی بازی هست جوایز همیشه به اسماعیل می‌رسد.


داستانک جهنم کاغذی | علیرضا احمدی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: SelmA، ~narges.f~، Narín✿ و 12 نفر دیگر

علیرضا احمدی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/5/19
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
39
محل سکونت
ساری
زمان حضور
1 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
- این بار هم من برنده شدم، چه حرفی برای گفتن داری ؟
ابراهیم سرش را پایین انداخت و مثل همیشه سرخورده از برنده شدن در یک مسابقه که برنده‌اش از پیش تعیین شده بود، گفت:
- این همه مجموعه داستان و کتاب خاطرات و ...، به اندازه ی یک صفحه از دن آرام شوخولوف ارزش نداره، این افتخار هست که آدم به اندازه‌ی آجرهای دیوار چین کتاب چاپ کرده باشه ولی هیچ نویسنده‌ای در کشور اون رو نشناسه؟
اسماعیل قیافه‌ای احمقانه به خودش گرفت و گفت:
- من دارم پول می‌گیرم و با این چیزا کاری ندارم. پول مهمه. کارگر سر چهار راه بیل می‌گیره دستش کار می‌کنه من هم قلم.
استدلالش برای ابراهیم جالب بود. یک نفر به اصطلاح نویسنده با ده سال سابقه و کلی ادعا در نقد، می آید خودش را با کارگر دور چهار راه مقایسه می‌کند. ابراهیم به خودش لعنت فرستاد که تن شوخولوف را در گور لرزانده. احتمال داده الان سنگ قبر شوخولوف هم ترک برداشته. انقلاب اکتبر برای روسیه یک نعمت و یک خفت بزرگ بود. نعمت بود چون نویسندگان بزرگی پرورش پیدا کردند و خفت بود چون از مسابقه‌ی تصاحب فضا جا ماندند. ابراهیم همه چیز را ادبیات روسیه می دانست. از گوگول و تولستوی تا چخوف و شوخولوف هم آثارشان را خوانده بود و هم زندگی نامه شان را. قلم ابراهیم قوی نبود ولی مضحک هم نبود که وقتی در یک جمع داستانش را خواند همه بخندند و بگویند ادبیات اسهال گرفته و تو را از خودش بیرون داده. ابراهیم محکم گفت:
- دیگه اینجا جای من نیست، همه ی این تلاش‌ها مثل دست و پا زدن در باتلاق بود. فقط ماندم که ادبیات این سرزمین که همه آرزوی داشتن نویسنده‌ی بزرگی رو در اون دارن به کجا خواهد رسید؟
اسماعیل که دستش را به دیوار تیکه داده بود گفت:
- آیندگان هم نویسنده‌ی خودشون رو دارن، تو غصه ی خودت رو بخور. فردا تو اختتامیه جشنواره ساندیس می دن، حداقل برای خوردن ساندیس بیا.
ابراهیم به ساعتش نگاه کرد و گفت :
- ساندیس جای خودش حتی اگر بگن بستنی طلای برج میلاد رو هم می دن من نمیام.
ابراهیم مثل باد بهاری خودش را غیب کرد. اسماعیل ماند و کتابی که جدیدا چاپ کرده بود. خاطرات رزمندگان از عملیات ولفجر 1 تا 10. هر عملیاتی که انجام داده بودند مثل فیلم اخراجی‌ها چند تا شماره دیگه هم بیرون داده بودن. آمریکایی‌ها هم وُِیجر 1 و 2 را داشتند. اسماعیل نمی‌دانست آیا وُیجر 3 و 4 هم در آمده یا نه؟!
صدای مسئول فرهنگی اداره او را به خودش آورد.


داستانک جهنم کاغذی | علیرضا احمدی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Narín✿، ASaLi_Nh8ay، Asal_Zinati و 11 نفر دیگر

علیرضا احمدی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/5/19
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
39
محل سکونت
ساری
زمان حضور
1 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
- می‌شه یه کمکی بکنی کتاب‌های جدیدی که بچه‌ها نوشتن رو از پایین به دفتر من بیارین؟
اسماعیل نیشخندی زد و گفت:
- چشم حاج آقا. حتما می‌خواین برای جشنواره فردا حسابی کولاک کنین؟
حاج آقا تبسمی کرد و گفت:
- تو که نفر اول شدی باید بیشتر از جشنواره لـ*ـذت ببری ولی زحمتش روی دوش ماست. نفر دوم و سوم هم که می‌شناسی. بهشون زنگ بزن بگو بیان کمک کنن. جشنواره آبرومندانه تمام بشه.
اسماعیل شماره‌ی علی و محمد را گرفت و به هر کدام از آنها گفت برای برپایی جشنواره به اداره بیایند و به او و حاج آقا کمک کنند. با آمدن نیروهای کمکی و به کمک نگهبانی دم در اداره، سالن جشنواره آماده شد. برندگان که در سال پیش ترتیبشان فرق می کرد. اول علی شده بود دوم محمد، سوم اسماعیل. حالا هم ترکیبشان شده بود اول اسماعیل، دوم علی، سوم محمد. به هر حال به قول خودشان شده بودند روزی خور اداره. هر چیزی هم که می‌نوشتند برنده این‌ها بودند و بقیه افراد مثل ابراهیم سیاهی لشگر بودند. بعد از درست شدن سالن جشنواره، به آنها ناهار مفصلی هم داده شد. ساعت 5 غروب بود که اسماعیل به طرف خانه‌اش به راه افتاد. در راه به چند قورباغه لگد زد و چند نخ سیگار دود کرد. آوازی زیر لـ*ـب زمزمه می‌کرد. وقتی به خانه رسید هفت تا از بچه های قد و نیم قد روی ایوان کنار هم نشسته بودند. یک کاسه آش دستشان بود. نان بیاتی را داخل آش می‌زدند و می‌خوردند. اسماعیل به سر یکی از آنها دست کشید و گفت:
- خودم فردا که جایزه رو گرفتم یه مرغ می‌خرم می‌آورم سر سفره بخورین.
مادر اسماعیل از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- سلام پسرم، گرسنه هستی؟
اسماعیل کمی درنگ کرد و به چهره‌ی هفت تا پسر که سنشان بین 7 تا 14 سال بود نگاه کرد و گفت:
- اگر چیزی هست بده اینا بخورن من سیر هستم.
مادر به آشپزخانه برگشت و اسماعیل به یکی از برادرانش که ابراهیم نام داشت خیره شد. نان را از دستش گرفت و گفت:
- تو زیادی خوردی برو خونه بگیر بخواب.
ابراهیم که شوکه شده بود، بغض کرد و رفت طرف اتاق خواب. اسماعیل جای او نشست. باقی مانده‌ی آش را داخل باغچه ریخت و نان بیات را هم گوشه‌ی باغچه پرتاب کرد. در ذهنش گفت:
- بچه پولدار بی‌شرف، برای من ادعای نویسنده بودن می‌کنه، خوبه تا الان هیچ کتابی چاپ نکرده.
اسماعیل به فردا فکر می کرد. مثل همیشه اسمش را صدا می‌زدند و او می‌رفت بالا تا جایزه اش را بگیرد. همه برای او دست می‌زدند و او با افتخار تندیس را جلوی جمع می‌گرفت و با غرور می‌گفت: "من متعلق به همه شما هستم." وقتی وارد اتاق خواب شد که بخوابد صدای گریه‌ی آرامی را شنید. رو به دیوار ترک خورده خوابید.


داستانک جهنم کاغذی | علیرضا احمدی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Narín✿، ASaLi_Nh8ay، Asal_Zinati و 10 نفر دیگر

علیرضا احمدی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/5/19
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
39
محل سکونت
ساری
زمان حضور
1 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
وارد سالن جشنواره شد. هیچ‌کس نیامده بود. حاج آقا گفت:
- تو برو برای صندلی‌های خالی داستان بخون تا جمیعت جمع بشن. وقتی خواندن داستان را شروع کرد صندلی‌ها آتش گرفتند. حاجی از سالن خارج شد و در را بست. اسماعیل به سمت در دوید. در قفل بود. فضای اطراف عوض شد. تبدیل به صحرای بزرگی شد. فرشته‌ها از بالای سرش کاغذهایی را می‌ریختند که آتش گرفته بودند. ابراهیم نزدیک او آمد و گفت :
- کاغذ داستان هایی که تو نوشتی هیزم جهنم تو هستن.
کاغذهای بی شماری که در آتش می سوختند اطراف اسماعیل را گرفته بودند. اسماعیل فریاد زد:
- من پدری ندارم که خرج ما رو بده، پس من چی‌کار کنم؟ دزدی کنم؟
پدرش از سمت دیگر وارد شد و گفت :
- کاری که شما دارین می‌کنین با دزدی هیچ فرقی نداره.
اسماعیل تکانی خورد و بیدار شد. ابراهیم کنارش نشسته بود. گفت:
- خواب بدی دیدی؟ به خاطر زدن من عذاب وجدان گرفته بودی؟
اسماعیل گفت:
- ساعت چند هست؟
- عقربه کوچیکه و عقربه بزرگه پایین روی هم هستن.
اسماعیل به طرف پنجره رفت. دو پرنده کوچک مشغول خوردن نانی بودند که او دیروز به باغچه پرتاب کرده بود. به حمام رفت تا سر حال شود. از حمام که بیرون آمد هنوز حال خوبی نداشت. خواب خیلی خوبی نبود و مرتب در ذهنش تکرار می شد. در عمق ذهنش چیزی مرتب تکرار می کرد " دزد" . هر طور شده سعی کرد یک لقمه نان بخورد ولی نتوانست. روبروی کامپیوترش رفت. وقتی ویندوز بالا آمد رمز ورود به رایانه را زد. اسم رمز "ولفجر 8" بود. همان عملیاتی که پدرش در آن شهید شده بود. پدرش به خواب او آمده بود و به او گفته بود: " دزد ". قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش روی دستش چکید. نفس عمیقی کشید و با خودش گفت: "حتما به خاطر حرف‌های ابراهیم این خواب رو دیدم. آشغال عوضی نمی‌دونه که بودجه اداره باید برای ما خرج بشه" از بین دو دست لباسی که داشت آن لباسی را که برای فصل پاییز و زمستان می‌پوشید را انتخاب کرد. به طرف اداره راه افتاد. در راه چند نخ سیگار دود کرد تا آرامش داشته باشد. وارد سالن که شد جمعیت زیادی هنوز نیامده بودند. حاج آقا رو به او گفت:
- اسماعیل باید داستان خودت رو بخونی.
اسماعیل سرش را آرام تکان داد و چیزی نگفت. با شروع جشنواره مجری به مهمانان که تعدادشان از صد نفر بیشتر شده بود خوش‌آمد گفت. از بیست نفری که انتخاب کرده بودند تا داستان بخوانند، پنج نفرشان نیامده بودند. بقیه هم که داستان می‌خواندند به جای تشویق حاضران مورد تمسخر قرار گرفتند. بدترین داستانی که خوانده شد داستان اسماعیل و علی و محمد بود. علی داستان رزمنده ای را نوشته بود که بعد از عملیات لشگر را گم کرده بود و به جای آنکه به طرف خودی ها بیاید به طرف دشمن رفت و اسیر عشق دختری عراقی شد. خانواده‌اش فکر کردند او شهید شده و برایش مراسم با شکوهی گرفتند و اسم یک کوچه را نیز به نام او زدند ولی وقتی به خانه برگشت یک زن و دو تا بچه کنارش بودند و باعث آبروریزی خانواده اش شد. محمد هم درباره زندگی تانکی نوشت که نتیجه جنگ را با خراب کردن خودش عوض کرد. اسماعیل هم درباره‌ی دختر شهیدی نوشت که با دنبال کردن یک پروانه به جسد پدرش رسید. جشنواره در میان اعتراض جمعیت به پایان رسید. برندگان که خیلی خوشحال بودند بی‌توجه به هیاهوی جمعیت به طرف قهوه خانه رفتند تا سیگاری دود کنند. محمد گفت:
- هر سال جشنواره سردتر از سال قبل می‌شه، می‌ترسم آخرش این بشه که جایزه رو بیارن در خونه تحویل بدن.
اسماعیل کلافه بود. علی مجموعه داستان جدیدش را به اسماعیل نشان داد و گفت:
- اگر این رو ابراهیم ببینه از ناراحتی دق می‌کنه. خیلی بنیاد روش کار کرده.
اسماعیل سیگاری دیگر را روشن کرد و جرعه ای چای تلخ نوشید. تلفن همراهش به صدا در آمد. گوشی را برداشت ، مادرش در حالی که نگران بود گفت :
- من و ابراهیم بیمارستان امام هستیم. زود خودت رو برسون.
به سرعت از قهوه خانه خارج شد، حتی صبر نکرد به علی و محمد چیزی بگوید. به سرعت به طرف بیمارستان راه افتاد. مادرش دم در بیمارستان ایستاده بود. در حالی که اشک می‌ریخت گفت :
- تصادف کرده، راننده هم فرار کرده. حالا چی‌کار کنیم؟ دکتر می‌گه خرج عمل بالاست.
اسماعیل سکه‌ای را که از جشنواره گرفته بود را به مادرش داد و گفت، فعلا این رو داشته باش، بقیش درست می‌شه.
مادرش گفت:
- دوباره جشنواره جایزه گرفتی؟ این جایزه‌های تو داره خرج زندگی ما رو می‌ده من که حقوق زیادی ندارم.


داستانک جهنم کاغذی | علیرضا احمدی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ASaLi_Nh8ay، Asal_Zinati، Melika Kakou و 10 نفر دیگر

علیرضا احمدی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/5/19
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
274
امتیاز
118
سن
39
محل سکونت
ساری
زمان حضور
1 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از دو ساعت توانستند به کمک علی و محمد مبلغی را جور کنند ولی باز هم یک میلیون تومان کم داشتند. اسماعیل که مردد بود به چه کسی زنگ بزند، به همه‌ی کسانی که می‌شناخت زنگ زد. به مدیر اداره و حتی حاج آقا. هیچ کدامشان پولی نداشتند که بتوانند قرض دهند. اسماعیل این بار مجبور شد به ابراهیم زنگ بزند و گفت:
- داداشم ابراهیم تصادف کرده و یک میلیون تومن خرج عملش رو کم داریم. الان بیمارستان امام هستیم. می‌تونی کمکم کنی که جورش کنم؟
ابراهیم گفت:
- چرا از اون اداره‌ی که به تو جایزه می‌ده یا از اون بنیادی که کتابت رو چاپ می‌کنه کمک نمی‌گیری؟ مگه ندار هستن؟
اسماعیل گفت:
- من می‌خوام قرض بگیرم. داری بدی؟
ابراهیم ساکت بود و اسماعیل منتظر جواب. ابراهیم با صدای سردی گفت:
- باشه می‌دم.
ابراهیم به طرف بیمارستان حرکت کرد. جلوی بیمارستان اسماعیل با نگرانی گفت:
- ممنونم، نمی‌دونم چطور جبران کنم.
ابراهیم پول را داد و گفت:
- فقط با پس دادنش جبران کن، انتظار دیگه‌ای ازت ندارم.
وقتی ابراهیم از اسماعیل دور می شد، اسماعیل داد زد:
- اگر من جایزه نگیرم یا اون کتابا رو چاپ نکنم باید از گشنگی بمیرم. این رو بفهم.
ابراهیم برگشت و گفت:
- دزدها هم همین حرف رو می‌زنن. یعنی فکر می‌کنی هدف وسیله رو توجیه می کنه؟
اسماعیل به طرف بیمارستان رفت تا پول عمل برادرش ابراهیم را بدهد. مادرش خوش‌حال شد و گفت:
- چه طور جور کردی؟
اسماعیل گفت:
- فکر کنم از دهن شیر در آوردمش.
پایان


داستانک جهنم کاغذی | علیرضا احمدی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: SelmA، Narín✿، ASaLi_Nh8ay و 12 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده‌ی عزیز،
رمان شما بازبینی شد
و ویرایش‌های لازم بر روی آن اعمال گشت.
به امید موفقیت شما و کارهای بهتر و بیشتر!
قلمتان مانا و پر فروغ!
▪تیم ویرایش انجمن رمان ۹۸▪


داستانک جهنم کاغذی | علیرضا احمدی کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، Narín✿، ASaLi_Nh8ay و 2 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا