خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,709
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان:طلوع ماه
نویسنده:الناز حقیقی
نام ناظر: ~ROYA~
ژانر:جنایی-پلیسی، عاشقانه، تراژدی
خلاصه: شیوا یه دختر شیطون که درخانواده ای مرفه زندگی می‌کنه و طی اتفاقاتی پدرمادر شیوا به علت دشمنی کشته می‌شن و شیوا اقدام به پیداکردن قاتل والدینش می‌کنه غافل ازاینکه...


در حال تایپ رمان طلوع ماه | النازحقیقی(elahe_naz)کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 18 نفر دیگر

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,709
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
«مقدمه:
در من گرگی است زخمی...
و خسته از نبرد‌های متعدد و سخت برای این زندگی،
در گوشه‌ی غاری تاریک که گرد مرگ انگار بر روی آن نشسته،
نشسته‌ام و مرهمی برای زخم‌هایم میابم...
وای از روز انتقام....
همه را غار نشین خواهم کرد!»


در حال تایپ رمان طلوع ماه | النازحقیقی(elahe_naz)کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 15 نفر دیگر

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,709
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
[HIDE-THANKS]
#پارت اول
به زور از حموم دل کندم و سریع و سیر آماده شدم، امروز دفاعیه ام بود.
  1. - شیوا، شیوا دیرت شد. کجایی تو؟ بیا با پدرت برو دیگه
    - اومدم مامان.
    از در اتاق رفتم بیرون واز پله ها طبق معمول سرخوردم پایین و منتظرجیغ مامان لیلا بودم که خیلی انتظارنکشیدم.
    مامان با حرص و عصبانیت گفت:
    - آخه بچه تو کی میخوای بزرگ شی؟ هرروز باید حرص بخورم ازدست تو؟!
    - حرص نخور مامان جون، من بزرگ بشو نیستم
    - ازدست تو
    بابا- خودت رو اذیت نکن خانمی، بچه اس دیگه، بدو باباجون که دیرشد.
    معلوم بود مامان ازم دلخوره. جلو رفتم محکم تو دست‌هام گرفتمش و به طرف در دویدم.
    صدای خنده مامانم بلند شده بود پس حل بود. وسایلم رو برداشتم و از درخونه اومدم بیرون و سوار ماشین بابا شدم وحرکت کردیم. پیش به سوی دانشگاه.
    در طول راه خودم رو باباذکر و این چیزا اروم میکردم و بابا هم دلداریم میداد اما من باظاهری اروم اما باطنی پراز استرس مشغول مرور کردن مطالب بودم.
    بالاخره رسیدیم و بعداز انجام کارهای معمول به سالن دفاعیه رفتیم. از استرس واظطراب مدام تمام بدنم یخ‌ و انگشتام از دلشوره زیادی که داشتم گزگز می‌کرد و من هم مدام با خودم ذکر می‌گفتم تا اروم بشم.
    - موفق باشی دخترم.
    - برام دعا کن بابا.
    - بابا لبخندی زد وسرش رو تکون داد. وارد جایگاه دفاع شدم و با بسم الله کار خودم رو شروع کردم. باباهم روی صندلی داخل سالن نشسته بود وبا لبخند بهم نگاه میکرد.
    اولش واقعا فکر میکردم که نمیتونم از پسش بربیام اما بعد که به زحمات خودم تو این چندسال فکرکردم و حتی بابایی که به خاطرمن شرکت نرفته بود عزمم رو جزم کردم که تا اخروتمام تلاشم رو بکنم.
    در طی کل دفاعیه ای که دادم سرم پایین بود وخیلی محکم حرف میزدم و سوالات ناظران رو با اطمینان جواب میدادم.
    کم کم اخرای دفاعیه ام بود و بعداز تموم شدنش بود که من تازه تونستم سرم رو بلند کنم اما بادیدن جمعیت که ساکت بود انگار اب یخی روم ریختن و باخودم گفتم دیگه کارم ساختس، اما یهو جمع شروع به کف زدن کرد و منم ازخوشحالی درحال بال دراوردن بودم.
    وقتی ازسالن خارج شدم پدرم با افتخار بهم نگاه میکرد و بچه های دانشگاه هم تک تک اومدن وتبریک گفتن و من هم بالبخند جواب همشون رو میدادم. بابا هم جلوی دانشگاه توی ماشین منتظرم بود.از بچه ها خداحافظی کردم وازدانشگاه خارج وسوار ماشین بابا شدم.
    بابا طاها هم بین راه ایستاد وشیرینی خرید. وقتی به خونه رسیدیم هردو با صورت خندون وارد ‌شدیم.
    - لیلا، خانم بیاببین دخترت چه کرده!
    مامان- چه طور بود دخترم؟؟ بابات که خیلی خوشحاله!
    - هیچی به خدا! فقط بابا خیلی بزرگش کرده.
    مامان خندید وگفت:
    - پس امشب یه مهمونی حسابی با میزبانی طاهاجان افتادیم. وبعدم یه چشمک به بابا زد.
    بابا باعشق به مامان نگاه کرد وگفت:
    - ای به چشم هرچی خانمم بگه.
    دیدم وضع داره خراب میشه سریع با لبخندی معنادار به هردو جیم شدم تواتاقم وبعداز عوض کردن لباسم روی لحاف خزیدم، بعداز اون همه کشمکش ذهنی به استراحت نیاز داشتم اما ظهر بود و صدای قاروقور شکمم نمیگذاشت بخوابم(خیلخب بابا چته ابروم رو بردی). چند دقیقه ای دراز کشیدم و تا روده کوچکه بزرگه رو نخورده پاشدم و مستقیم به سمت اشپزخونه رفتم.
    مامان داشت میزناهار رو میچید رفتم کمکش. بعداز تموم شدن کارا مامان گفت:
    - برو بابات رو صدا کن برای ناهار.
    رفتم توی نشیمن و دیدم بابا داره با تلفن صحبت میکنه. صبرکردم و بعداز تلفنش بهش گفتم بیاد ناهار بخوره.
    ناهار روهم با شوخی و مهندس مهندس کردن بابا گذشت. بعدازناهار ظرفا روکمک مامان شستم و به اتاقم رفتم و ازخستگی بیهوش شدم.
    - شیوا، پاشوشب شده.
    با اینکه خوب خوابیده بودم اما بازم احساس کسلی داشتم. بارخوت از جام بلندشدم و خمیازه کشان به سمت نشیمن رفتم. ازسکوت خونه فهمیدم بابا خونه نیست. مامان هم که نشسته بود فیلم میدید.
    - مامان، پس بابا کجاست؟
    - ظهر رفت شرکت، الاناس که دیگه پیداش بشه.
    سری تکون دادم و کنارش نشستم و مشغول خوردن سیبی که توی ظرف روی میزبود شدم که صدای زنگ گوشیم رو ازاتاق شنیدم. دوتایکی پله ها رو طی کردم و خودم رو به اتاق رسوندم. سارابود.
    - به چطوری ساراجون؟ ازاین ورا
    - بشین ببینم مزه نریز. چطوری خوبی؟ حوصلت میشه یه روز بریم بیرون؟ حسابی دلم تنگت شده.
    - حالا تا ببینم چی میشه. قول نمیدم
    - کوفت، تیپ آدم حسابیا برداشته برامن
    باخنده گفتم:
    - کاری نداری دیگه؟؟ شارژم تموم شد.
    - یعنی تو به پررو گفتی برو من جات شیفت میدم. خدافظ
    - بابای.
[/HIDE-THANKS]


در حال تایپ رمان طلوع ماه | النازحقیقی(elahe_naz)کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 17 نفر دیگر

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,709
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
[HIDE-THANKS]
پارت دوم

- شیوا بیا یه لحظه.
ازاتاق رفتم بیرون تاببینم مامان چه کارم داره که گفت:
- پدرت زنگ زد گفت آماده بشید بیام دنبالتون تا بریم جایی
- چشم مخلص شما و اون پدرگرام هم هستیم.
دیگه کسلی هم ازسرم پریده بود. به اتاقم برگشتم وکمد لباسام رو بازکردم، خب حالا چی بپوشم؟ یه مانتوی اندامی خیلی ناز یاسی که تنگ وبعد به طرز جالبی گشاد میشدبا شال سفید ویاسی و شلوارسفید و کفش عروسکی هم رنگ مانتوم انتخاب کردم.
وققتی لباسم رو پوشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم واقعا به خدا آفرین گفتم واسه این جیگری که آفریده!! یه دختر قدبلند خوش قیافه صورت گردوسفیدبا ابروهای کشیده مشکی و چشمای درشت وکشیده عسلی تیره که همه میگن سگ داره با بینی کوچک اما گوشتی و پایین‌تر عضوی قلوه ای که خدادادی سرخ بود و دل هرادمی رو میبرد.
به زور داد مامان از آینه دل کندم و حاضر وآماده رفتم بیرون که دیدم مامان شیک کرده پایین منتظرمه. با دیدنش سوت بلندی کشیدم و گفتم:
- چه کردی امشب، میخوای بابای بیچاره من و به کشتن بدی؟
مامان باخنده گفت:
-بلبل زبونی نکن بچه!
باباهم کت وشلوارپوش دم در ایستاده بود و بالبخند عمیقی به مامان نگاه میکرد. وقتی به دوتاشون نگاه کردم فهمیدم چقدر بهم میان، انگار خدا این دوتارو از اول برای هم آفریده بوده.
ازخونه بیرون اومدیم و توی کوچه بزرگ وپهن بادرختای چنار بزرگ منتظربابا شدیم تا ماشین رو ازخونه بیاره بیرون. بعد چندلحظه سوار ماشین شدیم و به سمت رستوران رفتیم.
با رسیدن به رستوران شیکی بابا ماشین رو پارک کرد.
باهم وارد رستوران شدیم و دنج ترین جا رو انتخاب کردیم و باخنده وشوخی مشغول شام خوردن شدیم.
مامان آروم درگوش بابا گفت:
- طاها جان آمادست دیگه؟
- آره خانوم.
الان مثلا داشتن یواش حرف میزدن ولی خبر نداشتن تا شعاع دوکیلومتری همه فهمیدن چی میگن!!توی همین فکرا بودم که بابا گفت:
- خب هرچی هم باشه میرسیم به شیواخانم، اون لحظه یه شک هایی کردم که درباره من داشتن حرف میزدن.
- موضوع چیه؟ مشکوک میزنینا!
مامان- چشمات روببند وتاموقعی که گفتم بازش نکن. الانم از جابلندشو تا ببرمت جایی.
- عمه مامان! خب میخورم زمین.
انقدر بامن بحث نکن عزیزم. خودم مواظبت هستم.
ازجام بلندشدم و چشم بسته دست مامان رو گرفتم وباهم به سمتی که نمیدونم کجا بود رفتیم فقط فهمیدم از رستوران خارج شدیم چون یهو هوا عوض شد. یکم دیگه جلو رفتیم که مامان ایستاد.
- حالا چشماتو بازکن. باشنیدن صدای مامان سریع چشمامو باز کردم که دیدم عشقم جلوم استاده و داره بهم چشمک میزنه! بابا دستم رو گرفت و گفت:
- اینم برای قدردانی از زحمات خانم.
اون لحظه از خوشحالی سکته رو زده بودم! وای پرادو ماشینی که عاشقش بودم الان جلوم بود.
چون توی خیابون بودیم نتونستم درست وحسابی از بابا تشکر کنم و به یه لبخند بزرگ اکتفا کردم تا بعدا توی خونه از خجالتش دربیام.
- وای باباجون این چه کاری بوداخه؟؟من نمیدونم واقعا چجور ازتون تشکر کنم.
- قابلتو نداره باباجان.حالاهم برگردیم داخل که هوا سرده.
برگشتیم و سرجاهامون نشستیم.
- خب شیوا جان یه چیز دیگه هم هست؟
با شنیدن صدای بابا زل زدم توچشماش ومنتظربقیه حرفاش شدم که چیزی نگفت خودم پیش قدم شدم.
- دیگه چیه بابا؟ به خدا من الان سکته میکنما میوفتم میمیرما.
بابا با خنده گفت:
- حالا نمیخواد سکته کنی، با یکی از باشگاه های رزمی حرف زدم وقرار شد از ماه آینده یا نهایتا دوماه آینده یه کلاس بهت بدن تا بتونی هنرهاتو به بقیه هاهم اموزش بدی.
وای خدا انگار یه شبه داشتم به همه ارزوهام میرسیدم. حالا چجوری براشون جبران کنم؟
نزدیکای ساعت ۱۰/۵،۱۱بود که به خونه برگشتیم البته من باماشین خودم اومدم وبعد یه فیلم اکشن گذاشتم و همه دورهم نگاه کردیم. خیلی فیلم باحالی بود بعد فیلم یه سیب برداشتم و شب بخیر گویان به سمت اتاقم رفتم تا بخوابم. سیبم روخوردم وکمی اهنگ گوش کردم. من عاشق اهنگ بودم ارامش خاصی بهم میداد. پاشدم رفتم اشپزخونه اخه تشنم شده بود یه لیوان اب خوردم و لباسمم با لباس خواب عوض کردم و به عبارتی غش کردم.
با کشیده شدن پرده اتاقم و نور شدیدی که توی چشمم خورد مجبور شدم چشمام و بازکنم.
مامان- من نمیدونم تو انقدر میخوابی بدن درد نمیگیری؟ والا من جای توبودم الان کل استخونام درد میکرد.

[/HIDE-THANKS]


در حال تایپ رمان طلوع ماه | النازحقیقی(elahe_naz)کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 13 نفر دیگر

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,709
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
[HIDE-THANKS]
پارت سوم
- اولا سلام صبح بخیر، دوما دیروز خیلی خسته شدم واسه همین امروز جبران کردم دیگه، قول میدم ازفردا صبح زود از خواب بلندشم (اره جون عمه نداشتم.)
بعداز انجام دادن کارهای معمول از اتاق بیرون اومدم. ظاهرا که بابا خونه نبود چون سروصدایی ازش نبود، مامان هم طبق معمول تو اشپزخونه مشغول ناهار درست کردن بود.
- ناهار چی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلوع ماه | النازحقیقی(elahe_naz)کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 12 نفر دیگر

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,709
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
[HIDE-THANKS]
پارت چهارم
کلا وضع مالی ما بهتر از سارا اینا بود اما حیاط سارا اینا هم خیلی باصفا بود از بس توش دارو درخت و گل بود. تو حس بودم که یک‌دفعه یکی از پشت پرید روم! ازترس جیغ بلندی کشیدم پریدم عقب که تعادلم و ازدست دادم و افتادم زمین و یه وزنه دویست کیلویی هم افتاد روم.نگاهی به سارا که روم بود و نیشش تا بناگوشش بازکرده بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلوع ماه | النازحقیقی(elahe_naz)کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 13 نفر دیگر

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,709
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
[HIDE-THANKS]
#پارت پنجم
- سلام بابا، خوبی؟
- سلام دخترم. خوبم.
- راستی امروز رفتم پیش همون باشگاهی که با مسئولش صحبت کرده بودی، همون دوستت.
- خب چی شد؟
- هیچی دیگه قرار شد از سه ماه اینده کلاسام برگزار بشه. فعلا همه کلاسا پره.
- خیلی هم خوب.
همینجور که کنار بابا نشسته بودم توی فکر بودم. فکر اون زنگ اون زنگ بی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلوع ماه | النازحقیقی(elahe_naz)کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 13 نفر دیگر

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,709
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت ششم
[HIDE-THANKS]با قطع شدن گوشی از بهت بیرون اومدم و دو زانو روی زمین سرخوردم. از ترس کمرم عرق سردی کرده بود و دست‌هام در حالی که می‌لرزیدن گزگز هم می‌کردن، باتمام وجودم ضعف بدنیم رو حس کردم. کاملا بی حس شده بودم.
هرچی فکر می‌کردم عقلم به جایی قد نمی‌داد. اون صدای ناشناس برای کیه؟ بامن چی کار داره؟!
و هزاران سوال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلوع ماه | النازحقیقی(elahe_naz)کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 12 نفر دیگر

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,709
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت هفتم

نگاهی به مامان انداختم که به ظاهر داشت کتاب می‌خوند اما فکرش جای دیگه‌ای بود چون چشمش روی هرچیزی می‌چرخید جز کتاب.
- چرا این‌قدر نگرانی مامان؟
- نمی‌دونم یکم برای بابات دلم شور می‌زنه این‌دفعه، دفعه‌های قبل که می‌رفت عین خیالمم نبود ولی این‌بار انگار توی دلم دارن رخت‌ می‌شورن.
- الکی به خودت نگرانی راه نده، چیزی نمیشه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلوع ماه | النازحقیقی(elahe_naz)کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 13 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا