خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

. faRiBa .

مدیر آزمایشی مجله خبری رمان ۹۸
مدیر آزمایشی
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
632
امتیاز واکنش
12,714
امتیاز
303
زمان حضور
54 روز 9 دقیقه
سوشا با دستش محکم اشک‌هایش را پاک کرد و حانا را صدا زد.
-حانا؟
حانا سر برگرداند.
-بله؟
سوشا به من خیره شد، نفس عمیقی کشید و سپس چند قدم جلو آمد.
شنیدم که زیرلب "بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم" گفت.
و بعد ادامه داد:
-تو چه چیزهایی بلدی بنویسی؟
حانا با ذوق پاسخ داد:
-خیلی چیزها.
-مثل چی؟
-آب، باد، نان، بابا...
به بابا که رسید سوشا حرفش را قطع کرد.
کنارش آمد و دست کوچکش را گرفت.
خداي من فقط تو میداني این مرد امروز براي انجام این رسالت چند بار در خود فرو میریزد!
-حانا؟ بابا یعنی چی؟!
دخترم متحیر به من چشم میدوزد و بلافاصله بر میگردد و به آراز خیره میشود.
قلبم در حال از جا کنده شدن است.
کودکانه پاسخ میدهد:
-بابا، باباست دیگه.
بغضي که سوشا قورت میدهد آنقدر حجیم است که میدانم قدر خفه کردنش را دارد.
-تو میدونی من کی‌ام؟
پاسخش شوکه‌مان میکند.
-تو ددی هستی دیگه
شگفت زده به سوشا چشم میدوزم.
و او صریح و بخش بخش هجی میکند:
-ددی یعنی چی؟
-یعنی تو!
اینبار تاب نمیاورم و صورتش را به سمت خودم میچرخانم.
-حانا! معنی اینها یکیه.
سرش را به علامت منفي چند بار تکان میدهد.
سوشا روي زمین در مقابلش زانو میزند.
-دوستات، همکلاسیات بابا دارن؟
خیلی ریلکس پاشخ میدهد:
-معلومه که دارن ولی ددی ندارن.
-تو ازشون پرسیدی؟
در حال بازي و بازیگوشي با پاپیون دامنش پاهایش را از لبه تـ*ـخت تاب میدهد.
-اوهوم.
هول شدم و سریع پرسیدم:
-خب خودت چی؟ بابای تو کیه؟ اسمش چیه؟
سوشا چشم‌غره‌ای رفت و با لحن آرام‌تری پرسید:
-حانا تو به من بگو بابا چه‌طوریه؟
انگشتش را به نشانه تفکر کنار دهانش گذاشت و گفت:
-بابا کسیه که مامیه آدم اون رو خیلی دوست داره و واسش گریه میکنه، حمامش میکنه، لباسش رو عوض میکنه.
از شدت ضربان قلبم قفسه سـ*ـینه‌ام به وضوح تکان میخورد.
دیگر صدای سوشا هم میلرزید:
-و اونوقت اسم بابای تو؟!
بدون حتی لحظه‌ای مکث و تعلل:
-دایی آراز
دستم را مشت کردم و روی قلبم کوبیدم.
سوشا هم دست به پیشانی درجا خشکش زده بود.
ادبیات و منطق این کودک هفت ساله، زبان هردویمان را بند آورده بود!
میدانست! میشناخت!
طفل معصومم فقط یاد نگرفته بود واژه پدري را درست به زبان براند
بي توجه به ما برگشت و مشغول بازي با صورت آراز شد.
سوشا وخامت حالم را درک کرده بود، چون دقیقا حالی شبیه به من داشت.
به سختی از جایش بلند شد.
میخواست که قوی باشد.
اما درد در سرتاسر جمله‌اش فریاد میزد:
-صداش کن؛ بهش بگو بابا!
حانا با تعجب نگاه کرد.
سوشا محکم‌تر جمله‌اش را تکرار کرد:
-حانا باباتو صدا کن، بهش بگو بابا بگو!
لبخند شیریني زد و چنان آوایي سر داد که هر لحظه ممکن بود من نیز وارد خلصه شوم.
-بابا دایی آراز
سوشا اشک ریخت و خندید.
درد کشید و شاد شد.
انگار لحظه ادغام همه حس هاي متضاد عالم همین لحظه بود
میان گریه و خنده گفت:
-نه همون بابا آراز.
دست هاي کوچکش را دو طرف صورت آراز گذاشت تکرار کرد:
-بابا آراز
سوشا نالید:
-یکبار دیگه
حانا با ذوق و عشق بیشتری تکرار کرد:
-بابا آراز


عابر بی‌سایه_ زینب ایلخانی


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: دونه انار و SheRviN DoKhT

Maryam.alef

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/20
ارسال ها
139
امتیاز واکنش
1,219
امتیاز
163
سن
21
محل سکونت
کرمانشاه
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 59 دقیقه
زندگی یک خیال نیست ...زندگی یک سراب نیست. می‌توان آن سوی زندگی را در یک خیال و سراب دید... می‌توان آن را به زیبائی این خیال آراست و پس از آن شاید روزی تمامی آن زیبائی‌ها در هم بشکند. زندگی حقیقی است به وسعت تمامی لحظات زیبا و به یاد ماندنی.
زهرا اسدی
آنسوی خیال


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: SheRviN DoKhT

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,367
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
شاه را برمی دارم و مقابل چشمانم می چرخانم.
-کیش؛ وقتیه که مهره حریف با قرار گرفتن در راستاي شاه تو، اونو تهدید می کنه.
چشمکی به شاه سفید می زنم.
-مات؛ وقتیه که شاه کیش میشه و راه فرار نداره!
شاه سفید را روي صفحه می گذارم. بادگیرم را روي مانتو می پوشم و کلاهش را روي سرم می کشم. کولی ام را روي دوش می اندازم و از خانه
بیرون می روم. امروز من شاه سیاه شطرنجم. کمین کرده و منتظر اولین حرکت حریف! شاهم؛ شاهی که شاید کیش شود، اما مات، هرگز!
اولین قطره باران که به صورتم می خورد، سرم را بالا می گیرم. آسمانِ گرفته و سیاه، فقط منتظر یک اشاره براي غریدن و بارش است! کاپشنم را محکم تر به دور خودم می پیچم و سرم را تا چانه توي گردن فرو می برم. دوباره مهره ها را می چینم. مرور می کنم. حرکات حریف را می
خوانم. کیش می شود اما مات نه! باز به هم می ریزم، باز می چینم، کیش می شوم اما مات نه! نه، نه، محال است. این بازي مساوي نخواهد شد.
این بازي بی برنده تمام نمی شود. بازنده این بازي من نیستم!
دوباره از نو! شاه سیاه رو به روي شاه سفید. وزیر دارد. وزیر ندارم. رخ دارد. رخ ندارم. سرباز دارد. سرباز ندارم. فیل دارد. فیل ندارم!
پوزخند می زنم و زمزمه می کنم:
من بی سلاح و تو قد یه لشکري!
مرور می کنم. مرور می کنم هزاران بار. رخ و فیل و سربازانش را می شناسم اما از وزیر بی خبرم! خیلی تلاش کردم تا شناسایی اش کنم اما
نشد. این وزیر دربار را فقط به شرط ورود به بازي می توان شناخت و تنها خدا می داند که این صورتک ناشناس چقدر می تواند خطرناك باشد


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: SheRviN DoKhT

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,153
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
من یه تیکه کو چولوشو می‌گم
_من کسی رو ندارم من زن ندارم.
..
چه عجیبه که چند دقیقه پیش برای از دست دادن آرمان گریه می‌کردم و الان برای به دست آوردنش
رمان کی گفته من شیطونم
شادی


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: ☆Aiden☆ و SheRviN DoKhT

محدثه موحدی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/21
ارسال ها
409
امتیاز واکنش
2,744
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
19 روز 14 ساعت 6 دقیقه
خانمم سالم بمونه هرچی شد بهارم سالم بمونه

بلایی سر بهارم بیاد زندگیت رو نابود میکنم

رمان آبی به رنگ احساس من
نویسنده فرشته ۲۷


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: ☆Aiden☆

☆Aiden☆

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/4/21
ارسال ها
2
امتیاز واکنش
8
امتیاز
73
سن
18
زمان حضور
4 ساعت 42 دقیقه
یه صدا پیچیده بود توی سرم...

درست مرکز مغزم...

همونجایی که هنوز نفهمیدم نقطه‌ی پردازشه، یا توده‌ای از سلول حسیِ درد که از تمام زندگی فقط همین درد رو ترجمه می‌کنن!

یه صدا پیچیده بود وسطِ مرکزِ درد...

مثل فریادی که می‌شه پس زمینه‌ی روزمرگی...

وقتی که فریادها طولانی بشن، کلمات دیگه درک نمی‌شن.‌..!

می‌شنوی اما نمی‌فهمی...

نگاه می‌کنی، اما درک نه...

یه خطِ صوتیِ صاف و یکنواخت از جنس فریاد حک می‌شه وسط لوحِ زندگیت...

یه خطِ سیاهِ ممتد که تا ابد روی لوح ادامه داره...

وقتی فریادِ درونت طولانی بشه، وقتی سال‌ها بگذره و هی فریادها وادارت کنن به سرسام،

وقتی شکست‌هات، صدای حسرت‌هات، صدای مرگ رویاهات و صدای دلتنگی‌هات هی بپیچه توی سرت، از یه جایی دیگه نمی‌فهمی...

نمی‌فهمی چته!

حرف‌هاش رو، جمله‌ها و خواهش‌هاش رو دیگه درک نمی‌کنی...

همون گیجی و سرسامِ ناشی از فریادِ سیاهِ ممتد...!

زندگی آسون‌تر می‌شه...

مثلا فرض بگیر وسط جنجال و جنگ و فریاد، وسط یه بمب بارونِ شدید، تو داری با آرامش واسه خودت قدم می‌زنی...

یا به میز کارت دستمال می‌کشی...

یا حتی بی تفاوت می‌خوابی...

بلند بلند می‌خندی حتی...!

عادت می‌کنی به صدای فریاد...

اما انگار عادت نکردی... :)


#رمان مدوسا
#پگاه_رستمی_فرد


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi و *ELNAZ*

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
338
امتیاز واکنش
8,903
امتیاز
313
سن
17
زمان حضور
92 روز 7 ساعت 52 دقیقه
شازده کوچولو گفت:
-بعضی کارا...
بعضی حرفا...
بدجوری دل آدم رو می‌شکونه...
گل گفت:
-مثه چی؟
شازده کوچولو گفت:
-مثل وقتی که می‌دونی دلم برات بی‌قراره و کاری نمی‌کنی...
شازده کوچولو
آنتوان دونست اگزوپری


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: ☆Aiden☆

محدثه موحدی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/2/21
ارسال ها
409
امتیاز واکنش
2,744
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
19 روز 14 ساعت 6 دقیقه
هیچ وقت تنهات نمیذارم همیشه کنارتم.

خودم کمکت می کنم

نمیذارم آسیبی بهت برسه

آرام در تنهایی


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: ☆Aiden☆

E.Orang

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/21
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
1,656
امتیاز
163
زمان حضور
19 روز 11 ساعت 27 دقیقه
جیغ و فریاد شاد بچه‌ها به آسمان رفت و من دوباره یاد مستاجر عجیبمان افتادم و زیرچشمی نگاهی به پنجره انداختم. هنوز دست به سـ*ـینه ایستاده بود و ما را نگاه می‌کرد. درواقع خط و نشان کشیدنش ادامه داشت یا شاید اوهم کنجکاو بود ببیند بیرون چه خبر است! سرم را بالا گرفتم و نیم نگاهی به او انداختم تا بداند متوجه حضورش هستم، گرچه او هم کم نیاورد و شانه‌اش را تکیه داد به پنجره و سرش را کمی کج کرد. فکر کنم مسابقه‌ی رو کم کنی شده‌است انگار! لبخندم را خوردم و تصمیم گرفتم تا وقتی پشت پنجره است به بازی ادامه دهم. حتی شده یک ساعت! اما او سه دقیقه هم نماند و من ماندم بالاخره او رویش کم شد یا من که احساس کنفت شدن خاصی یقه‌ام را چسبیده بود!

*کتاب بهارمست به قلم بیتا فرخی


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا