خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,274
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 11 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوست دارم برگردم به چند سال پیش، وقتی که یه دختر لاغر مردنی و دیوونه ی نجوم بودم با یه گروه از بچه های هنری رفتم کویر، بچه های باحال و خون گرمی بودن، دور آتش جمع شده بودیم و چایی می خوردیم و ستاره ها رو تماشا می کردیم، تو اون گروه پسری بود که یه پیرهن چهارخونه قرمز به تن داشت و با کسی زیاد گرم نمی گرفت، می گفتن اون همیشه تو دنیای خودشه و سرش با گیتارش گرمه. چند ساعتی گذشت و شب نشینی ما تموم شد، هرکدوم به چادرمون رفتیم تا کمی استراحت کنیم، اما اون پسر بیرون موند، صدای گیتار و ترانه ای که زمزمه می کرد اونقدر واسم دلنشین بود که ناخودآگاه از چادر بیرون زدم و رفتم کنارش نشستم. وقتی من رو دید گیتار رو کنار گذاشت و گفت: می دونی اسم این ستاره ها چیه؟ گفتم: آره، این خوشه ی پروینه، بهش هفت خواهر هم میگن و اون ستاره ها هم که انگار یه آدمن با یه شمشیر اسمشون شکارچیه، شکارچی همیشه دنبال هفت خواهره.گفت: چرا دنبالشونه؟ گفتم: این یه افسانه یونانیه، یه شکارچی به نام اوریون عاشق یکی از هفت خواهر میشه و اون ها رو دنبال می کنه، هفت خواهر به آسمون پرواز می کنن و شکارچی هم به آسمون میره و تا همیشه در تعقیب عشقش می مونه.گفت: اما هیچ وقت بهش نمی رسه. گفتم: نه هیچ وقت، حالا تو بگو چی داشتی می خوندی؟ گفت: اسمش شب تیره¬ست، یه ترانه معروف روسیه که البته فرهاد هم بازخونیش کرده. نامه ایه که یه سرباز تو جنگ داره واسه عشقش می نویسه و امید به دیدار دوباره اون داره، بعد شروع کرد به ساز زدن و خوندن: شبی تاریک، در دشت تنها صفیر گلوله، در جاده تنها نفیر باد، در دور دست نور ستاره ها به خاموشی می گراید، می دانم بیداری و در بسـ*ـتر جوانیت پنهانی اشک هایت را پاک می کنی، چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم، چقدر دوست دارم و می خواهم چشمانت را، شب تیره ما را از هم جدا می کند و میان ما دشتی تاریک و هولناک دامن گسترده...اون لحظه حسی عمیق و تازه داشتم، انگار از نو متولد شده بودم، هر دو به ستاره ها خیره موندیم و بدون اینکه حرفی بزنیم به چادرهامون رفتیم و صبح هم به خونه برگشتیم، شاید صحبت هامون رو گذاشته بودیم واسه دیدار دوباره، اما دیدار دوباره ای در کار نبود و کسی دیگه ازش خبری پیدا نکرد...
شب های زیادی در تنهایی گذشت، و من بارها با اون آهنگ به دیدار دوباره امیدوار شدم، و مثل شکارچی در تعقیب ابدی هفت خواهر موندم. اما دیگه هیچ وقت حسی رو که اون شب رویایی به اون پسر داشتم تجربه نکردم، حسی متفاوت، انگار با کسی که هزار سال می شناختیش روبرو شدی. حالا اگه ازم بپرسی دوست داری این لحظه کجا باشی؟ میگم دوست دارم به اون شب برگردم و این بار شجاع باشم، چون خوب فهمیدم که خیلی وقت ها دیدار دوباره ای در کار نیست.

روزبه معین


داستان های کوتاه روزبه معین

 

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,274
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 11 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
اینکه نگفتی دوستم داری مثل این بود که در جنینی سقط بشم!
بگو دوستم داری تا به دنیا بیایم، تا برایت حرف بزنم، برایت شعر بخوانم، راه رفتن یاد بگیرم و بدوم.
بگو دوستم داری تا در شهر گم بشم، شیشه همسایه رو بشکنم، از مدرسه فرار کنم.
بگو دوستم داری تا جوش بلوغ بزنم، تا بزرگ بشم، تا قله ها رو با هم فتح کنیم، خیابان ها رو متر کنیم، زندگی را لمس کنیم.
بگو دوستم داری تا به پایت پیر بشم،
فقط یکبار، یکبار دیگر بگو دوستم داری تا برایت بمیرم!

روزبه معین


خیلی خوبه،
خیلی خوبه که عقربه های ساعت اینوری میچرخن!
یه لحظه فکر کن عقربه ها برعکس می چرخیدن، اونوقت ما با یه جر و بحث الکی با هم آشنا می شدیم و بعدش کلی خاطره ی دو نفره داشتیم، کلی جاها رو می گشتیم، کلی حرف می زدیم و ناگهان حس می کردیم به هم علاقه مندیم!
آخر سر هم با یه لبخند زیبا از هم جدا می شدیم...
با این که بعد از یه دعوا با هم آشنا بشیم
میتونم کنار بیام؛
اما اینکه به هم لبخند بزنیم و جدا بشیم
وحشتناکه!
الکی نیست که عقربه های ساعت اینوری می چرخن.


روزبه معین


داستان های کوتاه روزبه معین

 
  • تشکر
Reactions: ~narges.f~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,274
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 11 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا حالا شکار رفتی؟
من می رفتم،ولی دیگه نمیرم!
آخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود،خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم، من شلیک کردم بهش، درست زدم به پایش!
وقتی بالای سرش رسیدم هنوز جون داشت، چشم هاش داشت التماس می کرد، نفس می کشید، زیباییش من رو تسخیر کرده بود، حس کردم که اون گوزن می تونه دوست خوبی واسم باشه، می تونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم...
خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ می زنه و وقتی من رو می بینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم!
از التماس چشم هاش فهمیدم بهترین لطفی که می تونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم...
تو هیچ وقت نمی تونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی...!

روزبه معین


داستان های کوتاه روزبه معین

 
  • تشکر
Reactions: ~narges.f~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,274
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 11 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه ای داره و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.
حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!
آخه 'هه' هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.
اما خب من فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت ها وسط کلاس حس می کردم داره من رو یواشکی دید می زنه، ولی تا بر می گشتم داشت تخته رو نگاه می کرد و با دوستش ریز ریز می خندید، توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم 'باغ آلبالو' اثر 'چخوف' رو انتخاب می کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه، البته من هیچ وقت از هنرم سو استفاده نمی کردم و این کار رو برخلاف اخلاق مداری یه هنرمند می دونستم، ولی می تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس می زدم شاید کنف شم و به گفتن یک 'هه' قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ...واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا،دختر مادام رانوسکی
گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می زدم، کلی به خودم می رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت ها بهش خیره می موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو های دلپذیری بین ما شکل می گرفت.
کاش آن روزها تموم نمی شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی شم، فقط می تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم...
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان های ویژه رو دعوت می کردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!

روزبه معین


داستان های کوتاه روزبه معین

 
  • تشکر
Reactions: ~narges.f~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,274
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 11 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرلین مونرو رو می شناسی؟ همون افسانه بی همتا، اون زن جذاب و دوست داشتنی که با موهای مثل خورشید و چشم های دریاییش،کلی کشته مرده پیدا کرده بود.
وقتی بچه بودم مادرم یه آرایشگاه کوچک داشت که روی دیوارهاش عکس های مرلین مونرو بود، من ساعت ها به یک عکسش خیره می شدم، همون که لباس قرمز پوشیده بود و بند لباسش هم شل شده بود، باور کن حرف نداشت، همه رو به دیوونگی می کشوند!
اما اون توی سن سی و شش سالگی و در اوج زیبایی و محبوبیت با قرص خواب آور خودکشی کرد، مثل یه فاجعه بود، یه سری ها می گفتن افسردگی گرفته بود، یه سری هم می گفتن کشته شده، اما من میگم هیچکدوم از این ها نبوده، اون با هوش بوده.
اون نمی خواسته یه افسانه رو الکی کش بده، نمی خواسته چند سال بعد با پوستی چروک و یه مرگ طبیعی بمیره!
داستان مرلین مونرو مثل داستان های عشقی بود، عشقی که تو اوج تموم شد، زیبا تموم شد.
فکر می کنم مرلین بیش از اندازه باهوش بود، البته مردم به آدم های بیش از اندازه باهوش میگن دیوونه.

روزبه معین


داستان های کوتاه روزبه معین

 
  • تشکر
Reactions: ~narges.f~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,274
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 11 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
ولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمه های همکلاسیم رو می دزدیدم، آخه خیلی خوش مزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به دزدی عادت کرد، همه کار می کردم، جیب می زدم، کف می رفتم، دزدی از طلا فروشی که خوراکم بود، کارم به جایی رسیده بود که از پول اشباع شده بودم، ولی می دونید رفقا وقتی دستت کج بشه دیگه هیچ جوره درست نمیشه، من هم تفننی دزدی می کردم!
آخرین باری که دزدی کردم یه غروب چهارشنبه لـ*ـب ساحل بود، یه کیف زنونه رو از روی شن ها کش رفتم. اما وقتی تو خونه کیف رو باز کردم خبری از پول نبود، پر بود از قلموی نقاشی، رنگ روغن، لوازم آرایش، یه عطر زنونه و یه عکس! عکس زیباترین دختری که تا حالا دیدم، با چشم هایی معصوم و لبخندی دلنشین، تموم شب رو داشتم به اون عکس نگاه می کردم، همیشه دلم می خواست یکی مثل اون داشته باشم، اما خب اون یه دختر زیبای هنرمند بود و من یه دزد!
فردای اون روز دوباره به همون ساحل رفتم تا پیداش کنم، چند ساعت منتظر موندم ولی اون نیومد، من هم به خونه برگشتم، عطرش رو به وسایلم زدم و ساعت ها به تماشای عکسش نشستم و زندگی کردم. با خودم می گفتم کاش حداقل می تونستم آلبوم عکسش رو بدزدم...
جمعه دوباره به ساحل رفتم اما اثری ازش نبود، شنبه رو از صبح تا شب منتظر نشستم، یکشنبه ساحل های کناری رو هم گشتم، دوشنبه و سه شنبه هم خبری ازش نشد.
تا اینکه چهارشنبه نزدیک های غروب دختری رو کنار ساحل دیدم که داشت روی یه بوم نقاشی می کشید، نزدیک شدم و فهمیدم که آره، خودشه، اما نتونستم بهش چیزی بگم. به خونه برگشتم و با اون عطر و عکس زندگی کردم.
چهارشنبه هفته بعد هم باز به همون ساحل رفتم و اون رو تماشا کردم و دوباره بدون گفتن حرفی به خونه برگشتم و مثل شب های دیگه با عکسش حرف زدم، عطرش رو بو کردم و خوابیدم.
شش ماه به همین شکل سپری شد و من فقط چهارشنبه ها اون رو نگاه می کردم، چون از نه شنیدن می ترسیدم، تا اینکه وقتی تابلو نقاشیش تموم شد خودش اومد سمت من و گفت: شش ماه پیش شما کیف من رو دزدیدی و من فهمیدم، ولی واسم سواله چرا بعد از اون هر چهارشنبه اومدی اینجا بدون اینکه چیزی بدزدی.
گفتم: وقتی بچه بودم حسرت لقمه های همکلاسیم رو داشتم و اون ها رو ازش می قاپیدم، بزرگتر که شدم هر چیزی که حسرتش رو داشتم دزدیدم، ولی بعضی از حسرت ها قابل دزدین نیستن، فقط باید از دور نگاه کنی و بری خونه با عکسشون زندگی کنی...


روزبه معین


داستان های کوتاه روزبه معین

 
  • تشکر
Reactions: ~narges.f~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,274
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 11 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
گاهی با خودم میگم کاشکی کسی زبان کسی رو بلد نبود و هرکسی به زبان خاص خودش صحبت می کرد، اون وقت شاید نصفی از مشکلات این دنیا حل می شد.
حالا فکر کن از یکی خوشت بیاد اون وقت باید بری پیش خودش و با ایما و اشاره ازش بخوای که چند وقتی پیشش بمونی تا زبانش رو یاد بگیری. البته شاید اون هم زبان تو رو یاد گرفت، یا شاید هم یه زبان من در آوردی بین دو تا زبانتون به وجود آوردید و با هم معاشرت کردید. اون وقت بعد از یه مدت طولانی که کامل حرف هم رو فهمیدید از عشق و دوست داشتن حرف می زنید.
درسته، این اتفاق در واقعیت امکان پذیر نیست. شاید هرکسی تحمل این رو نداشته باشه که چند ماه، یا چند سال صبر کنه تا بتونه به کسی بگه دوست دارم. ولی اینجوری اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشی شکیبایی به خرج میدی تا زبان اون رو یاد بگیری. این جوری دیگه آدم ها از "دوستت دارم" استفاده ابزاری نمی کنن و رابـ ـطه های الکی هم به وجود نمی آد.
ما سال هاست که فکر می کنیم زبان هم رو بلدیم، اما شاید هنوز نمی تونیم حرف هم رو بفهمیم.

روزبه معین


داستان های کوتاه روزبه معین

 
  • تشکر
Reactions: ~narges.f~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,274
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 11 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
تموم اون شب رو پای درخت چنار نشستم و به یه گنجشک خیره شدم! چند باری هم تلاش کردم که باهاش دوست شم اما هر بار که بهش نزدیک می شدم، می ترسید و پرواز می کرد، اونجا بود که یه کشف بزرگ انجام دادم! کشف کردم که چقدر شبیه اون گنجشکم، اون هم مثل من از آدم ها می ترسید، فرقی واسش نداشت اون آدم خوبیه یا بد، از هرکی که بهش نزدیک می شد می ترسید، چون آدم قبلی ها خیلی اذیتش کرده بودن تا اینکه اون گنجشک پرواز کرد و رفت پیش دوست هاش، دوست هایی که مطمئن بود با تیرکمون نمی کشنش، و من فهمیدم که نه مثل اون بال دارم و نه دوست های گنجشکی دارم که بتونم باهاشون پرواز کنم.

روزبه معین


داستان های کوتاه روزبه معین

 
  • تشکر
Reactions: ~narges.f~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا