خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
هفت سرزمین.jpg

نام رمان: هفت سرزمین
نام نویسنده: بیتا صادقی
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر رمان: haniye anoosha
ویراستار: Saghár✿
خلاصه:
الهه‌ها شهرتشان به این است که در برابر اهریمنان از دنیا محافظت می‌کنند. کسی نمی‌داند که آن‌ها خود دنیایی دارند که متفاوت است از دنیایی که آن را حمایت می‌کنند؛ مشکلاتی دارند و همراهی با دنیای ما را در الویت می‌گذارند.


رمان هفت سرزمین | بیتا صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: طوفان سفید، YeGaNeH، زهرا.م و 55 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
سوم شخص
ستاره دستی به موهای بلندش کشید و در برابر الهه‌های باستانی تعظیم کرد؛ پشت او نیز جس بود که کار دوستش را تکرار می‌کرد.
میترا: برخیزید ای بانوان جوان. درود یزدان پاک اهورامزدای بزرگ بر شما باد!
هر دو سری به نشانه‌ی احترام خم کردند و از جا بلند شدند.
ستاره: درود بر شما الهه میترا، الهه‌ی خورشید و آفتاب مهر!
جس: سلام و درود بر شما الهه‌ی من!
میترا: با اجازه‌ی همه‌ی حاضران این جمع، من صحبت رو آغاز می‌کنم.
بعد از تأیید همه، میترا شروع کرد:
- از این به بعد ستاره با لقب الهه‌ی ستارگان و فداکاری و تو جس، به عنوان الهه‌ی صبر و نور شناخته می‌شی و حال خدای بزرگه که شما رو جاودان می‌کنه و به شما قدرت عطا می‌کنه.
سپس نوری طلایی همه‌جا را دربر گرفت و پس از آن، آن دو دوست، الهه‌های جدیدی بودند که به جمع الهه‌ها پیوسته بودند.
چیترا: شما دو فرزند دارید که اون‌ها هم لایق الهه بودن هستن و دو نوزاد که قراره به بالاترین مرتبه برسن.
اشک شوق در چشمان دو زن جمع شده بود.
ستاره: الهه چیترا، الهه‌ی مهتاب و شب‌ها، ما چگونه این لطف رو جبران کنیم؟
چیترا: لازم نیست. این ما هستیم که به خوبی و صبر شما در برابر مشکلات پاداش می‌دیم.
مهراوه: ولی در حقیقت نوزادان شما رو اهورامزدا خدای بزرگ جهان برگزیده تا اهریمنان رو نابود کنن؛ اما باید این رو بدونید که این راه به هیچ وجه راه آسانی نخواهد بود!
گایا: و سخت‌ترین وظیفه در این راه بر دوش شماست.
جس: چه وظیفه‌ای الهه‌ی طبیعت؟
آذر: معلومه؛ تربیت چهار الهه‌ی درستکار.
ستاره: اما الهه‌ی آتش و حرارت، ما چطور باید این کار رو انجام بدهیم؟
اما این بار در کمال تعجب همه، هیدیس، الهه‌ی دنیای زیرزمینی و جهان مردگان بود که جواب داد:
- معلومه! شما باید اون‌ها رو کاملاً پاک و به دور از هر بدی بزرگ کنید و درستی رو به اون‌ها آموزش بدید.
زئوس: اوه هیدیس، اولین باریه می‌بینم با میل خودت تو جشن شرکت کردی.
هیدیس: این جشن ناجیانه و من هم نمی‌تونستم از دستش بدم.
***
فلش بک
قرن‌ها پیش الهه‌ها بدون نیاز به کمک بر جهان حاکم بوده و توازن را برقرار کرده بودند؛ اما اهریمن با تسلط بر طمع و قدرت‌طلبی انسان‌ها قدرت گرفت و لحظه به لحظه قوی‌تر شد. اهریمنان شیطان‌صفت در آشکار و نهان، قوانین یزدان را که الهه‌ها موظف به اجرای آن بودند، زیر پا می‌گذاشتند و انسان‌ها را نیز در دام خود گرفتار می‌کردند. انسان‌هایی هم که شهوتشان از عقل و دلشان پیشی می‌گرفت، در دام آن‌ها گرفتار می‌شدند. آن‌ها حتی موفق شدند مابین الهه‌ها نیز تفرقه ایجاد کنند. در این بین میترا، چیترا، بهرام، گایا، آفریدیت، اریس، آناهیتا، آذر، زئوس، هرا، پوسایدن و آرتمیس دور هم جمع شدند و دنبال راه چاره گشتند.
اولین راه، اتحاد بین همه‌ی الهه‌ها بود که خود به تنهایی سیصد سال طول کشید؛ اما نتیجه‌ی آن بهتر از حد تصور بود، ولی کافی نه. این اتحاد شاید راهی برای مقاومت بود و به آن‌ها قدرت بیشتری بخشیده بود؛ اما به تنهایی برای مقابله با قدرت اهریمنانی که با انسان‌ها ترکیب شده بود کافی نبود.
میترا: چیکار باید کرد؟
چیترا: نمی‌دونم.
زئوس: ما به تنهایی از پس این مشکل برنمیایم.
آرتمیس: در این بین تنها یه راه چاره‌ هست.
آری آرتمیس، این بانوی جوان و جنگجو و یکی از دختران زئوس، به همراه گایا کسانی بودند که راه چاره را یافتند.
زئوس: منظورت چیه آرتمیس؟
گایا: زئوس به دخترت گوش کن؛ ما راه چاره‌ای پیدا کردیم. فراموش نکن اعتماد پایه و اساس موفقیته.
میترا: خب چاره چیه؟
آرتمیس: ما هم باید از آدم‌ها استفاده کنیم!
چیترا: یعنی چی؟
گایا: یعنی همون‌طور که اهریمن از بد و پست‌ترین انسان‌ها استفاده می‌کنه، ما هم باید از بهترین و پاک‌ترین انسان‌ها استفاده کنیم.
آرتمیس: اما این هم کافی نیست؛ ما باید انسان‌هایی که بین دوراهی خوب و بدی گیر کردن رو به‌سمت خوبی بیاریم تا کمکمون تو این راه باشن و باید به خداوند تکیه کنیم تا اون به ما قدرت مبارزه بده.


رمان هفت سرزمین | بیتا صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: طوفان سفید، YeGaNeH، زهرا.م و 49 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
زمان حال
نوار‌های رنگین درخشانی نوزادان را در بر گرفت و به آن‌ها قدرت و جاودانگی هدیه داده شد. پس از آن همه‌ی الهه‌ها یک به یک جلو آمده و هدایای خود را که از جنس توانایی و قدرتشان بود، به دو نوزاد تقدیم کردند. بعد آفریدیت، اریس (الهه‌ی رنگین‌کمان) و هیدیس جلو آمدند.
اریس: هدیه‌ی من قدرت رنگین‌کمان و درخششه (دوتا از قوی‌ترین قدرت‌های المپ) که از چشمانشون آشکاره.
هیدیس: هدیه‌ی من به شما قدرت افرادمه. هر وقت که به کمکشون نیاز داشتید کافیه صداشون کنید.
همون لحظه صدای بدی در کل محوطه پیچید و بلافاصله صدای فریاد نگهبانان المپ بلند شد.
زئوس فریاد می‌زد:
- ببندید؛ دروازه‌های المپ رو ببندید؛ باید از جان ناجیان محافظت بشه.
بلافاصله خود آرس، آرتمیس، نپتون، اورانوس، هیدیس، پوسایدون، آذر، چیترا، هیکت، اربوس و خشایار براز دفاع رفتند. عده‌ای دیگر از الهه‌ها برای کمک به الهه‌های معمولی یا ضعیف‌تر و سایر المپ‌نشینان رفتند. در این بین تنها کسانی که مانده بودند، میترا، هرا، آناهیتا، گایا، اریس مایا (الهه‌ی بهار)، آپلو و سینوس بودند تا ناجیان را به نمیز (سرزمینی درست مثل زمین اما با تفاوت فرهنگ، قانون و... که کاملاً از هر لحاظ متفاوت است و مردم متفاوتی دارد و بیشتر انسان‌های ساکن آن قدرت خاص دارند.)
***
چند سال بعد
سودا
دستی به موهای بلند پرکلاغیم کشیدم که آرایشگر به شکل زیبایی برام درست کرده بود. رنگ مشکی موهام با سفیدی پوستم تضاد جالبی ایجاد کرده بود، با ابروهای باریک و کشیده که فقط کمی مرتبشون کرده بودم.
آرایشگر: وای عسلم خیلی ناز شدی! دیگه این نقاب چیه دختر؟
آروم خندیدم.
- من چیکار کنم؟ جشن بالماسکه‌ست.
آرایشگر: خب حالا چه شانسی داری تو که وارد نشده، شرکت به این موفقیت رسید!
ساغر: خواهر منه دیگه. وای دختر باورت نمی‌شه همین دیروز استخدام شد. یه ساعت بعد زنگ زدن خبر پروژه‌ی شرکت استار بک رو دادن که مال ما شد. از اون طرف هم موفقیت تو پروژه‌ی تبلیغات آرایشی و از اون طرف هم برگشت پسر کوچیک خانم جس. می‌گن قراره اون بشه رئیس آژانس؛ این جشن هم به مناسبت همینه دیگه.
نگاهی پر از مهر به خواهرم انداختم. ساغر سه سال از من بزرگ‌تر بود و کلاً بور بود. چشم‌های درشت سبزآبی با موهای طلایی و پوست سفید و آبروهای عسلی و لـ*ـب‌های سرخ. با اینکه خواهر بودیم؛ اما زیاد شبیه نبودیم.
من پوست سفید داشتم با لـ*ـب‌هایی به سرخی گل رز و موهایی پرکلاغی و چشم‌های بادومی سبز جنگلی روشن. برعکس ساغر، من چشم‌هام خیلی درشت نبود و معمولی بود؛ اما حسابی کشیده بود و ترکیب رنگ و فرمش باعث شده بود چشم‌هام کلاً خمار باشه.
آرایشگر نقاب سبز و نقره‌ای‌رنگم رو روی صورتم زد؛ نقابی که کاملاً با اکلیل‌های نقره‌ای پوشش داده شده بود و چندتا هم پولک خیلی ریز ستاره‌ای با رنگ‌های مختلف داشت و دورش نوار نقره‌ای بود. رو پیشونیشم حالت دُم طاووس داشت با شاخک‌های بلند که حالت کاکل طاووس بود به رنگ نقره‌ای؛ ولی قسمتش که حالت دُم طاووس بود، درست رنگ دُم طاووس بود و قاب چشم‌هاش درست حالت بادومی و خمار چشم‌های من رو داشت و باعث شده بود مژه‌های بلند و ریمل‌زده‌م خودنمایی کنه.
به افکار خودم راجع به این شغل جدید تو دلم خندیدم. اصلاً برای این کار شوق و ذوق نداشتم؛ ولی وقتی خبر این جشن و همه‌ی اتفاقاتی که پشت سر هم افتاد شنیدم، حسابی انرژی گرفتم.
آرایشگر: کارت تمومه عسلم؛ امشب کولاک می‌کنی.
لبخندی زدم. هیچ‌وقت دنبال توجه نبودم؛ ولی همیشه توجه بود که دنبال من بود.
ساغر: خیلی عالی شد. ممنون!
و رو به من هم گفت:
- بجنب بریم.
- باشه بریم.
سر اصرارهای مامان و ساغر قرار شد دنبال کار باشم. چون تو کار قبلیم اذیتم کردن، این بار خواهرم من رو به شرکت خودشون آورد تا جام امن باشه. آدم رفیق‌بازی نبودم؛ ولی اصلاً تو قید و بند فشارهایی که تو محلمون رو دخترا می‌آوردن نبودم. به قول خواهرم «بهترین جا هم برای شخصیت من آژانس گلدن تکسه؛ چون هم صدای همه‌ی کارکنان بدون توجه به‌سمتشون شنیده می‌شه و هم به افکار و عقیده‌هاشون احترام گذاشته می‌شه.»
کمی فرق راستم رو که کج تو صورتم ریخته بود کنارتر زدم تا چشم راستم از زیر نقاب مشخص‌تر بشه.
از جام بلند شدم و نگاهی به خودم انداختم. پیراهنی سبز روشن و پف‌دار پوشیده بودم؛ درست مثل لباس پرنسس‌ها پر از چین و پف که کلی‌ هم سنگ‌کاری شده بود. سنگ‌ها هفت‌رنگ و سبز سایه روشن بودن که باعث شده بودن جلوه‌ی لباسم بیشتر بشه و البته با چشم‌‎های کشیده و سبزرنگم هم ست بشه. بخشی از موهای بلند مشکیم رو بالای سرم به شکل گل درست کرده بود و بقیه‌ش رو هم آزاد دورم رها کرده بود. جلوی موهام رو هم که چتری بلند بود و تا روی بینیم می‌رسید، چون فرق بود حالت خاصی نداده بود و فقط فرق راستم رو تو صورتم ریخته بود و فرق چپم رو هم لابه‌لای بقیه‌ی موهام جا داده بود‌.
در کل چهره‌ی زیبایی داشتم؛ ولی الان خیلی زیباتر شده بودم. چه خودشیفته شدم من‌!


رمان هفت سرزمین | بیتا صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: طوفان سفید، YeGaNeH، زهرا.م و 42 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
ساغر: تو چرا باز سبز پوشیدی آخه دختر؟
- تو که خودت می‌دونی من دیوونه‌ی این رنگم؛ تازه با چشم‌هام ست هم هست!
- آخه افراطه سودا. اتاقت که کلاً سبز و سفید و بنفشه، باز یه لطفی کردی کمدات و کتابخونه رو قهوه‌ای گرفتی. از اون همه لباسی هم که داری نصفش سبزه؛ تو اون همه لاکی هم که داری فقط چهارده‌تاش سبزه.
بی‌تعارف زدم زیر خنده.
- تو چرا اینا رو حساب نمی‌کنی که ده‌تا از لاک‌هام هم قرمزه، نه‌تا آبی، چهارتا طلایی، هفت‌تا صورتی، چهارتا نقره‌ای، دوتا زرد، پنج‌تا بنفش، سه‌تا زرشکی و دوتا نارنجی...
- وای وای وای! نه توروخدا شجره‌نامه‌ی لاک‌هات رو نگو!
- درضمن کلاً که سبز نیستم؛ جواهراتم نقره‌ایه با سنگ‌های سبز، کیف و کفشم هم نقره‌ایه، کمربند لباسم هم همین‌طور.
بعد برای اینکه یه‌کم حرصش بدم دستی به تاج، گردنبند و گوشواره‌های آویزم کشیدم.
حرصی نفسی کشید و بعد از اون هم دست من بدبخت رو کشید دنبال خودش.
- هی چه خبرته تو دختر؟ می‌دونی من با این کفش‌ها نمی‌تونم راه برم.
- حقته! تا تو باشی با این قد شش‌متری‌ کفش ده‌سانتی نپوشی. بابا خیر سرت خواهر کوچیک‌تری، قدت از من و مامان هم بلندتره. فقط هم قد بالا بردی، وگرنه مثل اسکلت مردنی هستی. من نمی‌دونم با باشگاهی که رفتی چرا قد یه نخود هم عضله نداری و فقط بدنت فرم ورزشکار داره.
با صدای بلند خندیدم.
- چه دل پری داریا!
- پس چی؟ پدرم درمیاد تا رو فرم بمونم. تو باشگاه که می‌ری اون هم انواع ورزش‌ها باز هیکلت رو فرم‌تره؛ ولی من با اون‌همه نرمش و رژیم باز هم مثل تو نیستم.
- هرکس یه جوری خاصه؛ تازه تو که هیکلت مشکل نداره. خیلی هم خوشگلی، هیچ موردی هم نداری؛ پس الکی زور نزن.
من می‌دونستم داره شوخی می‌کنه. تازه خودش هم خیلی خوشگله؛ چشم‌های درشت آبی روشن با رگه‌های سبز، قد بلند و هیکل قشنگ، گونه‌های برجسته و دوتا چال گونه‌ی ناز.
ما هر دو شبیه مامان بودیم؛ فقط مدل و رنگ چشم‌های ساغر و رنگ موهاش به مادربزرگم رفته بود، وگرنه هر سه گونه‌های برجسته داشتیم و چال گونه؛ البته من و مامان فقط رو گونه‌ی راست چال داشتیم. لـ*ـب، دهن، بینی، ابرو و... همه‌شون درست مثل هم بود.
ماشین جلوی در یه تالار بزرگ نگه داشت و ما پیاده شدیم. بعد از حساب کردن کرایه باهم وارد تالار شدیم.


رمان هفت سرزمین | بیتا صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: طوفان سفید، YeGaNeH، زهرا.م و 37 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
یه‌دفعه یه پسر جوون و قدبلند موطلایی اومد کنارمون؛ لباس نیروی دریایی هم تنش بود.
- سلام آقای جیک. حالتون چطوره؟
- سلام ساغرجان. ممنون تو چطوری؟ خوش اومدی!
نگاهی به سرتا پاش انداخت و گفت:
- آبی خیلی بهت میاد!
- ممنون آقای جیک!
- معرفی نمی‌کنی؟
و به من اشاره کرد.
- آهان... چرا... خواهرم که امروز دستور...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان هفت سرزمین | بیتا صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: طوفان سفید، YeGaNeH، زهرا.م و 33 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای تق‌تق پاشنه‌ی کفش‌هاش رو اعصابم بود. می‌خواست نشون بده که کفش پاشنه‌دار پاشه؛ البته نیازی هم به اون نبود؛ با وجود اون دوتا چاک یک‌متری دامنش تابلو بود فقط سعی داشت لوندی و دخترونگیش رو به رخ من بکشه؛ چون من در حالت معمول خیلی ساده، شیک، ولی اسپورت‌پوش بودم؛ اما اون نه، همیشه سعی داشت جلب توجه کنه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان هفت سرزمین | بیتا صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: طوفان سفید، YeGaNeH، زهرا.م و 37 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
جان: خوبه؛ این جشن باید بی‌نقص باشه. خانما شما هم افتخار می‌دید و با ما میاید؟
ساغر: ممنون، مزاحم نمی‌شیم.
جیک: چه مزاحمتی بابا. جان راست می‌گه. سودا که کسی رو نمی‌شناسه، جان هم خیلیا رو نمی‌شناسه و من و تو هم که وارد شیم با دوستا و بقیه‌ی کارمندا سرگرم می‌شیم؛ خب بذاریم حداقل این دوتا هم باهم خوش باشن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان هفت سرزمین | بیتا صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: طوفان سفید، YeGaNeH، زهرا.م و 32 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما حرفش رو قطع کرد و گفت:
- چرا همچین فکری کردی؟
با بی‌قیدی شونه‌هام رو بالا انداختم.
- زیاد به این جور جشنا عادت ندارم. فقط چند باری که تو همچین مهمونیایی بودم این چیزا رو دیدم؛ برای همین پرسیدم.
خنده‌ی دیگه‌ای کرد؛ ولی نمی‌دونم به‌خاطر این بیخیالی من بود یا حرفی که زدم. اصلاً ولش کن بابا!
دروغ چرا، گاهی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان هفت سرزمین | بیتا صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: طوفان سفید، YeGaNeH، زهرا.م و 32 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
- خب می‌دونی، من برای مدتی دارم از اینجا می‌رم وگرنه دوست داشتم شخصاً بهت آموزش بدم.
سرم رو کمی پایین آوردم.
- نیازی به زحمت شما نیست؛ من هم یه کارمند عادی‌ام.
- من آدم‌شناسم دخترم؛ می‌دونم کی لایقه و کی نیست. فکر کردی چرا با وجود اینکه جیک بزرگ‌تر از جانه و بیشتر از اون هم تو آژانس کار کرده، جان رو برای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان هفت سرزمین | بیتا صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: طوفان سفید، YeGaNeH، زهرا.م و 31 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
پوف، این جشن چقدر مسخره‌ست! یه آهنگ درست و حسابی هم نمی‌ذارن. از وقتی که آهنگ شروع شده راه به راه به من و ساغر پیشنهاد رقص می‌دن. نمی‌دونم آقا ما نخوایم برقصیم، اون هم دونفری کی رو باید ببینیم؟! اه! جان و جیک مدام داشتن با این و اون حرف می‌زدن و خوش و بش می‌کردن. ساغر هم که داشت با خانم جس حرف می‌زد.
دستی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان هفت سرزمین | بیتا صادقی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: طوفان سفید، YeGaNeH، زهرا.م و 36 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا