خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
جهان کوهی است وهم آلود که به هر صدایی پاسخ می‌دهد.


-------------------------------


آرزو میکردم کاش ادمها می توانستند مثل مه به هرکجا که میخواهند بروند.گفتم اگر پنجره را باز کنم ، او را ببینم که در کوچه ایستاده و سرش را بالا گرفته است . چهار بار رفتم دم پنجره ، اما هرگز او را ندیدم .


سال بلوا | عباس معروفی

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~ و elahe khajeali

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
خورشید هنوز ندمیده بود،صدای خروس ها و دختری که گریه میکرد از دور می آمد، و من از آن روز آنقدر دور شده ام که حالا احساس میکردم آن دختری که صدای گریه اش می آمد ، خودم بوده ام . مگر نمی شود آدم صدای گریه ی خودش را چهارسال پیش شنیده باشد !

-----------------------------

هیچ کس نمیداند من چه حالی دارم؟ هیچ کس ،دلم از تنهایی میپوسد و درد های ناگفتنی توی دلم تلمبار می شد. آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگوید، غم انگیز نیست؟


سال بلوا | عباس معروفی

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~ و elahe khajeali

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
بچه که بودم خیال می کردم همه چیز مال من است.
دنیا را آفریده اند که من سرگرم باشم
آسمان، زمین، پدر، مادر، درختها، اسبها، کالسکه و حتی آن گنجشک ها برای سرگرمی من به وجود آمده اند.
بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند.
مایعی در رگ هام جاری بود که می گفت
این مال شما نیست،راحت باشید.
پسری که عاشق کبوترها و خرگوش ها بود،خودش را به درختی دار زد. چرا؟
مادر گفت بماند برای بعد.
کاش تولد من هم می ماند برای بعد، به کجای دنیا بر می خورد؟

-----------------------------

مگر نمیشود زنی یاد زنی بیفتد که چهارده سال پیش، درست در سال بلوا به او گفته است((تو چقدر قشنگی))؟
دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم! و بعدها او را همان جا دیدم که سرش را بر پله ها گذاشته بود و اصلا براش مهم نبود که روی پله ها پر از شکوفه های بادام شده است،
و عطر باران و شکوفه ها در هوا موج می زند، و اصلا اهمیت نمی داد که زیر آن باران ریز ریز دارد خیس می شود ، انتظار میکشید.


سال بلوا | عباس معروفی

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~ و elahe khajeali

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت می کشند گریه کردم، دخترهایی که بعدها از خودشان متنفر می شوند و مثل یک درخت تو خالی، پوسته ای بیش نیستند و عاقبت به روزی می افتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان پوسته ایست و خودشان نمی دانند چرا زنده اند

---------------------------

خواب دیدم که پدر بر بالای کوهی نشسته بود و من در کنارش بودم ، آدمی روزه دار را میمانست که در بعدظهر یک روز تعطیل نمی داند وقتش را چطور بگذراند، خانه های گلی پشت به پشت هم در شیب کوه و در دامنه، تا جایی که چشم کار میکرد ادامه میافت ، و جلوی هر کدام آدمی نشسته بود که پدر میگفت همه آنها منتظرند.
گقتم : شما هم هنوز انتظار میکشید؟
دستم را در دست فشرد ((منتظر توام))


سال بلوا | عباس معروفی

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~ و elahe khajeali

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفتم : چند سال پیش هنوز یادتان هست؟ _سال بلوا کی یادش نیست؟انگار همین دیروز بود اما بیست و دو سال گذشته .چه آدم هایی آمدند و رفتند ، چه جوان هایی کشته شدند ،مثل دسته ی گل. خواستم از میرزا حسن بپرسم که راست است که مرد ها همیشه بچه اند و زن ها همیشه مادر؟نتوانستم. میرزا حسن به این طرف و آن طرف کوچه نگاه کرد ، به بالا سرش،و حتی به در خانه ی بسته ی ما اما مرا ندید . رنگش پرید و انگشت هاش را به کف دستش مالید و دندان هایش را به هم فشرد ، گفت "عجب!" مگر نمیشود میرزا حسن یاد من افتاده باشد؟


سال بلوا | عباس معروفی

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~ و elahe khajeali

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
دار سایه درازی داشت، وحشتناک و عجیب .روز ها که خورشید بر می آمد،سایه اش از جلو همه مغازه ها و خانه های خیابان خسروی می گذشت؛سایه مردی که در برابر نور گردسوز پاهاش را از هم باز کرده و بالا سر آدم ایستاده است .شب ها شکل جانوری می شد که صورتش را روی ستون یادبود گذاشته و دست هاش را از دو طرف حمایل کرده است ،شکل یک جانور خیس که آویخته اندش تا خشک شود و قطره قطره آبچکان تا صبح به گوش می رسید .انگار کسی را که دار زده اند خونش قطره قطره در حوض می ریزد ،یا اشک هاش بر صورتش سُر می خورد و از چانه اش فرو می افتد .چیزی نظیر صدای سکسکه مردی سرخوش که از واماندگی در ساعت بزرگ بالای ساختمان انجمن شهر تکرار می شود:«دنگ،دنگ،دنگ»
زانو زده بودم .
دست هام را بلند کردم که اولین ضربه های تفنگ موزر را دفع کنم .معصوم لوله ی موزر را در دست داشت و قنداق سنگینش را به کله ام می کوفت.دست های من بالای سرم ،پی چیزی میگشت که نمی یافت.بچه گی هایی را به یاد نمی آوردم که توی بـ*ـغل پدر ،پاهام را به سگک کمربندش گیر بدهم و نخواهم که مرا پایین بگذارد. معلق بین مرگ و زندگی جلو آینه ای ایستاده بودم و که در لایه ای از غبار محو شده بود.


سال بلوا | عباس معروفی

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
چه حرف ها! خبر از دل آدم که ندارند،نمی دانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است .پوسته ی ظاهری چه اهمیت دارد ؟درونم ویرانه است،خانه ای پر از درخت که سقف اتاق هاش ریخته است ،تنها یک دیوار مانده ،با دری که باد در آن زوزه می کشد .یا نه،چناری است که پیرمردی در آن کفش نیمدار دیگران را تعمیر می کند ،گیرم شاخ و برگی هم داشته باشد.


سال بلوا | عباس معروفی

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع

به همين سادگی آدم اسير می‌شود و هيچ كاری هم نمی‌شود كرد. نبايد هرگز به زنان و مردان عاشق خنديد!
همين جوری دو تا نگاه در هم گره می‌خورد و آدم ديگر نمی‌تواند در بدن خودش زندگی سلام كند، می‌خواهد پَر بكشد!


سال بلوا | عباس معروفی

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا