خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ADRINA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/19
ارسال ها
114
امتیاز واکنش
116
امتیاز
163
زمان حضور
3 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
باباافضل کاشانی


باباافضل کاشانی

افضل الدین محمد بن حسین بن محمد مَرَقی کاشانی معروف به بابا افضل ( زاده نیمۀ اول قرن شش، فوت حدود ۶۱۰ ه.ق.)، فیلسوف و حکیم بزرگ ایرانی است که تعداد زیادی رباعی به او نسبت داده شده است. از جزئیات زندگی او تقریباً هیچ چیز روشنی در دست نیست، بر اساس قراین در اوایل قرن هفت مقارن حملۀ سراسری چنگیز به ایران زمین، بابا افضل در سنین پیری بوده است. خواجه نصیرالدین توسی گفته است که شخصی به نام کمال الدین محمد حاسب که از شاگردان بابا افضل کاشانی بوده است در روزگار نوباوگی خواجه نصیر ( زادۀ ۵۹۷ ) به دیار آن‌ها ( توس ) افتاده است وخواجه نصیر برای یادگیری ریاضی پیش وی می رفته است


اشعار بابا افضل کاشانی

 
  • تشکر
Reactions: D E V I L و Natasha

ADRINA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/19
ارسال ها
114
امتیاز واکنش
116
امتیاز
163
زمان حضور
3 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزلیات


ای پریشان کرده عمدا، زلف عنبربیز را

بر دل من دشنه داده غمزهٔ خونریز را

شد فروزان آتش سودایت اندر جان و دل

درفکن در جام بی رنگ، آب رنگ آمیز را

می پیاپی، بی محابا ده، میندیش از حریف

یاد می‌دار این دو بیت گفتهٔ دست آویز را

گر حریفی از دمادم سر بپیجاند رواست

بر کف من نه، که پور زال به شبدیز را

جان من می را و قالب خاک را و دل تو را

وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را


اشعار بابا افضل کاشانی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: D E V I L و Natasha

ADRINA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/19
ارسال ها
114
امتیاز واکنش
116
امتیاز
163
زمان حضور
3 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
در مقامی که رسد زو به دل و جان آسیب

نبود جان خردمند ز رفتن به نهیب

ناشکیبا مشو ار باز گذارد جانت

خانه ای را که ز ویران شدنش نیست شکیب

تن یکی خانهٔ ویرانی و بی سامانی ست

نتوان داشت در او جان و روان را به فریب

گر چه پیوستهٔ جان است تن تیره، ولیک

شاخ را نیست خبر هیچ ز بویایی سیب

گر چه از جان به شکوه است و به نیرو، هر تن

جان نگیرد ز تن تیره به زیبای زیب

دیدهٔ جان خرد است و روشش اندیشه

ناید از کوری و کری تنش هیچ آسیب

چشم جان روشن و بیناست ز نزدیک و ز دور

پای اندیشه روان است بر افراز و نشیب

بی گمان باش خردمند، که در راه یقین

خردت راست رود با تو، گمانت به وُریب


اشعار بابا افضل کاشانی

 
  • تشکر
Reactions: D E V I L و Natasha

ADRINA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/19
ارسال ها
114
امتیاز واکنش
116
امتیاز
163
زمان حضور
3 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
دارم دلی مخاطره جوی بلا پرست

سرگشته رایِ گم شده عقلِ هوا پرست

با درد و غم به طبع، چو یاری وفا نمای

با جان خود به کینه، چو خصمی جفا پرست

سعی‌ام هبا شده است و طلب بیهده، از آنک

بیهوده جوی شد دل و دیده هوا پرست

ممکن که من نه آدمی‌ام، ز آنکه آدمی

یا بت پرست باشد و یا بس خدا پرست


اشعار بابا افضل کاشانی

 
  • تشکر
Reactions: D E V I L و Natasha

ADRINA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/19
ارسال ها
114
امتیاز واکنش
116
امتیاز
163
زمان حضور
3 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
بگسلم از تو، با که پیوندم؟

از تو گر بگسلم به خود خندم

بخت بیدار یاور من شد

ناگهان زی در تو افکندم

بندها بود بر من، اکنون شد

دیدن تو کلید هر بندم

کان اگر کَندَمی نیافتمی

زان تو را یافتم که جان کندم

کی خبر داشتم ز خود بی تو

که چی‌ام، یا چه گونه، یا چندم

اگه اکنون شدم ز خود که مرا

جاودان با تو بود پیوندم

لاغر و مرده بودمی و اکنون

یال و بازو به جان بیاگندم

بی تو از تن چه کیسه بردوزم؟

یا ز جان، من چه طرف بربندم؟

بی تو با ملک جم نه خشنودم

با تو باشم، به هیچ خرسندم

دور گردم ز جان و تن، شاید

دور باد از تو دور، نپسندم


اشعار بابا افضل کاشانی

 
  • تشکر
Reactions: D E V I L و Natasha

ADRINA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/19
ارسال ها
114
امتیاز واکنش
116
امتیاز
163
زمان حضور
3 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرگشته وار بر تو گمان خطا برم

بی آنکه هیچ راه به چون و چرا برم

از جان و از تنم نتوانم به شرح گفت

کاندر رهت، ز هر دو، چه مایه بلا برم

من رخت بینوایی تن بر کجا نهم؟

من جان زینهاری خود را کجا برم؟

دانم که در دلی و جدا نیست دل ز تو

لیکن به دل چگونه، بگو، ره فرا برم

دل نیز گم شده است و ندانم کنون که من

بی دل به نزد تو نبرم راه، یا برم

گویند راه بردی از او، باز ده نشان

آری دهم نشانی از آن، لیک تا برم

در جستن‌ام همیشه که در جست وجوی تو

ره زی بقا اگر نبرم، زی فنا برم

من بی تو نیستم، من و خود را نیابم ایج

گر بر زمین بدارم، اگر بر هوا برم

مگذار نزد خویشم اگر هیچ زین سپس

من نام ما و من به صواب و خطا برم

ما از کجا و من ز کجا، ما و من تویی

بیهوده چند نام من و نام ما برم


اشعار بابا افضل کاشانی

 
  • تشکر
Reactions: D E V I L و Natasha

ADRINA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/19
ارسال ها
114
امتیاز واکنش
116
امتیاز
163
زمان حضور
3 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
در آب و گل که آورد، آیین جان نهادن؟

بر دوش جان نازک، بار گران نهادن؟

شاداب شاخ جان را، از بوم جاودانی

برکندن از چه علت، در خاکدان نهادن؟

ز آوردن تن و جان، با هم چه سود بینی

جز درد تن فزودن، جر بار جان نهادن

گویندهٔ سمر را، زین حال در خور آید

صد قصه جمع کردن، صد داستان نهادن

از داستان و قصه، بگذر که غصه باشد

پیش گرسنه چندی، از هیچ خوان نهادن

گفت و شنید کم کن، گر رهروی که از سر

شاید برای توشه، چشم و زبان نهادن

کاری شگرف باشد، در ره روش قدم را

از سود برگرفتن و اندر زیان نهادن

گاه بلا به مردی، تن در میان فکندن

کام و هوای خود را، بر یک کران نهادن

رسمی است عاشقان را، هنگام نامرادی

از دل کرانه جستن، جان در میان نهادن

در دین عشق هرگز، جز رسم پاکبازی

دینی توان گرفتن؟ رسمی توان نهادن؟

کار تو خواب بینم، در راه، گاه رفتن

پس جرم نارسیدن، بر همرهان نهادن


اشعار بابا افضل کاشانی

 
  • تشکر
Reactions: D E V I L و Natasha

ADRINA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/19
ارسال ها
114
امتیاز واکنش
116
امتیاز
163
زمان حضور
3 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
رنگ از گل رخسار تو گیرد گل خود روی

مشک از سر زلفین تو دریوزه کند بوی

شمشاد ز قدّت به خم، ای سرو دل آرا

خورشید ز رویت دژم، ای ماه سخن گوی

از شرم قدت سرو فرومانده به یک جای

وز رشک رخت ماه فتاده به تکاپوی

با من به وفا هیچ نگشته دل تو رام

با انده هجران تو کرده دل من خوی

ناید سخنم در دل تو، ز آنکه به گفتار

نتوان ستدن قلعه‌ای از آهن و از روی

ز آن است گل و نرگس رخسار تو سیراب

کز دیده روان کرده‌ام از مهر تو صد جوی

تا بوک سزاوار شوی دیدن او را

ای دیده تو خود را به هزار آب همی شوی

ای دل چه شوی تنگ، چو در توست نشستن

خواهی که ورا یابی، در خون خودش جوی


اشعار بابا افضل کاشانی

 
  • تشکر
Reactions: D E V I L و Natasha

ADRINA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/19
ارسال ها
114
امتیاز واکنش
116
امتیاز
163
زمان حضور
3 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
رباعیات

گر با توام از تو جان دهم آدم را

از نور تو روشنی دهم عالم را

چون بی تو شوم قوت آنم نبود

کز سـ*ـینه به کام دل برآرم دم را


اشعار بابا افضل کاشانی

 
  • تشکر
Reactions: D E V I L و Natasha

ADRINA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/19
ارسال ها
114
امتیاز واکنش
116
امتیاز
163
زمان حضور
3 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
اندوه تو دلشاد کند هر جان را

کفر تو دهد تازگی ای ایمان را

دل راحت وصل تو مبیناد دمی

با درد تو گر طلب کند درمان را


اشعار بابا افضل کاشانی

 
  • تشکر
Reactions: D E V I L و Natasha
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا