خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*Ghazale*

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/8/18
ارسال ها
1,639
امتیاز واکنش
12,848
امتیاز
373
سن
20
محل سکونت
Ahvaz
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
ققنوس درد

گرد می بارد...
از نگاه سرد آدمک های چوبی کافه!
از اسپرسو
ترک
لاته
طعم اندوه می بارد...
گرد می بارد...
بر آسمان زندگی
ققنوسی ٬دانه ی درد می کارد...
در بیکران عاشقی
در حسرت دلدادگی
در عطر عود...
در تارو پود این سراب زندگی
گرد می بارد...
بر رویای عاشقی
تا مقصد دیوانگی
گرد می بارد...
آوایی بر دلم٬ دانه ی درد می کارد
هان ای گرد ...!آرزوهایم کو؟
رویاهای دور و بس محالم کو؟
دیگر اکنون٬بیقرارم من
خسته از آدمک های چوبی
شکسته از سردی روزگارم من
آری...
گرد می بارد.

رها بینا


اشعار رها بینا

 
  • تشکر
Reactions: Sheyda و Cinder

*Ghazale*

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/8/18
ارسال ها
1,639
امتیاز واکنش
12,848
امتیاز
373
سن
20
محل سکونت
Ahvaz
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرا با خود ببر...

نوای ناله ی اشکم...
که بر رخساره می پیچد...
به گوشت می رسد یارب؟!
در این غم خانه ی متروک رسوایی...
چه تلخست بازی تقدیر !
که محکومت کند هر دم به تنهایی...
بگو یا رب؟
کجای راه خطا کردم؟
کجا بیهوده لغزیدم؟
جز اینکه سرخوش عدل تو...
یه دنیا را پر از مهر خدا کردم...
بگو یا رب ؟...
چرا اینگونه آشفته ام...
میان برزخ دنیا...
بگو یا رب؟...
گناهم چیست...که اینگونه
سزاوارم به تنهایی....
مرا با خود ببر ...یارب...

رها بینا


اشعار رها بینا

 
  • تشکر
Reactions: Sheyda و Cinder

*Ghazale*

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/8/18
ارسال ها
1,639
امتیاز واکنش
12,848
امتیاز
373
سن
20
محل سکونت
Ahvaz
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
میهمان ناخوانده(بهار)

در همین حوالی...

در چند قدمی خاطراتی متروک...

در سرای اندوه...

ناگهان میهمانی ناخوانده ...

فرا می رسد...

دیر زمانیست که سفره ی بهارانم...

خالی از محبت ها...

و لبریز از جام تنهاییست...

ای بهار؟!

به سرای تنهایی ام قدم نگذار!

که این دل خسته...

به وسعت قرن ها سکوت...

بی خانمان گشته...

و این احساس شکسته...

به دست تازیانه ی ناباوری جان باخته..

در جوار تجسمی از شادی...

در کنار سرابی از امیدواری...

دلخوشی هایم زیر باران ناباوری هایت رنگ باخته اند...

بهار؟!

تنهایم بگذار...

من دل خسته تر از آنم که میزبان تکرارت باشم...

تنهایم بگذار...

تنها و رها...

به تاریخ همین نزدیکی...

"رها بینا "


اشعار رها بینا

 
  • تشکر
Reactions: Sheyda و Cinder

*Ghazale*

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/8/18
ارسال ها
1,639
امتیاز واکنش
12,848
امتیاز
373
سن
20
محل سکونت
Ahvaz
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
هرشبم قدر...

در نهانخانه دل نور خدا می بینم...
رنگ به رنگش همه عشقست و صفا می بینم...
بند بند همه جانم چه کنم رحمت اوست...
بنگر اکنون که خدا را، ز کجا می بینم...
هر شبم قدر و تمنای دلم،دیده اوست...
پای کوبان سماع، بین که چه ها می بینم
"رها بینا"


اشعار رها بینا

 
  • تشکر
Reactions: Sheyda

*Ghazale*

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/8/18
ارسال ها
1,639
امتیاز واکنش
12,848
امتیاز
373
سن
20
محل سکونت
Ahvaz
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
جهان من
در اندرون جانم، چیزی از بین رفته است...
که تکه هایش، در ذره ذره وجود خسته ام ،ته
نشین می شود...
چیزی شبیه عشق...
حسی بسان رود ...
یا شاید ،امواجی از زندگی...
در جهان من ،چیزی فروپاشیده ...
دیگر ،آوای هیچ عشقی مرا بیدار نخواهد کرد...
در من چیزی از بین رفته...
چیزی شبیه تو!
"رها بینا "


اشعار رها بینا

 

*Ghazale*

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/8/18
ارسال ها
1,639
امتیاز واکنش
12,848
امتیاز
373
سن
20
محل سکونت
Ahvaz
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
سفر بی بازگشت

دلم رفتن می خواهد....
از اون رفتن های بی بازگشت...
پیچک غم، هر شبانگاه،گلویم را تا مرز خفگی می فشارد!
خسته ام از هیاهوی آدمک ها...
خسته از تلخی دنیایشان...
دلم رفتن می خواهد...
در دیاری که نه آهی باشد و نه دمی...
دلم رفتن می خواهد...
رفتنی بی بازگشت!
"رها بینا"


اشعار رها بینا

 

*Ghazale*

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/8/18
ارسال ها
1,639
امتیاز واکنش
12,848
امتیاز
373
سن
20
محل سکونت
Ahvaz
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
معجزه
ع.ش.ق افسانه ای بیش نبود!
ولی دوست داشتنت...معجزه ای به همراه آورد
غم ها را از چشمان خیسم ربود...
دیگر نگاهم،رنگ غم ندارد... اگرچه لبخندهایم...
"رها بینا"


اشعار رها بینا

 

aida.rahimi83

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
1
امتیاز واکنش
13
امتیاز
73
سن
40
زمان حضور
0
سر در گم
سردرگمم در این شهر ویرانه ....
شهری که با او قدم میگذاشتم....
شهر و دنیایی که بی او سر در گم است..
برگرد!...
برگرد ای مجنون دیوانه....


اشعار رها بینا

 
  • تشکر
Reactions: *Ghazale*
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا