خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ماه عشق

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/19
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
90
امتیاز
83
سن
23
زمان حضور
4 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام او
نام داستان: عروس بی بی شوکت
نویسنده: ماه عشق
ژانر: اجتماعی، طنز
نام ناظر:~ROYA~
خلاصه:

"عروس بی بی شوکت" عنوان رمانی طنز و اجتماعی‌ست که هدف از نوشتن این رمان، بیان معضل‌های تلخ اجتماعی به زبان طنز است. بی بی شوکت زنی روستایی است که به دلیل فرار از واقعیت‌های تلخ زندگی خود وخانواده‌اش، مدام در رویا و خیال سپری می‌کند و به دنبال همسری زیبا و با اخلاق و تحصیل کرده برای پسرخود است. پسر بی بی شوکت پسری است که هم از نظرجسمی و هم از نظرعقلی مشکلاتی دارد که در ادامه داستان با مشکلاتش بیشتر آشنا خواهیم شد و قرار است همسری شایسته با توجه به این مشکلات برای پسر بی بی شوکت انتخاب شود. امید است با خواندن این رمان خواننده با مشکلات این افراد و مشکلات اجتماعی داستان بیشتر آشنا شود.


داستان کوتاه عروس بی بی شوکت | ماه عشق کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ~ROYA~ و 4 نفر دیگر

ماه عشق

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/19
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
90
امتیاز
83
سن
23
زمان حضور
4 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
"قسمت اول"

شوکت در اتاق کاه گلی‌اش که هنوز رنگ نشده نشسته بود و داشت موهای بلند حنازده‌اش را می‌بافت تا چارقد قرمز با گل‌های بزرگ صورتی‌اش را بپوشد و دستمال سر مشکی‌اش را ببندد.
بی بی شوکت در رویاهایش دخترهای بزرگان روستا را همسر فریدون می‌دانست و گاهی لبخند رضایتی بر لـب می‌زد. فریدون پسرش، تازه با وساطت برادربزرگش اردشیر، چوپان مش اسماعیل شده بود. یک‌دفعه صدای وحشتناک در چوبی حیاط خانه او را از فکر بیرون آورد و از ترس قلبش درد گرفت و از حال رفت.
وقتی چشمش را باز کرد، اقدس خانم زن همسایه‌ی دیوار به دیوارشان که اندامی درشت و وزنی در حدود 120 کیلو داشت را بالای سر خود دید.
بی بی شوکت با عصبانیت به زن گفت:
-اقدس خودمونیما اگه نمی‌شناختمت با عزرائیل اشتباهت می‌گرفتم زن، حسابی قبض روح شدم!
اقدس با چشمانی گرد شده همان‌طور که دستانش را به کمرش گرفته بود گفت:
-بگم چی کرده شازده پسرت؟!
بی بی شوکت گفت:
-هاچه کرده پسرم؟! پسر من باعث خیر و برکت این روستاست! پسر ندارم که، تاج سر دارم!ا
قدس خانم گفت:
-وا بی بی شوکت پسر تو باعث خیر و برکته؟! باید کفاره بدیم نگاهش کنیم. الان که از شاهکار امروزش تو صحرا بگم، دیگه این همه تعریف از تحفه‌ی عزیزت نمی‌کنی!
بی بی شوکت گفت:
-شمارهمگی حسودیت حسادت می‌کنید به عقل و شعور و درایت پسرم!
اقدس خانم که خیلی از صحبتهای بی بی شوکت عصبانی شده بود و گونه‌ها و چشمانش قرمز شده بود گفت:
_پسرت برداشته صد گوسفند مش اسماعیل رو تارومار کرده، آره خیلی عقل و درایت داره؛ اصلاً پسرت با این عقلش باید فرار مغزها می‌کرد!
بی بی شوکت گفت:
-چی؟! چه کار کرده؟ مطمئنم تقصیر گوسفندها بوده، شوخی که نیست گوسفندن دیگه!
اقدس خانم گفت:
-پسر تو همش تو رویا سیر می‌کنه.
بی بی شوکت گفت:
-جای این چرند و پرند گفتن دو کلمه مثل آدم بگو پسرم چه کار کرده؟!
اقدس خانم گفت:
-بگم برات باشه گوش بگیر ببین چی می‌گم؛ پسرت تو رویا و خیال بوده، مش اسماعیل به پسرت می‌گه برای تمام صد گوسفند یک حلب جو بریز. پسر باهوش تو برای هر کدام از گوسفندها یک حلب جو ریخته! گوسفندها هم جوها رو می‌خورن و پشت سرش آب می‌خورن و دم می‌کنند و پنجاه تاشون حرام می‌شن.
بی بی شوکت گفت:
-دیدی اقدس بی‌خودی شلوغش کردی؟ پسرم مقصر نبود؛ تقصیرِ گوسفندهای بی عقله! پشت سر غذا کسی آب می‌خوره مگه؟!
اقدس خانم گفت:
-بی بی شوکت، تو باید وکیل جانی‌ها و قاتل‌ها می‌شدی!
بی بی شوکت گفت:
-چرا مگه دروغ می‌گم؟
اقدس خانم با طعنه گفت:
-اینقدر خوب از موکلت دفاع می‌کردی که قاضی به قاتله و جانیه کارت صدآفرین هم می‌داد!


داستان کوتاه عروس بی بی شوکت | ماه عشق کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 7 نفر دیگر

ماه عشق

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/19
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
90
امتیاز
83
سن
23
زمان حضور
4 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
"قسمت دوم"

بی بی شوکت با نیش‌خندی گفت:
-اقدس فریدونم رو مسخره نکن، می‌دونم از این‌که دختر ته دیگ کف گیر خورده‌ی تو رو براش انتخاب نکردم این‌طوری حرف می‌زنی. به پسر خوشگل و خوشتیپ من حسودیت میاد!
اقدس در حالی که خون خونش را می‌خورد و صورتش از خشم مثل لبو شده بود گفت:
-بی بی شوکت تو هم مثل پسرت مدام تو رویا و خیال سیر می‌کنی! دختر من پیشنهاد ازدواج با پسر دست و پا چلفتی تو رو رد کرد یا پسر تو؟ یکم از فکر و خیال بیا بیرون، دختر من معلم کارمنده، نه بی هنر و کودن مثل پسر تو!
بی بی شوکت مضطرب به اقدس نگاه کرد و با صدای لرزان گفت:
-اقدس اینا رو ول کن، یکی تو گفتی یکی من، به جای این حرف‌ها بگو فریدونم کجاست الان؟
اقدس با عصبانیت گفت:
-انتظار داری کجا باشه! بردنش هتل پنج ستاره!
بی بی شوکت با ذوق گفت:
-می‌دونستم اقدس! پسرم لیاقتش بیشتر از این‌هاست. بردنش هتل، آخه طفل معصوم من خسته شده بردنش استراحت و تفریح کنه.
اقدس خانم گفت:
-بی بی شوکت دلت خوشه! منظورم از هتل پنج ستاره زندانه عزیزم.
بی بی شوکت دستش را روی قلبش گذاشت و فشار داد و گفت:
-اقدس فریدونم زندانه!
و از حال رفت.
اقدس که خیلی ترسیده بود، داد و بی داد کرد و با صدای بلند او همه وارد منزل بی بی شوکت شدند و بی بی شوکت را با ماشین مصطفی، پسر عاقل روستا به بیمارستانی در شهری که نزدیک به روستایشان بود بردند. بی بی شوکت با تلاش‌های دکترها به هوش آمد و مدام می‌گفت:
-پسرکم، تاج سرم، فریدونم... مادرت به فدات بشه...
چشمانش را که باز کرد، دختر زیبایی را با لباس سفید دید و بلند بلند خندید و گفت:
-اقدس، اقدس، بیا! بیا که عروس آیندم رو دیدم!
اقدس خانم با عجله و نگران وارد اتاق شد و گفت:
-بی بی شوکت چی شده چرا بیمارستان گذاشتی روی سرت! الان میان همه‌ی ما رو از این‌جا بیرون می‌کنند.
بی بی شوکت گفت:
بیا که عروس آیندم رو دیدم!
اقدس با خنده گفت:
-باز رفتی تو خیال؟ کدوم عروس؟! تو اول پسرت رو بیار بیرون، زن دادن پیش‌کشش باشه.
بی بی شوکت با خنده شیطنت‌آمیزی گفت:
-اون هم میاد بیرون! تو نگاه کن من چشمام خوب نمی‌بینه؛ این دختر حلقه ملقه نداشته باشه!
وقتی دکتر دوباره نزدیک بی بی شوکت شد، بی بی به خانم دکتر نگاهی کرد و گفت:
-ازدواج کردی؟!
دکتر به او خیره شد و پس از مکثی گفت:
-خیر!
وقتی تعجب را در چهره‌ی خانم دکتر دید با خنده گفت:
-عزیزم نترس قصدم خیره! می‌خوام از فلاکت و بدبختی نجاتت بدم! می‌دونم که از خوشحالی داری پس می‌افتی؛ اما خودت رو جمع و جور کن. زشته عروس پیش مادرشوهر آیندش شل و ول باشه، عروس باید سنگین باشه و مثل پروانه دور مادرشوهرش بچرخه!


داستان کوتاه عروس بی بی شوکت | ماه عشق کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 11 نفر دیگر

ماه عشق

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/19
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
90
امتیاز
83
سن
23
زمان حضور
4 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
"قسمت سوم"

خانم دکتر با لبخند معناداری گفت:
-چشم عزیزم، حتماً در آینده اگه قصد ازدواج داشتم برای رفتار با مادرشوهرم از صحبت‌های شما استفاده می‌کنم؛ حالا لطفاً آماده بشید که این آمپول رو بهتون بزنم.
بی بی شوکت با لبخندی موذیانه گفت:
-آینده‌ی تو در دستان فریدون عزیز من هست، فقط باید یکم این عینک ته استکانیت رو تمیز کنی تا بهتر مادر شوهر آینده‌ات رو ببینی!
بعد ادامه داد:
-خیالت راحت من به فریدون می‌گم قبل از عروسی‌تون پول‌هاش رو جمع کنه تا از مش اسماعیل هم کمی بابت کارش انعام بگیره و تو رو تهران ببره و عملت کنه، آخه شنیدم دکترهای این شهر کور می‌کنن و شفا نمی‌دن!
اقدس خانم با پوزخند گفت:
-آره خانم دکتر، پسرش هم اینقدر کارش رو درست انجام می‌ده که حتما مش اسماعیل بهش انعام خوبی می‌ده؛ به خصوص با دست گل امروزش حتماً انعام می‌گیره! حتماً!
بی بی شوکت نگاه غضبناکی به اقدس خانم کرد و در حالی که دندان‌هایش را بر لـب*‌هایش فشار می‌داد گفت:
-اقدس جان، برو و من رو چند دقیقه با عروس گلم تنها بزار!
بعد در حالی که با خنده به خانم دکتر نگاه می‌کرد گفت:
-اگه فریدونم تو رو پسند کرد، به مادرت بگو یک روضه‌ی ابوالفضل بده؛ چون پرنده‌ی سعادت و خوشبختی روی دوش تو نشسته!
خانم دکترگفت:
-مادرجان ماشاءالله! اگه من هم به اندازه شما اعتماد به نفس داشتم پروفسور می‌شدم!
بی بی شوکت در حالی که چشم غره‌ای به خانم دکتر می‌رفت گفت:
-عروسم یک چیز اول زندگی بهت بگم، من اصلاً دوست ندارم عروسم مثل قاشق نَشُسته حرف‌هام رو قطع کنه!
خانم دکتر گفت:
-ببخشید مادرجان حق با شماست. بقیه صحبت‌هاتون رو ادامه بدین؛ البته قبلش باید بگم پاهام خیلی درد گرفته می‌شه بقیش رو بعداً بگید؟
بی بی شوکت با نگرانی گفت:
-عروسم مریضی تو واگیردار که نیست؟ پسرم فریدون ازت نگیره!
خانم دکتر با خنده گفت:
-مادر جان یک ساعته من سرپا ایستادم و دارم به پند و نصیحت شما گوش می‌کنم. پا درد من بابت اینه.
بی بی شوکت گفت:
-خدا رو شکر سالمی! ها دیگه دختر گلم، باید یک فرقی بین من که همش روغن حیوانی می‌خورم و همش تو کوه و کمر بودم با تو که تو شهری و روغن‌های نباتی می‌خوری باشه. لاغرمردنی هم که هستی، فکر کنم گوشت گاو و گوسفند محلی هم پیدا نمی‌کنی بخوری! خوراک‌تون شده گوشت‌های یخ زده هورمونی برزیلی.
خانم دکتر گفت:
-عزیزم گوشت‌هایی که شما می‌فروشید کی می‌خره؟ ما می خریم دیگه، مادرجان.
بی بی شوکت با خنده گفت:
-چند سالته گلم؟
خانم دکتر گفت:
-چهل و دو سالمه.
بی بی شوکت گفت:
-خوب شد من پیش‌قدم شدم برای پسرم ازت خواستگاری کردم! مطمئنم خانوادت هم از این‌که تو این اوضاع بی‌شوهری و گرونی یکی پیدا شده که دخترشون رو بگیره، ذوق مرگ می‌شن! واقعاً بد زمونه‌ای شده. من خودم چهارده سالگی ازدواج کردم، پونزده سالم بود که بچه‌دار شدم. طفلی مادرت حتماً پیر شده از دست بی‌فکری‌های تو. یعنی تو این بیمارستان به این بزرگی، یک نفر نیست تو رو از این فلاکت و بدبختی نجاتت بده؟!
خانم دکتر با خنده گفت:
-حتماً نیست که تا الان ازدواج نکردم دیگه.
بی بی شوکت گفت:
-نکنه منتظر شاهزاده‌ی قصه‌های بچگیات هستی که بیاد با اسب سفید ببرتت خونه‌ی بخت! اونم تو این اوضاع بد اقتصادی که خر شده قیمت قاطر، قاطر شده قیمت اسب و اسب هم شده قیمت ماشین و ماشین هم شده قیمت خونه. دنبال مردی با اسب سفید نباش! و اگه فریدونم تو رو پسندید که هیچ، اگه خدایی نکرده نپسندیدت مردی با خر سفید هم اومد خواستگاریت ردش نکن؛ بره دیگه برنمی‌گرده، گفته باشم!


داستان کوتاه عروس بی بی شوکت | ماه عشق کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 10 نفر دیگر

ماه عشق

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/19
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
90
امتیاز
83
سن
23
زمان حضور
4 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
"قسمت چهارم "

خانم دکتر با خنده به بی بی شوکت نگاه کرد و گفت:
-از دست شما بی بی شوکت عزیز چه کنم؟ از کار و زندگی من رو امروز انداختین، کلی هم بد و بیراه بارم کردین؛ واقعاً نمی‌دونم چی بگم بهتون.
بی بی شوکت در حالی که لبخندی می‌زد گفت:
-من دارم تو رو با واقعیت‌های زندگی آشنا می‌کنم! همین اقدس خانم رو می‌بینی؟ دو تا دختر داره؛...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه عروس بی بی شوکت | ماه عشق کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا