خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh14

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
311
امتیاز واکنش
7,680
امتیاز
263
سن
22
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع


به نام خدا
***​
نام: داستان کوتاه نگاه من
نام نویسنده: Fatemeh14
ژانر: عاشقانه، درام
ویراستار: !Shîma!
خلاصه:
داستانی کوتاه در مورد بخشی از زندگی دختری دبیرستانی است که چگونگی تغییر مسیر زندگی، تغییر دید و نگاه او به دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم را نشان می‌دهد.


داستان کوتاه نگاه من | Fatemeh14 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~narges.f~، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، ~ZaHrA~ و 10 نفر دیگر

Fatemeh14

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
311
امتیاز واکنش
7,680
امتیاز
263
سن
22
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
چه قدر سخته که فقط از همه دوری کنی و یه گوشه بشینی و غصه بخوری؛ مخصوصاً زمانی که می‌فهمی چند سال این طوری بودی و این برات یه عادت شده!
هر روز این مسیر رو طی می‌کنم. قدم می‌زنم و می‌شمارم چند تا آدم دیدم؛ ولی... من چهره‌ی این آدم‌ها رو تو سه سال پیش نمی‌دیدم. کفش‌هاشون حکم دیدنشون رو برام داشت. شخصیت‌هاشون رو هم از روی همین یه مورد تشخیص می‌دادم.
تو قلبم یه بغضی بود. اونم از این که بعد مرگ پدرم، احساس تنهایی بیشتری می‌کردم.
چند لحظه خودت رو جای من تو سه سال پیش، بذار. احساس بدِ این که بفهمی دور و بَرِت پر از آدم‌هاییه که از صفات بد، پر شده‌اند.
یه حس دیگه هم هست. حس این که فهمیدی
از لحاظ طبقاتی فرق زیادی با همه داری. تو برای پول تلاش می‌کنی و بقیه با دزدی به همه‌ی خواسته‌هاشون می‌رسند.
به من بگو! دلت نمی‌خواد که دیگه به چهره‌هاشونم نگاه نکنی؟ یا دلت نمی‌خواد برای خودت باشی؟!

من، سو جونگ نانا هستم. هیجده سالمه. توی یه شهر پر ازتکنولوژی و آدم‌های پولدار و البته به نظر خودم تیره، توی منطقه‌های پایینِ شهر سئول زندگی می‌کنم.
هر روز به مدرسه و بعد از مدرسه هم سرکار می‌رم. حدود هزار و بیست قدم تا مدرسه‌ام راهه و حدود دو هزار و پونصد قدم هم تا محل کارم راه هست!
تو این شهر از یک میلیون بیشتر، حالا دقیق نمی‌دونم، آدم هست.
هر آدم پنج نوع کفش تو هر دو سه روز عوض می‌کنه. سایز بزرگ‌ها مردها و خانوم‌ها هم یه کمی کوچولوتر از آقایون هستند.
توی مدرسه‌ی ما دویست و ده نفر آدم هست که صدتاش پسر و نود تا دختر هستند. البته به اضافه‌ی بیست نفر معلم، مدیر و مسئول که ده نفر آقا و ده نفر خانوم‌اند.
هه... من سینگل هستم. البته یعنی بودم؛ ولی، ماجرا از زمانیه که با اون آشنا شدم. یعنی، وقتی که پونزده سالم بود.
داشتم مثل همیشه سر به زیر به مدرسه می‌رفتم.
توی مدرسه به سر به زیر،کولی و کودن مشهور بودم! هر کی یکی‌اش رو می‌گفت.
اون روز هم دقیقاً مثل همه‌ی روزها داشتم با شنیدنِ این سخنان و دیدن کفش‌های رنگارنگ، با غصه، به مدرسه می‌رفتم. قرار بود پونزده نفرِ تازه به مدرسه‌ی ما بیان.
دخترها که منتظر پسرهای جدید بودند، توی راهروی دبیرستان ایستاده بودند. مدام پچ پچ می‌کردند و بعدش می خندیدند.
از همه نوع طبقات اجتماعی تو مدرسه‌ی ما بودند؛ ولی، پولدارها برای پرداخت پول کم‌تر به این جا اومده بودن و بعضی‌هاشونم به خاطر این که بچه‌هاشون رو دوست نداشتند، اون‌ها رو به این جا آورده بودند. مدرسه برام مثل جهنم بود. این جا رو اصلاً دوست نداشتم. دعواهای بین مادرم و پدرم مدام سر شهریه‌های این جا بود.
من که مادر دائم الخمر داشتم، از این جا بیشتر از همیشه متنفر بودم.
هر قدمی که برمی‌داشتم، زمین زیر پام رو نفرین می‌کردم و آرزو می‌کردم که کاش می‌شد بال داشتم تا روی این کاشی‌های چرکین قدم‌هام رو نمی‌ذاشتم.
خاکستر پدرم رو تو رودخونه ی هان ریخته بودیم. ناراحت بودم! کسی نه بود که حرف‌هام رو بفهمه و نه بود که می‌تونستم نگاهش کنم.
دلم واسه‌ی دیدن چهره‌ی مادرم تنگ شده بود. وقتی شیشه‌های سودا رو ازش می‌گرفتم، مدام دعوام می‌کرد.
گردنم رو ماساژ دادم و روی صندلی نشستم. کوله‌ام رو جلوم آوردم و داشتم کتاب انگلیسی‌ام رو روی میز می‌ذاشتم که دستی محکم به میز روبرویی‌ام خورد.
مشخص بود که کی بود. کفش‌های لوکسش داد می‌زد. با صدای آرومی گفتم:
_دستت رو بردار!
صدای جویدن آدامسش روی مخم بود. حتی به حرفم هم گوش نکرده بود.
این کیم جوجو هم واسه من دردسر شده بود.
کیم جوجو با صدای ظریفش من رو کودن خطاب کرد و گفت:
_کودن! اگه نخوام بردارم، چی کارم می‌کنی؟ تو حتی نگاهمم نمی‌کنی؛ پس، چه طور می‌خوای من رو بزنی؟
آب دهنم رو محکم قورت دادم و نگران شدم. این بازم می‌خواست پولم رو بگیره! من به زور کار می‌کردم.
از یقه‌ی کتم گرفت، بلندم کرد و من رو با خودش کشید.


رمان 98 | بهترین انجمن رمان نویسی


داستان کوتاه نگاه من | Fatemeh14 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، ~ZaHrA~ و 10 نفر دیگر

Fatemeh14

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
311
امتیاز واکنش
7,680
امتیاز
263
سن
22
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
ازش می‌ترسیدم. به ته سالن رسیدیم. زنگ کلاس هم که نمی‌خورد تا من از شرِ این‌ها خلاص بشم.
من رو به دیوار کنار پنجره کوبید و با چهار تا از دوستاش، دور من رو پر کردند.

به دیوار چسبیدم و داشتم کفشاش رو نگاه می‌کردم. نفس‌هام تند تند شده بود.
کیم جوجو جلو اومد و گفت:
_دختر جون، می‌دونی حوصله‌ی گیس و گیس کشی ندارم! بدو و سریع خودت برو سر اصل مطلب.
_جوجو! خواهش می‌کنم! من به زور کار می‌کنم. مادرم مریضه....

نذاشت بقیه‌ی حرفم رو بزنم و سرم داد کشید.
استرس بهم وارد شد.دداشتم انگشت‌های دستم رو تکون می‌دادم. هِق هِق می‌کردم. کسی نبود که کمکم کنه؟!
جوجو کنار گوشم گفت:
_مگه نمی‌دونی متنفرم از این که یه نفر جوجو صدام کنه؟! واسه این یه تنبیه خوب دارم. پول رو رد کن بیاد!
اشکم ریخت. بهش کل پولم رو دادم. گوشم رو محکم گرفت و برد تو دستشویی دخترونه و تو یکی از دستشویی‌ها پرتم کرد.
کنار توالت فرنگی افتادم. زانوم که درد گرفته بود رو مالیدم. یه نگاه به پشتم کردم. کفش‌هاش هنوز اون جا پشت در بود‌.
یه نیم ساعتی بود که این تو بودم!
زنگ کلاس خورده بود و من، من این جا گیر کرده بودم!
زیر لـ*ـب آهنگ لالایی مادرم رو شروع به خوندن کردم:
_
do not say goodbye"
This will keep you away
I just need to see you
I hope you come back home
"do not say goodbye
به این جا رسیدم و گریه‌ام بیشتر شد. مادرم قبلاً معلم زبان خارجه بود.
_چرا؟! چرا؟ چرا رفتی بابا؟!
از کف یخ زمین بلند شدم. در دستشویی رو باز کردم. رفتم جلوی شیر روشویی و شروع به شستن دست و روم کردم.
وارد کلاس شدم. معلم زبانمون من رو دید و بعد از شنیدن کلی غر غر تو جام نشستم.
زنگ زبان رو به زور تونستم تحمل کنم. موقع ناهار که شد، من پول نداشتم. گشنم شده بود و کارت ناهار هم که می‌خواستم بگیرم که نشده بود.
رفتم تو حیاط و شیشه‌ی آبم رو کنارم گذاشتم و وقتی گشنگیم یادم می‌اومد آب می‌خوردم.
داشتم بازی بیسبال پسرها رو نگاه می‌کردم. البته نمی‌دیدم. پَرت دویدن‌هاشون بودم.
باصدای لیزی، تنها دوستم، به خودم اومدم و به کفشش نگاه کردم. بندهای صورتی روی کفش مشکیش قشنگ بود.
_کفش تازه‌ات قشنگه!
نشست کنارم و با خنده گفت:
_نکنه عاشق شدی که داری بیسبالش رو نگاه می‌کنی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_نه! به فکر مادرمم!
دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
_نظرت راجع به این جدیدایی که می‌خوان بیان چیه؟
دستش رو کنار زدم و گفتم:
_یکی از یکی بدبخت‌تر!
از جام بلند شدم و داشتم به سمت کلاس می‌رفتم که لیزی سریع دوید. کنارم اومد و گفت:
_صبر کن. می‌خوام تو رو با بعضی‌هاشون آشنا کنم. راستش، تو تنها دوست صمیمی من هستی!
***

سر کلاس درس به حرف‌های لیزی فکر کردم. راست می‌گفت! اونم از اون بچه‌های پولداری بود که به این جا اومده بود و تو خانواده‌اش زیاد بهش توجه نمی‌شد. یه برگه ی کوچیک درآوردم و توش واسه لیزی نوشتم:
"باشه"

خواستم کاغذ رو بدم به لیزی که آقای چویی، معلم ریاضیمون، صدام کرد. از جام بلند شدم.
_خانوم سو، لطفاً مسئله‌ی صفحه‌ی صد و بیست رو شما حل کنید!
لـ*ـبم رو گاز گرفتم و موقع رفتن پای تخته،کاغذ رو روی میز لیزی گذاشتم!
پای پایه تخته مونده بودم. آخه چی کار می‌کردم؟!من که نمی‌دونستم چه طوری ایکس رو این جا از مجهول بودن دربیارم.
زیر زیرکی به ساعت روی دیوار نگاه کردم. فقط پنج دقیقه، پنج دقیقه به زنگ‌.‌‌..
نفسم رو حبس کردم و سریع شکمم رو گرفتم. خم شدم و ناله کردم.
آقای چویی متعجب مدام می‌پرسید:
_چی شده؟
تا بلاخره آخرش اجازه داد که بیرون برم.
سریع سمت در دویدم و داشتم با عجله به سمت در خروجی سالن می‌رفتم که به یه نفر خوردم‌. از روی قدش فهمیدم یه پسره!
آخی گفت.
به پام که رفته بود روی پاش نگاه کردم و سریع کنار کشیدم. مدام خم و راست شدم و معذرت خواستم.
پسره خندید و گفت:
_نه! ایرادی نداره!
به کفشاش نگاه کردم. مدل کفشش لوکس بود؛ ولی تمیز و به نظر تازه می‌اومد. یه حس تازه با همین یه نگاه داشتم!
بعد کمی سکوت، با صدای زنگ که بلندگوش دقیقاً بالا سر من بود، پریدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
آروم قدم برداشتم و می‌خواستم برم که پسرِ گفت:
_کجا؟
بهش توجهی نکردم.


رمان 98 | بهترین انجمن رمان نویسی


داستان کوتاه نگاه من | Fatemeh14 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، ~ZaHrA~ و 9 نفر دیگر

Fatemeh14

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
311
امتیاز واکنش
7,680
امتیاز
263
سن
22
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
یه نفس عمیق سر آب‌خوری کشیدم.
خم شدم و پس از نوشیدن آب، تا خواستم شیر آب رو ببندم، یکی دستش رو روی شیرگذاشت.
متعجب به دستش نگاه کردم. بازم پسر؟
کنار کشیدم و اومدم به راهم ادامه بدم که پاشو بالا آورد و گفت:

_کجا با این عجله؟
تا کفشاش رو دیدم مطمئن شدم همونیه که تو راهرو دیدم.
_لطفاً پاتون رو جمع کنید!
دیدم توجهی نمی‌کنه. از یه طرف دیگه ازش دور شدم. به کلاس که رسیدم، لیزی دستم رو محکم کشید و با خنده گفت:
_اومدند!
من رو با خودش کشوند و تو حیاط پشتی برد. چه همهمه‌ای بود. دور چند نفر این قدر آدم مگه جمع می‌شد؟!
لیزی دید که نمی‌تونه از بین ازدحام رد شه. با صدایی بلند گفت:
_میونگ سو! آهان! میونگ سو!
جانگ میونگ سو، از شرورترین پسرهای دبیرستان ما بود. با همین شرور بودنش هم دل لیزی ما رو زد!
همه سکوت کردند و کنار کشیدند. از بینشون رد شدیم. لیزی با خوشحالی گفت:
_اینم رفیق ناب من!
میونگ سو خندید و پسری که کنارش بود رو خطاب قرار داد و گفت:
_اینم نام شین ما! شین... این دخترِ کودن مدرسه‌ی ماست! می‌بینی که چه قدر سر به زیره!
دستم رو مشت کردم و چیزی نگفتم. چند سالی بود که به این جور توهین‌ها عادت کرده بودم.
لیزی ساکت شد و کنار من اومد و گفت:
_راجع به نانا این طوری حرف نزن میونگ سو!
داشت شونه‌هام رو ناز می‌کرد و با میونگ سو حرف می‌زد.
حواسم پرت شد و رفتم تو فکر.
ناگهان، دیدم که کفش لوکسِ داشت میاد نزدیک من!
چه قدر کفشش واسم آشنا بود. این که...
واکنشی نشون ندادم؛ ولی، چشمام در اومد وقتی دیدم که کفش لوکسه لـ*ـب به لـ*ـب کفش من وایساد.
از من پرسید:
_که اسمت سو جونگ ناناست! چرا کودنی؟!
انگار داشت اسمم رو هجی می‌کرد. مدام تیکه تیکه می‌گفتش. رو مخم بود!
میونگ سو جلوتر اومد و گفت:
_آره! مگه تا حالا اسم نانا نشنیدی؟
پسرِ هه‌ای زد و گفت:
_من که از تو نپرسیدم که تو دخالت می‌کنی! از خودش پرسیدم. نانا خانوم! جوابم پس چی شد؟
عصبانی شدم و از کنار لیزی دور شدم و سمت مدرسه دویدم.
داخل مدرسه که شدم، تو راهروی زیر زمین رفتم و زیر پله‌ها نشستم. زانوهام رو بـ*ـغل کردم و گریه کردم.
همه مسخره‌ام می‌کردند. این‌ها نمی‌دونستند درد چیه که درد بقیه رو مسخره می‌کردند.
کودن بودن من به هیچ کدومشون ربطی نداشت.
لیزی هم دنبالم کرده بود. تا دید که مثل همیشه به زیر پله‌ها رفتم، راهش رو کشید و رفت. حتماً ناراحتش کرده بودم.
***
بعد از چند دقیقه بلند شدم و خواستم از پله‌ها بالا برم که یکی دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و صدام زد. می‌خواستم دستش رو پس بزنم که چشمم به کفش‌های طرف افتاد! نام شین بود!
دوباره خواستم بالا برم که این سری یه معذرت خواهی هم پشت صدا زدن اسمم، کرد.
گُر گرفتم و برگشتم که جوابش رو بدم. پام ناگهانی پیچ خورد؛ اونم واسه این که، اون دقیقاً پشتم بود و من شوکه شدم.
من رو گرفت و به زمین نخوردم. چشمم رو سمتش چرخوندم که چشم‌های مشکی با مژه‌های نازش، قلبم رو یه جوری کرد.
نگاهم توی نگاهش موند.
نه! من داشتم نگاهش می‌کردم!
سریع کنار کشیدم و یه معذرت خواهی کردم و سمت کلاس دویدم.
نفسم بالا نمی‌اومد. من ترسیده بودم. مدتی می‌شد که من چشم یه نفر رو هم ندیده بودم. حسش ترسناک بود!
در کلاس رو با عجله باز کردم و کیفم رو برداشتم. از مدرسه بیرون زدم. دخترهایی که تو حیاط بودند با دیدن این کار من جیغ کشیدند. آخه کی موقع زنگ درسی از مدرسه فرار می‌کرد!


داستان کوتاه نگاه من | Fatemeh14 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، ~ZaHrA~ و 7 نفر دیگر

Fatemeh14

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
311
امتیاز واکنش
7,680
امتیاز
263
سن
22
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
داشتم اشک می‌ریختم و با آستین کتم صورتم رو خشک می‌کردم.
من از آ
دم‌ها می‌ترسیدم.
بابام وقتی خشن می‌شد، چشم‌هاش ترسناک‌تر می‌شد. این باعث شد تا هیچ وقت تو روی کسی نگاه نکنم.
چه ساده دنیای شیرین خیالی من به هم ریخت. من تو آسمون‌ها قلعه می‌ساختم؛ ولی بعدش به جاش،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه نگاه من | Fatemeh14 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، ~ZaHrA~، ^moon shadow^ و 6 نفر دیگر

Fatemeh14

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
311
امتیاز واکنش
7,680
امتیاز
263
سن
22
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
_یک... دو... سه... شروع!
من و دخترهای کلاسمون، همه با عجله به هم نزدیک شدیم.
کلاس ورزش رو اصلاً دوست نداشتم. چون نمی‌تونستم حرکات رو پیش بینی کنم و مدام سرزنش می‌شدم.
_خانم سو حواستون کجاست؟!
یه نگاه به زمین اطرافم کردم و دیدم همه کنار رفتند. دبیر ورزشمون یعنی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه نگاه من | Fatemeh14 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، ~ZaHrA~، ^moon shadow^ و 5 نفر دیگر

Fatemeh14

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
311
امتیاز واکنش
7,680
امتیاز
263
سن
22
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
کفش‌های مادرم که کمی کهنه بودند رو، جفت کردم. بند کفش خودم رو هم بستم. می‌خواستم که بلند بشم که پاهای مادرم رو دیدم که نشون می‌داد دقیقاً بالاسر من ایستاده.
ایستادم و سَرَم رو پایین انداختم. می‌تونستم حدس بزنم که برای چی این جوری ایستاده! برگه‌ای که دستش بود رو چند بار توی سَرَم زد و زیر لـ*ـب فحشم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه نگاه من | Fatemeh14 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، ~ZaHrA~، romina81 و 5 نفر دیگر

Fatemeh14

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
311
امتیاز واکنش
7,680
امتیاز
263
سن
22
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
حالم خوش نبود. می‌خواستم سرما بخورم. می‌تونستم حدس بزنم که این پیاده روی‌ها من رو آخرِ سر، تویِ این موقع از سال می‌اندازه.
با دستمال کاغذی دماغم رو پاک کردم و به ادامه‌ی راه خیره شدم. ایستادم. بعد از یه مدت آروم قدم برداشتم. باید خون‌سردی خودم رو جلوی نام شین حفظ می‌کردم.
تا بهش رسیدم، پشت دوچرخه‌اش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه نگاه من | Fatemeh14 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، ~ZaHrA~، PAr و 5 نفر دیگر

Fatemeh14

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
311
امتیاز واکنش
7,680
امتیاز
263
سن
22
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
فکر و ذکرم نام شین شده بود! اصلاًً نمی‌تونستم روی درسم تمرکز کنم.
زنگ کلاس هنوز نخورده بود. سریع بلند شدم و پالتو رو از تنم در آوردم. لیزی پرید جلوم و گفت:

_نانا، دامنت...؟
توجهی نکردم و پالتو رو تو دستم گرفتم. رفتم تو راهرو.نفسم رو حبس کردم تا ترس و خجالتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه نگاه من | Fatemeh14 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، ~ZaHrA~، PAr و 5 نفر دیگر

Fatemeh14

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
311
امتیاز واکنش
7,680
امتیاز
263
سن
22
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
دو بار از در شیشه‌ای مغازه به داخل نگاهی انداختم، ولی باز هم کسی داخل نبود.
در تعجب بودم که چرا این موقع کسی این جا نبود!

می‌خواستم به راهم ادامه بدم که یه نفر روبروم اومد و مانع از برداشتن قدم بعدی من شد.
از کت وشلوارش می‌خورد که آدم رسمی‌ای باشه. مجبوراً نیم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه نگاه من | Fatemeh14 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، ~ZaHrA~، PAr و 5 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا