خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Baharh_sharhan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
385
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نویسنده: بهاره شرحان کاربر انجمن رمان 98
نام رمان: همزاد
ژانر: ترسناک
ناظر: -FãTéMęH-
خلاصه:
در یک سوی دنیا، دختری شاد و بی‌دغدغه با خانواده و دوستان مهربانش زندگی می‌کند، اما...
در سوی دیگر همین کره‌ی خاکی، فردی دیگر با غم و نفرت از تک تک اطرافیانش و دلی چرکین زندگی می‌کند.
آیا این تفاوت عادلانه است؟ آیا خوشحالی حق تعدادی از افراد این جهان است؟ نه! خوشحالی حق همه است، زندگی بی دغدغه حق من، تو و دیگری است.
دختر دل چرکین ما، با نفرتی غیر قابل تصور دار فانی را وداع می‌گوید، اما این وداع تنها شامل جسم او می‌شود و روح او به دنبال انتقام می‌گردد، و چه کسی بهتر از همزاد خود؟!


در حال تایپ رمان همزاد | بهاره شرحان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Meysa، *ELNAZ* و 30 نفر دیگر

Baharh_sharhan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
385
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
مقدمه:

تصور کنید که چشم‌هاتون رو باز می‌کنید و شخصی شبیه خودتون رو در فاصله پنج سانتی‌متری می‌بینید؛ همون لحظه ترس تمام وجود شما رو در بر می‌گیره. این ترس از دیدن موجود ناشناخته‌ای سرچشمه گرفته که شاید همزاد شما باشه!


در حال تایپ رمان همزاد | بهاره شرحان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Meysa، *ELNAZ* و 24 نفر دیگر

Baharh_sharhan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
385
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
پارت یک

ایزابل:
در انباری سردِ خانه دراز کشیده بودم و به زندگی مزخرفم فکر می‌کردم. هیچ‌وقت محبت مادر و پدری را حس نکرده‌ام؛ زیرا وقتی من به دنیا آمدم، مادرم از این دنیا رفت. پدرم هم یک فرد معتاد بود که تا جایی که ممکن بود وقتی خانه می‌آمد، من را مثل یک حیوان کتک می‌زد.
حال بخاطر پیاده‌روی یک ساعته، من را در انباری زندانی کرده است. من هم دوست داشتم مثل دخترانه دیگر درس بخوانم و به کالج بروم؛ اما نشد و سهم من از این دنیا، حبس در چهار دیواری بود.
در انباری باز شد و چهره‌ی عبوس پدرم نمایان گشت. به سمتم قدم برداشت و لگدی به پایم زد و گفت:
-برای چی به پارک رفتی؟
-گفتم که برای پیاده‌روی.
پدر -من رو خر فرض نکن ایزابل! بگو با کدوم احمقی قرار داشتی؟
-من فقط رفته بودم پیاده‌روی.
پدر -حقیقت رو نمیگی، نه؟ خیلی خب! خودت خواستی.
چاقو ای از جیبش بیرون آورد و با شدت، آن را در شکم من فرو کرد. از درد ناله ای کردم.
پدر -من همچین دختری نمی‌خوام!
فریاد زدم:
-مگه من همچین پدری رو می‌خواستم؟! کسی که به جز جور کردن موادش، به چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کنه؟ یه معتاد همیشه خمار؟ نـــه نمی‌خواستم! به عیسی مسیح قسم نمی‌خواستم.
با خشمِ متقابل از من، فریاد زد:
-خفه شو!
بعد هم بدون توجه به من که از درد به خود می‌پیچیدم، از انباری خارج شد. نفرتی تمام وجودم را در بر گرفت که قابل وصف نبود. چه بی‌عدالت بود این دنیا! من هیچ‌وقت پدرم را نمی‌بخشیدم.
اصلاً برای چه به دنیا آمدم؟ برای این‌که در سن بیست و دو سالگی، جان خودم را از دست بدهم؟ زندگی من، وجود من، از همان اول اشتباه بود.
من، ایزابل کینز، قسم می‌خورم که انتقام تمام حسرت‌هایم را بگیرم!
***


آمین:

لقمه‌ی دیگری در دهانم جا کردم و از روی صندلی بلند شدم. بعد از سالن خارج شدم و سوار بر ماشینم، به سمت دانشگاه حرکت کردم.
با عجله درهای ماشین را قفل کردم و به سمت کلاس دویدم. ده دقیقه دیر کرده بودم که درِ کلاس استاد کمالی یعنی مرگ؛ چند ضربه به در زدم و بعد از شنیدن بفرمایید، وارد کلاس شدم.
کمالی -چه عجب خانم کیهان، ما شما رو زیارت کردیم! دلیل غیبت‌های درخشانتون چی بوده؟
-خب من تو این چند روز آنفلوانزا گرفته بودم، توان دانشگاه اومدن نداشتم.
کمالی -عجب، توی خرداد ماه و آنفلوانزا؟ شما خیلی خاص هستید!
با شنیدن صدای پوزخند برخی از دانشجوها، به شدت عصبی شدم.
-وقت کلاس از دست نره؟
کمالی -درسته، حرف زدن با شما موجب می‌شه که وقت گرانبهای کلاس رو از دست بدم؛ پس بفرمایید بیرون!
اروم (به درک) ای گفتم و با گام‌های سنگین، کلاس را ترک کردم.
یک ساعت بعد، بچه‌ها از کلاس خارج شدند، دوست‌های گرام به سمتم آمدند و شروع به غر زدن کردن:
آرام -این چه کاری بود دختر؟
هانیه -جَلَب شدی!
کامیار -این درس رو حذف نشی صلوات.
سیاوش -بابا شجاعت...
-بسته دیگه! سرم رو بردید، به جای این حرف‌ها، بیاین بریم سلف.
همه موافقت کردند و به سمت سلف راه افتادیم. دور یک میز پنج نفره نشستیم و سفارش کیک و قهوه دادیم.
سیا -امشب میای تولد؟
-تولد کی؟
آرام -شیوا.
-همون دختر افاده‌ای؟
هانی -دقیقا.
-حوصله‌ی اون از دماغ فیل افتاده رو ندارم.
آرام -حالا ما چی‌کار به اون داریم؟ فقط می‌ریم که خوش بگذرونیم.
-حالا شماها می‌رید؟
کامی -کرم که نداشتیم بهت بگیم، ولی خودمون نریم!
-بامزه! از ساعت چند تا چنده؟
سیا -هشت شب تا صبح، فقط بزن و بکوب و عشق و حال.
-خیلی خب، میام.
هانی -ایول!
***


در حال تایپ رمان همزاد | بهاره شرحان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Meysa، *ELNAZ* و 26 نفر دیگر

Baharh_sharhan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
385
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
پارت دو

نگاهی به خودم در آیینه انداختم؛ شلوارک لی به همراه بلیز کوتاه آستین سه ربع مشکی، آرایشم هم در کرم پودر، خط چشم، ماتیک زرشکی رو به مشکی و ریمل خلاصه می‌شد.
شلوار لی‌ام را پوشیدم و حریر صورتی‌ام را روی بلوزم انداختم و بعد از پوشیدن شال و کفش مشکی، از اتاق خارج شدم.
-مامان، من رفتم تولد دوستم. کاری نداری؟
مامان -نه گلم، هدیه گرفتی؟
-آره! گردنبند نقره گرفتم، خوبه؟
مامان -عالیه! بهت خوش بگذره.
-مرسی، من رفتم. بابای!
مامان -خداحافظ.
سوار ماشین شدم و به سمت باغی که شیوا برای تولدش گرفته بود، حرکت کردم.
نیم ساعت بعد، به باغ رسیدم. ماشین را پارک کردم و به سمت بچه‌ها رفتم.
-ســـلام، عشق‌تون اومد!
سیا -زمین لرزید!
-برو بابا، اتاق پرو کجاست؟
آرام -سمت چپ.
به جایی که اشاره کرده بود، نگاه کردم. سری تکان دادم و به آن سمت رفتم. وارد اتاق پرو شدم و لباس‌هایم را عوض کردم و پیش بقیه برگشتم.
کامی -جون بخورم آبجی خوشگلمون رو!
-چشم‌ها درویش آقا پسر.
هانی -کلاس می‌ذاری برامون دیر میای!
-پس چی فکر کردی؟ همین‌طور الکی میام ور دلت می‌شینم؟
سیا -هی بابا خفن!
آرام -کی پایه‌ست بریم برقصیم؟
-من!
هانی -چهار پایه‌ام!
سیا -منم!
کامی -چه کنیم که عاشق رفیقیم؛ من هم پایه.
بلند شدیم و به پیست رقص رفتیم و با هم شروع به رقصیدن کردیم. عاشق دوستانم بودم. خانواده‌هایمان دوست بودند و ما هم از بچگی با هم بزرگ شده‌ایم و تا الان که همه ی ما بیست و دو سال سن داریم، با هم بوده‌ایم. در دانشگاه هم رشته گرافیک را انتخاب کردیم تا با هم باشیم. بعد از رقصیدن با چند آهنگ به سمت میزمان رفتیم و دور آن نشستیم.
ساعت از دوازده شب گذشته بود و هیچ‌کس قصد رفتن نداشت. در حال صحبت با بچه‌ها بودیم که ناگهان، حس کردم فضا سنگین شد و نفسم قطع شد؛ شروع به سرفه کردن کردم.
آرام -چت شد یهو؟ بیا این آب رو بخور.
لیوان را از دستش گرفتم و آب درون آن را نوشیدم؛ حالم کمی بهتر شده بود.
هانی -حالت خوبه؟
-آره، نمی‌دونم چی شد! حس کردم اکسیژن از بین رفت.
کامی -پس چرا ما حس نکردیم؟
-نمی‌دونم!
پنج دقیقه نگذشته بود که حلقه شدن دستی را دور گردنم احساس کردم. فشار دست‌ها هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد، صورتم داغ کرده بود و نفس‌هایم به شماره افتاده بود. دو یا سه دقیقه بعد، ناگهان فشار دست‌ها از بین رفت. تند تند نفس کشیدم و هوا را وارد ریه‌هایم کردم؛ به عقب برگشتم تا ببینم کدام احمقی قصد خفه کردن من را داشت که کسی را ندیدم! همه سرشان به کار خودشان گرم بود. نگاهی به دور و اطرافم انداختم که یکهو، لرز بدی در بدنم نشست. چشمانم سرد شد و دست و پایم بی حس؛ که از جایم بلند شدم.
سیا -کجا می‌ری؟
-به تو ربطی نداره!
سیا -بی‌اعصاب!
هانی -صبر کن یکی دو ساعت دیگه همه باهم می‌ریم.
فریاد زدم:
-دست از سرم بردارید!
بچه ها با تعجب نگاهم می‌کردند. چند تا از افرادی که دورمان بودند هم به من خیره شده بودند. با گام‌های سنگین به سمت اتاق پرو رفتم و لباس‌هایم را عوض کردم. سوار بر ماشینم به سمت خانه حرکت کردم.
در ساختمان را باز کردم؛ طبق معمول پدر و مادرم بیدار مانده و در حال تماشای تلویزیون بودند.
مامان -سلام دخترم، خوش گذشت؟
جوابی ندادم.
مامان -حالت خوبه؟
-حوصله‌ات رو ندارم.
مامان -چیزی شده؟
-ولم کن دیگه، اَه!
بابا -با مادرت درست صحبت کن!
-اگه نکنم چه غلطی می‌خوای بکنی؟!
پدر به سمتم آمد و دستش را بالا برد؛ چشم‌هایم را بستم و منتظر ماندم تا دستش روی صورتم فرود آید؛ ولی وقتی اتفاقی نیفتاد چشم‌هایم را باز کردم که با دست مشت شده‌ی پدرم رو به رو شدم.
بابا -حیف که دلم نمیاد بزنمت، برو تو اتاقت!
با سرعت خودم را به اتاق رساندم و وارد شدم. بعد از تعویض لباس‌هایم، بدون فکر به چیزی چشمانم را بستم و به خواب رفتم.


در حال تایپ رمان همزاد | بهاره شرحان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Meysa، *ELNAZ* و 24 نفر دیگر

Baharh_sharhan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
385
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
پارت سه

صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم. بعد از شستن دست و صورتم از اتاق خارج و به طرف آشپزخانه رفتم. مادر و پدرم در حال صبحانه خوردن بودند و من کنارشان روی صندلی نشستم.
-سلام به عشق‌های خودم.
پاسخی دریافت نکردم.
-این همه لطف من جوابی نداشت؟
باز هم سکوت؛ تعجب کردم! قبلا این گونه نبودند.
-اتفاقی افتاده؟
صدایم را بالا بردم:
-خب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان همزاد | بهاره شرحان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Meysa، *ELNAZ* و 24 نفر دیگر

Baharh_sharhan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
385
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
پارت چهار

ساعت دوازده و نیم بود و من در حال چت با دوستانم بودم.
کامی- هفته دیگه امتحان‌های لعنتی هم تموم می‌شن. نظرتون چیه چند هفته بریم شمال؟
سیا -خودت که می‌دونی من پایه‌ام.
آرام -من هم هستم.
هانی -من باید با بابام مشورت کنم.
سیا -تو چی می‌گی آمین؟
-من هم باید نظر بابام رو بپرسم.
کامی -خیلی خب.
نت را خاموش کردم و به سمت اتاق پدر و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان همزاد | بهاره شرحان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Meysa، *ELNAZ* و 24 نفر دیگر

Baharh_sharhan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
385
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
صبح با صدای داد هستی از خواب بیدار شدیم.
-هانی! چرا به من نگفتی آمین اینجاست؟
هانی -اصلاً تو رو یادم نبود.
هستی -بیشعور.
هانی -احترام بزرگ‌تر بودنم رو نگه‌دار بچه!
هستی -همچین می‌گی بچه، انگار ده سال بزرگ تری! بابا همش پنج ساله.
هانی -بالاخره پنج سال هم خـ....
-خفه شید دیگه، اَه! سرم رو بردید!
هستی -خشم اژدها!
-اژدها خودتی بچه پررو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان همزاد | بهاره شرحان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: YeGaNeH، Meysa، *ELNAZ* و 23 نفر دیگر

Baharh_sharhan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
385
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
پارت شش
زیپ ساکم را بستم و از پله ها پایین رفتم و مادرم را در بین دستام گرفتم.
-داری برای سه ماه از دستم خلاص می‌شی.
مامان -این حرف رو نزن! تو چراغ خونه‌ای.
-منظورت همون لامپ دیگه؟
مادر تک خنده‌ای زد و بعد از محکم فشردنم کنار رفت. به سمت پدر رفتم و این بار خود را در بین دستای پدرم پرت کردم. هم‌زمان با من، صدای کوبیدن مشتی به دیوار پشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان همزاد | بهاره شرحان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Meysa، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر

Baharh_sharhan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
385
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
پارت هفت


ساعت ده شب بود. دور یک میز نشسته بودیم و به این‌که چگونه ایزابل را احضار کنیم فکر می‌کردیم.
کامی -توی حالت عادی، ایزابل دور آمین ول می‌چرخه. به نظر من اصلا نیازی به احضارهای خفن نیست.
-منظور؟
از جایش بلند شد و تمام چراغ‌های سالن را خاموش کرد. سپس دوباره کنار ما نشست و دایره‌ای ایجاد کرد، یک عدد شمع وسط گذاشت و آن را روشن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان همزاد | بهاره شرحان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Meysa، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر

Baharh_sharhan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
385
امتیاز
118
سن
20
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
پارت هشت


حصیر را روی ماسه‌ها پهن کردیم و وسایل را گوشه‌ای گذاشتیم. هر کدام‌مان گوشه‌ای از حصیر ولو شد.
هیچکس حرف نمی‌زد. همه به صدای موج‌های دریا گوش می‌دادند که با خشونت خود را به ساحل می‌رساندند.
هانی -کی پایه‌ست یک دست حکم بازی کنیم؟
آرام -نه تو رو خدا! من بلد نیستم.
-تو می‌تونی داور باشی.
آرام -منظورت همون نخودی دیگه!
تک خنده‌ای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان همزاد | بهاره شرحان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Meysa، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا