خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون راجع به رمان؟؟؟

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,860
امتیاز
263
سن
23
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم
نام رمان: لیانای من
نام نویسنده: مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان98
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر رمان: The unborn
سطح رمان: برگزیده
ویراستار: گروه ویراستاران
خلاصه‌ی رمان:
زندگی پر از فراز‌ و نشیب‌هاست! لیانای داستان ما هم گذشته‌ بسیار سختی رو پشت سر گذاشته و به امید اینکه آینده‌ی روشن‌تری داشته باشه، روزهاش رو می‌گذرونه اما تقدیر همیشه هم قرار نیست فقط و فقط ضربه بزنه، بلکه گاهی هم یک دفعه یک چیزایی رو بهت می‌ده که همیشه توی رویاهات می‌دیدی! لیانا هم طی اتفاقاتی معجزه‌ی واقعی رو حس می‌کنه و در این راه با افرادی خاص آشنا می‌شه که آینده‌ش رو رقم می‌زنن؛ خصوصاً کسی که عشقِ لیانا می‌شه.


رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: فاطمـ♡ـه، Mrs.hosseiny، Mounes Hasanpour و 59 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,860
امتیاز
263
سن
23
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
z8u_لیانای_من.jpg
مقدمه:
فروغ فرخزاد:
«زندگی شاید آن لحظه‌ مسدودی‌ است که نگاه من در نی‌نی چشمان تو خود را ویران می‌سازد.»
تو زندگی گاهی به حدی ناامید می‌شی که به خیالت دیگه هیچ دری نیست که نزده باشی و باز بشه؛ یعنی هیچ راهی نیست که امتحان نکرده باشی تا شاید بتونی زندگیت رو تغییر بدی. به خیالت که خدا هم تو رو فراموش کرده و دیگه براش مهم نیستی اما اشتباه ما انسان‌ها در همینه، اینکه خیال می‌کنیم خدا دیگه حواسش به ما نیست، درحالی‌ که این ما هستیم که از اون غافل شدیم. درست نگاه کنیم؛ شاید میون تموم تاریکی‌ها و ناامیدی‌ها، نوری هر چند کوچیک مثل معجزه، زندگیمون رو از این‌ رو به اون‌ رو کنه و ما رو از اعماق زمین به انتهای آسمون‌ها ببره!
آری؛ اگر خدا بخواهد، معجزه همیشه رخ می‌دهد، همیشه!


رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمـ♡ـه، Nazgol.H، Mrs.hosseiny و 63 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,860
امتیاز
263
سن
23
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
از جام به ‌‌سختی بلند می‌شم و با بی ‌حالی خودم رو کشون‌‌کشون می‌کشم.
با خودم فکر می‌کنم چرا باید این‌ همه سختی و تنهایی رو تحمل کنم؟ مگه نه اینکه آدم‌ها برای ادامه‌ی زندگیشون به یه انگیزه، امید و دل‌خوشی نیاز دارن؟ مگه نه اینکه باید برای هر چیزی هدف داشته باشی؟ من کدوم یکی از این گزینه‌ها رو دارم که بخوام به ‌خاطرش غم‌ها رو تحمل کنم و با طوفان‌های شدید زندگی و پستی ‌و بلندی‌های مداومش بجنگم؟
دوش آب رو باز می‌کنم و زیرش می‌خزم. آب گرم که به تنم می‌خوره، کمی رخوتم رو کم می‌کنه اما افکارم لحظه‌ای راحتم نمی‌ذارند!
با خستگی زمزمه می‌کنم:
-آه خدای من! باز هم صبح شد و فکرای مختلف اومدند تو سرم تا من رو دیوونه کنند!
نگاهی به آینه می‌اندازم و از سفیدی بیش از حد پوستم لحظه‌ای عوق می‌زنم ولی با خودم می‌گم:
-خیلی‌ها حسرت می‌کشن پوستشون سفید باشه، تو چرا ناز می‌کنی؟
به‌ ناچار نگاهم رو از آینه می‌گیرم و از اتاق خارج می‌شم.
صدای مادربزرگ از آشپزخونه به گوش می‌رسه که طبق معمول مشغول گوش ‌دادن به رادیویی هست که از پدربزرگ مرحومم براش به یادگار مونده.
-لیانا؟ تو هنوز نرفتی؟
با صدای تنها خواهرم آروم نگاهم رو از آشپزخونه می‌گیرم و بهش خیره می‌شم.
-سلام عزیزم... نه هنوز نرفتم؛ اما دیگه کم‌کم می‌خوام راه بیفتم. توام عجله کن؛ چون نباید دیر به کلاسات برسی!
لطیفه دستش رو مشت می‌کنه و چشم‌هاش رو ماساژ می‌ده و در جوابم می‌گه:
-هنوز دیر نشده؛ مادربزرگ خودش حواسش هست که به ‌موقع من رو بیدار کنه، تو نگران نباش!
نگاهم رو ازش می‌گیرم.
-بسیار خب. پس بیا بریم صبحونه بخوریم.
سرش رو به معنی باشه تکون می‌ده و من زودتر ازش وارد آشپزخونه می‌شم.
-صبح بخیر مادربزرگ!
جوابم رو می‌ده.
-صبحت بخیر دختر نازم. بشین صبحونه حاضره.
به میز نگاه می‌کنم؛ پنیر، گوجه و نون تنها خوردنی‌هاییه که روش قرار داره و لطیفه با دهن آویزونش زودتر از من اعتراض می‌کنه:
-باز هم نون و پنیر و گوجه؟!
مادربزرگ زیر چشمی نگاهی به من می‌کنه و به گمونش که من متوجه نمی‌شم؛ ولی من می‌فهمم و بغض راه گلوم رو به ‌شدت می‌بنده.
پشت میز می‌شینم که مادر بزرگ در جواب لطیفه می‌گه:
-بخور و خدا رو شکر کن دختر، مگه چشه که بهونه می‌گیری؟
لطیفه متوجه‌ ناراحتی من و نگاه‌های سرزنش‌آلودِ مادربزرگ می‌شه و فوری می‌گه:
-به خدا من اصلاً بهونه نیاوردم، فقط همین‌جوری رو زبونم اومد!
کمی از چاییم رو می‌خورم و لقمه‌ای به دهنم می‌ذارم و بی ‌توجه به جدال بین مادربزرگ و لطیفه از جام بلند می‌شم.
-من دیگه می‌رم، خدانگهدار.
مادربزرگ با ناراحتی می‌گه:
-کجا آخه؟ تو که هنوز چیزی نخوردی!
-میل ندارم، ممنون.
سپس بدون‌ اینکه منتظر اعتراض بعدیش بشم، سریع بیرون می‌زنم و با پوشیدن کفش‌هام از خونه خارج می‌شم و باد سرد که به صورتم می‌خوره، بغض گلوم رو هم می‌شکنه و قطرات اشک به نرمی روی گونه‌های سردم پایین میان و به نوبت راه خودشون رو پیدا می‌کنند!
تا ایستگاه اتوبوس به همین منوال طی می‌شه و من غرق در افکاری هستم که تماماً بیهوده و به درد نخوره؛ ولی خب دست خودم نیست، کاملاً بی ‌اراده توی ذهنم رژه میرند!
با رسیدن اتوبوس، خودم رو داخل می‌اندازم و دست‌هام رو جلوی دهنم می‌گیرم و ها می‌کنم تا کمی از سردیش کم کنم؛ ولی زیاد موثر واقع نمی‌شه!
به دختری که کنارم نشسته نگاه می‌کنم. تو زندگیش اون چه مشکلی داره؟ من مطمئنم که تموم آدم‌ها در هر کجای این دنیا به نحوی دچار مشکلات و گردباد سخت زمونه هستند و اصلاً خوشی دائم و بدون غصه سپری شدن، سهم انسان‌ها نیست؛ چون هر کس به یه راهی دچار مشکل و سختی هست!
ناخن‌های لاک‌خورده‌‌‌ش رو مدام تکون می‌ده و انگار استرس داره؛ چون علاوه بر تکون ‌دادن ناخن‌هاش، با پاهاشم روی زمین ضرب گرفته و صدای ایجاد شده‌ش روی اعصابم خراش می‌اندازه!
با اخم می‌گم:
-اَه خانم بسه دیگه، اعصابم رو خُرد کردید!... اگه استرس دارید، دلیل نمی‌شه اعصاب بقیه رو هم خُرد کنید!
چشم‌هاش رو تنگ می‌کنه و زل می‌زنه تو صورتم که کلافه‌تر از قبل نگاهش می‌کنم. بلند می‌شه و می‌ره و من از ته دل نفس راحتی می‌کشم.
با رسیدن به ایستگاه مورد نظرم، از جا بلند می‌شم و پس از حساب ‌کردن پول کرایه‌‌ش، خودم رو از اتوبوس به بیرون می‌اندازم و قدم‌هام رو تند می‌کنم به‌ سمت رستورانی که به عنوان گارسون توش کار می‌کنم.
اه! خیلی برام سخته که مجبورم زیر بار خفت و زورگویی‌های صاحب رستوران برم و هیچی نگم تا مبادا اخراجم کنه و اون ‌وقت کار از کجا گیر بیارم دیگه؟!
از در پشتی که فقط مخصوص خدمه و کارکنان رستورانه، وارد می‌شم و خودم رو به‌ سمت اتاقک کوچولوی کنار راه‌رو می‌کشم و پس از تعویض لباس، به آشپزخونه می‌رم و مثل هر روز سلام می‌دم و مشغول حاضر کردن سفارش‌هایی می‌شم که مشتری‌ها دادند.
تا ساعت ۱۲ کارم همینه و بعد از اون باید ظرف‌هایی رو که گارسون‌های مرد از میزها جمع می‌کنند و میارند، بشورم و خشک کنم تا برای پذیرایی از مهمون‌ها و مشتری‌های بعدی حاضر باشند.
روزهای شنبه و چهارشنبه سخت‌ترین و پرکارترین روزهای رستورانه؛ چون تعداد مهمون‌ها سه ‌برابر روزهای دیگه می‌شه و مجبوریم گاهی تا عصر هم کار کنیم!
نگاه خسته‌‌‌م رو مدام روی ساعت می‌اندازم و دلم می‌خواد هرچه زودتر عقربه‌ها روی ساعت سه توقف کنن تا من از کار کردن و این‌ همه خفیف ‌شدن راحت بشم!
گوشیم توی جیبم می‌لرزه اما جواب نمی‌دم؛ چون ممنوعه و اگه ببینن، مسلماً اخراجم می‌کنند!


رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمـ♡ـه، Mahla_Bagheri، Narín✿ و 74 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,860
امتیاز
263
سن
23
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی ساعت روی سه متوقف شد، سریع خودم رو به اتاقک تعویض لباس رسوندم و لباس‌های خودم رو تنم کردم و پس از خداحافظی کوتاهی با بقیه‌ی کارکنان، از رستوران بیرون زدم.
تصمیم گرفتم کمی از راه رو پیاده طی کنم تا بتونم افکارم رو توی سرم مرتب کنم.
نگاهم رو به کفش‌هام می‌دوزم که چند جاش پاره شده و من با مهارت تمام سعی کردم بدوزمشون تا کسی متوجه‌ی پاره بودنشون نشه!
آهی می‌کشم که برام تلخ‌تر از هر چیزی هست، ولی مگه با این آه ‌کشیدن‌ها زندگیِ من قراره تغییر کنه؟
دست‌هام رو توی جیب مانتوم فرو می‌کنم و باد سرد که به بدنم می‌خوره، لرز خفیفی رو احساس می‌کنم. زمزمه می‌کنم:
-خدا کنه سرما نخورم!
قدم‌هام رو تندتر برمی‌دارم و با دیدن ایستگاه اتوبوس خودم رو سریع بهش می‌رسونم. کنار پیرزنی که مثل من منتظر اتوبوسه، می‌شینم و دست‌های سردم رو ها می‌کنم.
با رسیدن اتوبوس بلند می‌شم که صدای پیرزن بین راه متوقفم می‌کنه:
-دخترم می‌شه بهم کمک کنی تا سوار بشم؟
نگاهش می‌کنم؛ اون‌ قدرها هم پیر نیست، می‌شه گفت چیزی حدود هفتاد سال سن داره ولی هنوز سرحاله. سعی می‌کنم از این افکار بیرون بیام و نزدیکش می‌شم.
-حتماً.
دستش رو می‌گیرم و او خیره بهم نگاه می‌کنه و بعد سوار می‌شه.
گیج از این حرکتش سوار می‌شم و کنارش روی صندلی می‌شینم که می‌گه:
-دخترم اسمت چیه؟
دلم نمی‌خواد حرف بزنم؛ ولی بی ‌ادبی بود اگه جوابش رو نمی‌دادم.
-لیانا، اسممه.
لبخند عمیقی می‌زنه که متعجبم می‌کنه!
-خیلی اسم ناز و خوشگلی داری، درست مثل خودت که این ‌همه زیبایی!
تا به ‌‌حال به کرات این جمله رو از اطرافیانم شنیده بودم که معتقد بودن من زیبایی خاصی دارم؛ ولی به چه دردم می‌خورد وقتی تا آخر عمر باید توی فقر و بی ‌پولی دست ‌و پا می‌زدم و توی رستوران‌ها، گارسونی می‌کردم.
-ممنونم، شما به من لطف دارید.
-دخترم چند سالته؟
نه انگار امروز باید با این پیرزن هم‌کلام بشم و راه گریزی‌ هم نیست.
-بیست‌ویک سالمه.
-تحصیلاتت چقدره؟
به نگاه متعجبم لبخندی می‌زنه و شونه‌هاش رو بالا می‌اندازه.
-خب محض کنجکاوی می‌پرسم.
به ناچار جواب می‌دم:
-دیپلم دارم.
-دخترم موفق باشی.
-ممنون.
کوتاه جواب می‌دم و سرم رو بر می‌گردونم تا جلوی سوالات بعدیش رو بگیرم. اصلاً دلم نمی‌خواد اسرار زندگیم رو واسه‌ی کسی تعریف کنم. آخرش که چی بشه؟ هیچ‌کس نمی‌تونه چیزی رو تو زندگی من تغییر بده!
با اعلام ایستگاه از جا بلند می‌شم که باز صدای پیرزن میاد:
-خونه‌تون اینجاهاست؟
-بله توی همین منطقه‌ هست، خب با اجازه‌تون خدانگهدار.
سری تکون می‌ده و لبخند می‌زنه.
-دخترم، ممنونم که بهم کمک کردی. برو خدا پشت ‌و پناهت.
سری تکون می‌دم و پس از پرداخت کرایه پیاده می‌شم. چه زن عجیبی بود! انگار دلش می‌خواست تمام زندگیم رو جلو‌‌ش بذارم تا از کم‌ و کاستم باخبر باشه؛ اما آخه چرا؟ یعنی تمامش فقط محض کنجکاوی بود؟
بی ‌تفاوت شونه‌هام رو بالا می‌اندازم.
-هر چی که بود، دیگه تموم شد.
با رسیدن به خونه، کلیدم رو از جیبم بیرون میارم و در خونه رو باز می‌کنم.
-سلام مادربزرگ، من اومدم!
مادر بزرگ از بالای عینکش نگاهم می‌کنه.
-لینای من، سلام! خوش اومدی، خسته نباشی.
لبخند گرمی روی لـ*ـب‌هام جا می‌گیره. اگه پدر و مادر ندارم، لااقل مادر بزرگم هست که با مهربونی‌های خالص و بی ‌حد و مرزش جای همه رو واسه من و لطیفه پر کنه.
-قبول باشه.
قرآن بزرگش رو می‌بنده و روی کمد کنار هال می‌ذاره.
-ممنونم دخترم. تا لباس‌هات رو عوض کنی، من هم برات یک لیوان چایی می‌ریزم تا با کیک بخوری.
سری تکون می‌دم و به‌سمت اتاقم می‌رم و سریع لباس‌هام رو بیرون میارم و با پوشیدن بلوز و شلوار راحتیم، از اتاقم مجدد خارج می‌شم و کنار مادر بزرگ می‌شینم.
-مادربزرگ ناهار چی پختی؟
-عدس‌ پلو با سالاد پختم.
لبخندی می‌زنم که طبق معمول هر روزش می‌پرسه:
-خب تعریف کن؛ امروز چی ‌کارا کردی؟ با کیا حرف زدی؟
چاییم رو مزه‌مزه می‌کنم و جواب می‌دم:
-راستش اتفاق خاصی نیفتاد. امروز هم مثل روزای دیگه گذشت؛ اما...
تکه‌ای کیک توی دهنم می‌ذارم که مادر بزرگ ابروهاش رو بالا می‌ده و می‌گه:
-اما چی؟
لیوان چایی رو روی میز جلوی پام می‌ذارم.
-توی ایستگاه اتوبوس موقع برگشتن با یک پیرزنی روبه‌رو شدم که ازم کمک خواست تا سوار اتوبوس بشه و منم نه نگفتم. بعد کنار هم نشستیم چند تا سوال ازم پرسید. وقتی‌ هم نگاه معترضم رو دید، بهم گفت که فقط محض کنجکاوی پرسیده!
مادربزرگ با دقت به حرف‌هام گوش کرد و در آخر گفت:
-ببین دخترم تو دیگه یه دختر بالغ و امروزی هستی و به‌ خاطر زیبایی خاصت ممکنه خیلی‌ها دنبالت باشن! مواظب اطرافت باش و همیشه این رو بدون که آبروی یه دختر از هر چیزی توی زندگیش مهم‌تره، حتی از خانواده‌ا‌ش هم مهم‌تره‌. پس حواست باشه که با کیا حرف می‌زنی یا چطوری رفتار می‌کنی. شاید بعضی از آدم‌ها بدون قصد باهات حرف می‌زنن؛ اما همه هم این‌ طوری نیستن! همه‌ی حرف من اینه که همیشه هوای خودت رو داشته باش. تو خیلی محکمی و اراده‌ی قوی‌ای هم داری؛ پس من اطمینان دارم که می‌تونی به‌ خوبی از خودت محافظت کنی!
با تموم شدن حرف‌هاش خم می‌شم و سرم رو روی شونه‌‌‌ش می‌ذارم.
-مادربزرگ ممنونم که بهم اعتماد داری. مطمئن باش که هرگز کاری نمی‌کنم که آبروم رو لکه‌دار کنه. هرچیزی هم که برام اتفاق بیفته، باهات درمیون می‌ذارم و تو رو مثل مادرم می‌دونم و این هم می‌دونم که تو بدخواهم نیستی و دلت می‌خواد پاکیم حفظ بشه!
نفس عمیقی می‌کشم که صدای لطیفه باعث می‌شه سرم رو از رو شونه‌ی مادربزرگ بردارم.
-وای،‌ وای! مادر بزرگ من حسودیم می‌شه!
مادربزرگ با لبخند قشنگش از جا بلند می‌شه و به سمتش می‌ره.
-یه دختر خوب هیچ‌ وقت به خواهرش حسادت نمی‌کنه.
لطیفه لبخندی می‌زنه.
-می‌دونم، شوخی کردم.
مادربزرگ درحالی‌ که به ‌سمت آشپزخونه می‌ره، می‌خنده.
-از دست تو دختر! بیاید ناهار بخوریم.
لطیفه جلو میاد.
-خوبی آبجی؟
-خوبم خانم خوشگل.
لبخند عمیقی روی صورتش می‌شینه و دستم رو می‌گیره.
-خوشگل‌تر از تو که نیستم، تمام هم‌کلاسی‌های من به تو حسادت می‌کنن!
بدون حرف وارد آشپزخونه می‌شم و با هم سر میز می‌شینیم و مادربزرگ می‌گه:
- من عصری بهشت زهرا می‌رم، کدومتون باهام میاید؟
با لحن خسته‌ای جواب می‌دم:
-من نمیام.
لطیفه مثل همیشه بعد از من جواب می‌ده:
-مادربزرگ من که میام؛ هر موقع رفتی، صدام کن.
مادربزرگ سرش رو تکون می‌ده و رو به من می‌پرسه:
-دخترم تو چرا نمیای؟
-خسته‌‌ام مادر بزرگ، دلم می‌خواد بخوابم.
-باشه.
بعد از ناهار ظرف‌ها رو می‌شورم و مادربزرگ و لطیفه می‌رن که برای رفتن به بهشت زهرا حاضر بشن.
-دخترم ما داریم می‌ریم.
دست‌هام رو با حوله‌ی کوچولوی روی میز خشک می‌کنم و در جوابش می‌گم:
-باشه مادربزرگ، مواظب باشید.
-حتماً دخترم، خدانگهدار.
با رفتنشون خودم رو به اتاقم می‌رسونم و روی تختم دراز می‌کشم. هیچ‌ وقت نمی‌تونم پدرم رو ببخشم؛ به‌خاطر ظلمی‌ که در حق من، لطیفه، مادرم و زندگیمون کرده و هیچ ‌وقت هم حلالش نمی‌کنم؛ چون اگه اون کار رو نمی‌کرد، الان شاید وضع ما هم خیلی بهتر از الانمون بود.
چشم‌هام رو می‌بندم و بدون توجه به افکارم، سعی می‌کنم که بخوابم.
***


رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمـ♡ـه، Narín✿، Mounes Hasanpour و 61 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,860
امتیاز
263
سن
23
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای تق ‌تقی که به در اتاقم می‌خوره، چشم‌هام رو باز می‌کنم و تاریکی‌ای که به اتاق چیره شده متوجه‌م می‌کنه که دیگه شب شده و خیلی خوابیدم.
از جام بلند می‌شم و به‌ سمت در اتاق می‌رم و بازش می‌کنم. لطیفه منتظر نگاهم می‌کنه که با خمیازه‌ی بلندی می‌گم:
-چی شده؟
-بیا مادربزرگ برامون شیر گرم کرده تا بخوریم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمـ♡ـه، Mounes Hasanpour، Narín✿ و 55 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,860
امتیاز
263
سن
23
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
در خونه رو باز کردم که هم‌زمان با من، لطیفه از خونۀ همسایۀ کناریمون بیرون اومد و نزدیکم شد.
-سلام آبجی. چرا اینقدر زود برگشتی؟
نگاهی به ساعت مچیم انداختم که یک و نیم ظهر رو نشون می‌داد.
-کارم زود تموم شد! تو کجا بودی؟
فعلاً نمی‌خواستم کسی بفهمه؛ واسه همین چیزی نگفتم.
-من‌ هم نیم ‌ساعتی هست تعطیل شدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمـ♡ـه، Narín✿، Helia.Z و 54 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,860
امتیاز
263
سن
23
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
خسته در خونه رو باز کردم، وارد شدم و با اعصابی متشنج به هم کوبیدمش که لطیفه با ترس اومد و با دیدن من اخم کرد.
-چه خبرته؟! ترسیدم!
-لطیفه اصلاً حرف نزن و برو تو اتاقت که الان خیلی عصبی‌ام!
لطیفه که حالم رو دید، بدون حرف دیگه‌ای با اخم‌هایی که حالا دو برابر درهم شده بود، پشتش رو بهم کرد و به اتاقش رفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمـ♡ـه، Narín✿، mahdismeskini و 51 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,860
امتیاز
263
سن
23
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
-چیترا سلیمان‌فر هستم! یکی از پولدارترین افرادی که در این شهر زندگی می‌کنه. دو تا پسر داشتم که یکیشون رو از دست دادم و از این پسرم که از دستش دادم، یه نوه پسر دارم که الان حدود سی سال سن داره. شرکت بزرگی رو اداره می‌کنه که توی ایران خیلی مهم و معروفه! تا الان دستیار‌های زیادی اومدن و رفتن؛ گاهی خودشون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Narín✿، mahdismeskini، sevilvil1380 و 49 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,860
امتیاز
263
سن
23
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
اگه قبول می‌کردم و حرف‌های چیترا خانم حقیقت داشت، واقعاً می‌تونستیم از این فلاکت و بدبختی رهایی پیدا کنیم و کمی هم طعم خوشی و خوشبختی رو بچشیم...
آه خدایا چی‌ کار کنم؟ قبول کنم یا رد کنم؟
در آخر اون‌قدر فکر کردم که نفهمیدم چطوری خوابم برد.
***
صبح با سردرد فجیعی از خواب بیدار شدم. کمرم به‌خاطر خوابیدن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Narín✿، mahdismeskini، سوگل بانو و 51 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,860
امتیاز
263
سن
23
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
بار دیگه نگام رو روی آدرس چرخوندم و با دیدن پلاک، رو به آژانس گفتم:
-ممنون، می‌تونید برید.
با رفتن ماشین، نگام رو به قصر مقابلم دوختم. خدای من! خونۀ حقیر مادربزرگ کجا و این کجا! واقعاً این‌ همه تفاوت بین آدم‌ها عادلانه‌ست؟ اون هم ما آدم‌هایی که تماماً مثل هم هستیم؛ تنها از نظر صورت و قیافه متفاوتیم و از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Narín✿، mahdismeskini، niloofar.H و 51 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا