خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

haniye anoosha

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/19
ارسال ها
942
امتیاز واکنش
2,338
امتیاز
248
زمان حضور
5 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

نام رمان: دلم برات تنگه
نام نویسنده: haniye




بی حوصله چشم هایم را باز کردم، باز هم آن سکوت مزاحم بر خانه چیره شده بود.
به ارومی بلند شدم، به سمت پنجره رفتم و به بیرون خیره شدم، انگار تمام شهر مرده بودند!
حتی پرنده نیز پر نمیزد. دوباره سر جایم نشستم، کاری نداشتم که انجام بدهم و این بیکاری بیشتر عذابم می داد. موبایلم را برداشتم، شاید فضای مجازی کمی سرگرمم کند.
وارد انجمن رمان98 شدم، "شما یک گفتگو جدید دارید"
با کنجکاوی روی گفت و گو کلید کردم و وارد شدم.
"سلام
به اسمش خیره شدم، (دلم برات تنگه) با خود فکر کردم، من کسی را به نام دلم برات تنگه نمی شناختم!
شما؟ و ارسال کردم.
منتظر جواب از آن ناشناس بودم ولی خبری نشد.
***
روز ها همچون ابر می گذشتند، و من هر روز به آن سلام خیره می شدم و با خود می گفتم، آن کیست؟ نکند او همان کسی است که سال ها پیش مرا رها کرد و به خارج از کشور رفت و دوباره در آن خاطرات فرو می رفتم.
- آرمان، چقدر دوستم داری؟
- انقدر زیاد که وصف شدنی نیست.
- منم همینطور.
با لبخند به هم خیره شدیم.
- آرمان، اگه من یه روز نباشم چیکار می کنی؟
لبخندی زد و گفت: خب معلومه دیگه، زندگی می کردم.
ضربه ای به بازوش زدم.
- خیلی بدی.
و پشت به او ایستادم.
- حالا چرا قهر می کنی، شوخی کردم! مگه میشه تو نباشی؟
و دوباره به خودم می آمدم و می دیدم هنوز به آن سلام خیره ام.
چشم هایم را بستم و به آخرین روز فکر کردم.
آن روز خیلی عجیب شده بود، نمی دانم چرا نگاهش فقط به زمین بود و هیچ حرفی نمیزد.
- آیدا باید بهت یه چیزی بگم.
منتظر به او خیره شدم.
- خب…ام…نمیدونم چطوری بهت بگم…… راستش من امروز بلیت به آمریکا دارم.
با چشم های حیرت زده ام به او خیره شدم، حس کسی را داشتم که انگار بعد یک سال از خواب بیدار شده.
- چ…ی بلیت…آمریکا؟
به سختی کلمات را تلفظ می کردم، من بدون او چه کار می کردم؟
با شنیدن صدای موبایلم از خاطراتم بیرون آمدم.
و چشم هایم را گشودم و به موبایلم خیره شدم، اس ام اس داشتم؛ (من برگشتم)
دست و پایم سست شد و تلفنم با صدایی گوش خراش با زمین برخورد کرد.
تنها یک جمله در ذهنم در گردش بود.
او بعد این همه سال برگشت. پس او همان (دلم برات تنگه)بود. کم کم لبخندی حقیقی بر لبانم نشست.


داستانک دلم برات تنگه | haniye Anoosha کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SelmA، ASaLi_Nh8ay، Melika Kakou و 11 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا